ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۹)
من مردی را دیدم که کوچک و کوتوله بود، اما بزرگي نامش چهارچوب قاب و سقف سحاب را درهم مي شكست.
من مردي را ديدم كه بسيار كوچك بود ، ولي سايه اش هي بزرگ و بزرگ تر مي شد....من از آن كاهش مايه و افزايش سايه دانستم كه آفتاب آن سرزمين رو به غروب مي رود!
من دفتر خاطراتم را دیدم، ولی در کوچه پس کوچه های دلواپسی آن را گم کردم. من در کنار جویباران آن لحظه های روییدن خود را تماشا می کردم.
من معلمی را دیدم که در طول عمر با بركت خود با خون دل گلستان ها پرورش داد، اما در روز معلم كسي شاخه گلي به او اهدا نكرد...
من کودکی را دیدم که بر همه اسباب بازی هایش فرمانروایی می کرد....این گونه شد که من معنای مناسبات و روابط بسیاری ازشهریاران و شهروندان را فهمیدم!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابكوتولهسحابسايهسرزمينخاطراتمعلمشهريار
دیدنی های شهر سرب و سراب (4)
من سهراب هايي را ديدم نوشكفته و پهلو شكافته كه حنجر به خنجر رستم هايي كاغذي مي سپردند و نوشداروي كاوس كي نه تنها جان را نمي آسود كه ايمان را هم مي ربود ! ...و رستم هاي مسخ شده نه چشمي براي ديدن داشتند و نه خردي براي انديشيدن!
من عرصه ای از هماوردان و میدانی از پهلوانان را دیدم که در آن داور از اریکه داوری فرود آمده و با هماوردان کشتی می گرفت! در این معرکه بي دادار، بيداد بود كه داد مي داد! و داد بود كه بي داد مانده بود!!
من آيينه هايي را ديدم كه هر لحظه و هر زمان به گناه راست گويي درهم شكسته مي شدند و هر قطعه خردشده آن نيز باز راست مي گفت! هر ذره از آيينه شكسته با هزار زبان و صدهزار بيان باز هم راست مي گفت؛ چون دروغ را نمي توانست و جز راست نمي دانست !
من تقويمي را ديدم كه هر روز آن ، برهه حساس بود و هر پگاه ، گاه هراس. روزهايي بي ريشه در قاب سال هايي بي انديشه!
من ديوارهايي را ديدم كه فاصله مي فروختند و كوپن هاي باطله مي خريدند. چه بازار گرمي بود! چون فصل، فصل فاصله بود و اصل ،رواج مهر باطله ! مهر باطله به هر داور ديرين و باور پيشين.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابسهرابرستمنوشدارومسخبیداددروغبرهه حساس
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۸)
من توپ فوتبالی را دیدم که چون از فوتبالیست ها دور می شد، همه به دنبالش مي دويدند؛ اما چون نزد آنان مي ايستاد ، با لگدي محكم آن را از خود دور مي كردند و باز....
من جزیره ای را دیدم سر برآورده از خیال خیزابه های خشمگین و سر به سوي سپهر سيمين. او به دنياي رهاتر از موج و فراتر از اوج مي انديشيد ، نه از خيزش خيزابه ها مي لرزيد و نه از طوفان اقيانوس مي ترسيد.
من خفته ای را دیدم که هم به شدت می لرزید و مرتب فریاد می کشید . پنداشتم بیدار است ؛ چون بهتر نگريستم، او نه بيدار و نگران ، كه گرفتار كابوس بود و هذيان. از آن پس دانستم كه نه هر فريادگري بيدار است و نه هر هشداردهنده اي ، هوشيار!
من دست هاي زيادي را ديدم كه برايم تكان مي دادند، اما دست هاي كمي را ديدم كه تكانم دهند.
من مادراني را ديدم كه با دستي گهواره كودك را تكان مي دادند و با دست ديگر دنيا را.
من حق باوری را دیدم خالی از خیال و عاری از آمال ؛ زيرا چنان از وابستگي ها، وارسته و به حق دل بسته بود كه در دل نه جايي براي آرزوهاي واهي بود و نه هوس هاي گاه گاهي.
نیز من حق ستیزی را دیدم گرفتار خیالات واهی و حالات تباهی ، هر روزي به دستاويزي مي آويخت و هر شبي با هوسي مي آميخت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابفوتبالفئتباليستجزيرهاقيانوسخيزابهحق باور
ديدني هاي شهر سرب و سراب (۳)
من یک معلم تاریخ دیدم که ملتی را در کلاس آموزش تاریخ جریمه کرد تا رویدادهای بیش از صد سال را هفتاد بار تکرار کنند.
....و شاگردانی را دیدم که هفتاد بار جریمه تکرار رویداد را می نبشتند ، اما يك بار مشق عبرت را بر لوح تجربه نمي نگاشتند. براي عيسي و حسين تاريخ اشك مي ريختند ، ولي عيسي هاي زمان را همچنان بر داربست تجربه به صليب تجاهل مي كشيدند و حسين هاي دوران را باز به زير سم اسب هاي تغافل مي افكندند.
براي امير كبير تاريخ دل مي سوزندند، ولي فوران خون را از رگ هاي اميركبيرهای زمان به تماشا مي نشستند و به حاشا مي ايستادند.
من نهنگي را از جنس غفلت ديدم كه از برکه جهل و جمود يك ملت به درآمد و بيش از صد سال تاريخ آنان را بلعيد.
من دزدي را ديدم كه از نردبان جهل مردم بالا مي رفت تا آفتاب آگاهي را بربايد. من نيز چون شما از پندار خام و رفتار پرابهام او خنده ام گرفت؛ اما استمرار صد سال شب هاي شكسته و تاريكي هاي به هم پيوسته را در تاريخ يك ملت ديدم!
شفيعي مطهر
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و يرابتاريخعيسيحسيناميركبيرخوننهنگجهل و جمود
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۷)
من كسي را ديدم كه مي خواست با زندگي كردن قيمت بيابد .... او چون « چرای زندگی » را یافته بود، بنابراین « چگونه » آن را می ساخت.
و نيز كسي را ديدم كه مي خواست به هر قيمتي زندگي كند.. او « چگونه » را می ساخت، اما « چرا » را می باخت.
من درخت شکست را دیدم و از آن میوه موفقیت چیدم...زیرا از آن درس گرفتم. من موفقیت را پریدن از شکستی بر شکستی دیگر یافتم بدون خستگی.
من درفش کاوه را در دست ضحاک دیدم... و شگفتا كه اين قصه در هر صفحه از صحيفه تاريخ تكرار مي شد. كاوه هاي نستوه از ستم به ستوه مي آمدند و بر قصرهاي قساوت و قيادت ضحاك ها برمي شوريدند .آن گاه كه نهضت به نصرت مي رسيد،باز ضحاك ها با نيرنگ و تغيير رنگ دوباره بر صدر مي نشستند و قدر مي ديدند!
من مردمی را دیدم خفته بر فراز کوهی از زر نهفته ، خواب ها بسي سنگين و خفتگان در ژرفاي روياهاي رنگين. هر كه نغمه بيداري سر مي داد ، سر را به باد صرصر مي داد.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: موفقيتشكستكاوهضحاكنهضت
ديدني هاي شهر سرب و سراب (2)
من جوانانی را دیدم که قاب هویت خویش را در پای تريبون هاي غوغاسالار گم کرده بودند ، ولي در لابه لاي سي دي هاي رقص و موزيك غربي به دنبالش مي گشتند.
من سياستمداري را ديدم كه با الياف و تركه هاي پوشال ، قصري از قصه و آمال و كاخي از وعده ها و آرمان ها مي ساخت. او زر سياه را مي فروخت و برف سپيد مي خريد و براي نسل هاي آينده !! بر بام حمام!! ذخيره مي كرد !
من بافندگاني را ديدم كه با تار خرفتي و پود خرافات براي دين سالاران ، ديباي دين مي بافتند و در آن حال كتاب خردمدار و فراروزگار را ديدم كه آيه آيه اش در حال پژمردن بود و شاخه شاخه اش در حال افسردن ؛ بر بنيانش مي باليد، اما از انزوا مي ناليد !
شفيعي مطهر
ادامه دارد....
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابجوانانسياستمداردين سالارغوغاسالارموزيك غربي
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۶)
من شخصیتی را دیدم بسی خرسند و بسیار توانمند . توانایی او آنقدر رشد کرده بود که قادر به پذیرش « خطا » و « اشتباه » خود بود!! همه قدرت او نه در « کشور گیری» که در « انتقادپذیری » بود.
من در مسیر زندگی، رهروي را ديدم كه چون راهي براي بازگشت و رقم زدن آغازي خوش نداشت، ناگزير براي خود پاياني خوش را رقم زد .
من زيباترين عكس ها را در تاريك ترين اتاق ها ظاهر كردم و اين كار اين درس را به من آموخت كه هر گاه در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتم، بدانم که طبیعت میخواهد تصویری زیبا از من بسازد.
من در خزان باغ « برگی » و « میوه ای » را دیدم که هر دو افتادند؛ اما برگ در انتهاي زوال افتاد، ولي ميوه در انتهاي كمال. آن گاه اين پرسش به چالشم طلبيد كه من برگي زردم، يا سيبي سرخ؟!
من حقيقت يابي فكور را ديدم بر مسير كمال و حقيقت يافته اي مغرور را بر طريق ضلال.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابانتقادپذيريفكورسيب
دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۵)
من انسان هاي بي شماري را ديدم كه همه در يك چيز مشترك بودند: متفاوت بودن!!
من شجاعي را ديدم كه شجاعت را نه جان باختن در رويارويي با شير ، كه در جان سالم به دربردن از شر شير مي دانست. شجاعت نه در جان باختن ، كه شير را بر خاك انداختن است.
من بذري را ديدم و در دل خاك نهانش كردم. همه آن را نابود انگاشتند و تلف شده پنداشتند، در حالي كه فردا سبز و سرافراز سر از خاك بركشيد و خود را به افلاك رسانيد.
من آبشاری را دیدم که روایتگر جریان زندگی بود. او با باور به مکتب« این نیز بگذرد»، هم تلخی های خاشاک را می برد و هم شیرینی های طربناک را. او در جريان پرشتاب حيات نه دري به درنگ داشت و نه آهي براي آهنگ.
من ذهن را جون کشتزاری دیدم که باید « ایده» را در آن کاشت با « مطالعه» آن را آبیاری و با « مشورت » آن را تقویت و با « پذیرش انتقاد » آن را آفت زدایی کرد تا بهترین محصول را برداشت. ادامه دارد.... شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابشجاعتبذرشيرافلاكآبشاراين نيز بگذردمكتبايدهانتقاد
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۴)
من در دست هاي كودكي دبستاني ۷۰ ساله ،« پاک کنی» را دیدم که به جای این که سیاه کاری ها را بزداید، سپيدي ها را نيز سياه مي كرد.هر مشقي را كه خود اشتباه مي دانست ، مي زدود و عملا بر سياه كاري ها مي افزود.
خشونت من اقیانوسی از اندیشه را دیدم که فانوس دلان کویر اندیش، سبو سبو از آن می ربودند تا آن را بخشکانند ؛ اما هر قطره زلال و هر موج لايزال آن اين سرود را زمزمه مي كرد: هر روز سبو سبو ز ما برگیرند... تا زود بخشکیم ولی دریايیم... من اميركبير را ديدم كه در واپسين دم حيات توسط قاتل خود به ناصرالدين شاه پيام داد كه : « من دارالفنوني ساختم كه از هر آجرش، اميركبيري برمي خيزد!» ....اما زهی افسوس که خودکامگان خونریز و فرمانروایان حق ستیز با کشتن اندیشه ، آجرها را به قيادت مي گيرند و آجرسازان را به خدمت! نه نهال بدون ريشه به كار مي آيد و نه آجر بدون انديشه !! من مرغ ماهيخواري را ديدم كه هر از چند گاه ماهيان بي آزار را شكار مي كرد. ماهيان نيز بي آن كه پايداري كنند، ذليلانه تسليم خودكامگي او مي شدند. روزي ماهيخوار كوشيد تا قورباغه اي را شكار كند؛ اما قورباغه شجاع آنقدر گلوي ماهيگير را فشرد تا او جان سپرد!! من نمازگزاری را دیدم که روی به سوی« قبله» داشت، ولي دل در هوای « قبیله ». آن گونه نیایش می کرد که گویی همه خذای اویند، در حالي كه خداي چنان به او توجه مي كرد كه گويي او تنها بنده نيايشگر اوست! من شمعي را ديدم كه شب را مي نگريست و بر سياه دلي او مي گريست. ادامه دارد... شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: پاك كناقيانوسفانوساميركبيرناصرالدين شاهدارالفنونانئيشهماهيخوارقبلهقبيله
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۳۲)
من تصویر سیمای آینده را در آیینه گذشته به وضوح دیدم. هر برگ از کتاب دیروز صد گلبرگ از کتاب فردا را تفسیر می کرد و هر صفحه صد صحیفه از تاریخ را به تصویر می کشید.
من واژه هایی را دیدم که بسیار حقیر و در عین حال کثیر به نظر می رسیدند؛ اما در بيان حرف هاي دل ناتوان و از حمل اين بار گران، نگران بودند.
من مرغی را دیدم که نه در فکر آب و دانه بود و نه در اندیشه خانه و لانه . او قوت را برای کمال قنوت می طلبید و ملک را برای وصال ملکوت. چون از امارت كسي نمي ترسيد، از اسارت هيچ قفسي نمي هراسيد.
من خروس هایی را دیدم که با هم درمی آويختند و خون یکدیگر را می ریختند ، بدون اين كه يكديگر را بشناسند و از كينه اي بهراسند. خروس ها خرد را با غربال خون مي بيختند و بر سر و روي شاباش ديگران فرومي ريختند... و اين چنين بود تفسير دردناك بسياري از جنگ هاي تاريخ بشر!!
...و سربازاني را ديدم كه همديگر را نمي شناختند ، اما با هم مي جنگيدند، در راه تامين منافع كساني كه همديگر را مي شناختند، اما با هم نمي جنگيدند!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۳۱)
من دو پديده خاردار ديدم: حقيقت و گل سرخ.
من قله بلند کوهی را دیدم که چون از ژرفای دشت به آن می نگریستی، نماد شكوه بود و نمود نستوه؛ اما چون بر فراز بلنداي آن صعود مي كردي، غرورش زير پاهاي كوه پيماي تو تحقير مي شد و حقير مي نمود....و شگفتا كه چه بسيار انسان هاي بزرگ نيز چنين اند!!
من موج خروشانی را دیدم که آنی آرام نمی گرفت ؛ اما آرامش مي بخشيد، حياتش در گردون بود و مرگش در سكون.
من برده داری را دیدم به نام « مصرف زدگی! » که با رسنی نامرئی به نام « مصرف »، همه را اسیر خود کرده بود. او همگان را به دنبال خود به هر سمت و سویی می کشید.
رشته ای بر گردنم افکنده «دوست؟!» می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
او بردگان مصرف را نه با زور و قدرت ، که با ميل و رغبت به اسارت مي برد. آنان خود براي بردگي صف مي كشیدند و بر يكديگر سبقت مي جستند. در اين اسارت هركس اميرتر، اسيرتر!
من دروغ گويي را ديدم كه دروغ ويژه « سیزده به در» را به همه روزهای سال تعمیم داده بود. در این گیر و دار دروغ سیزده دیگر رنگ باخته بود!
ادامه دارد....
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: خقيقتگل سرخكوهشكوهموجمصرف زدگيدروغسيزده به در
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۳۰)
من ریل های راه آهن را دیدم . آنان با وجود این که هیچ گاه نمی توانندبه یکدیگر برسند ؛ همه وجود خود را صرف این می کنند تا ديگران را به يكديگر برسانند!
من كسي را ديدم كه آنقدر پشت سر ديگران سخن مي گفت كه فرصت نمي كرد كسي را دوست بدارد... و آنقدر عیب دیگران را بزرگ می دید که عیب خودش به چشمش نمی آمد!!
من « فروتن»ی را دیدم که چونان رودخانه هر چه بر ژرفای او می افزود، بیشتر احساس آرامش و فروتنی می نمود.
من خردمندی را دیدم که هر چه می دانست، نمي گفت ؛ ولي هرچه را مي گفت، مي دانست.
من انسان خوشبختي را ديدم كه خوشبختي را در هماهنگي با رويدادهاي روزگار مي دانست. بنابراین هر رویدادی برایش قابل پیش بینی و هر تلخ وشی در کامش شیرینی بود.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابراه آهنريلفروتنرودخانه
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۲۹)
من سهراب را دیدم که چشم هایش را شست تا جور دیگر ببیند؛ اما ديگران با چشم هاي نشسته سهراب ها ! را جور ديگر مي ديدند!
من مرگ را با سيمايي ديدم كه نه واپسين برگ كتاب زندگي ، كه آغازين بارقه آفتاب ارزندگي بود. انبانش انباشته از جوانه هاي هستي و شكوفه هاي سرمستي بود و خندان و بانشاط بر تارك هستي مي درخشيد و شيفتگان عشق را سرمستي مي بخشيد.
من طرفين يك مناظره را ديدم غبارزدايي از يك گفتمان را به مشاركت نشسته بودند. آنان به هر بيان سنگي سنگين بر شكوه بناي بنيادين مي افزودند و غباري از سيماي ابهام مي زدودند و اما...
...طرفين يك مجادله را هم ديدم كه بر كرسي نشاندن « سخن من » را کمر بسته و پوشاندن عقده ها را به ستیز نشسته بودند. آنان با كشيدن هرخنجر سخن از حنجر اهریمن، لايه اي ستبر بر سيماي زيباي حقيقت مي پوشاندند و جرعه اي تزوير از زهر تحقير را به همديگر مي نوشاندند.
من خودساخته ای را دیدم که همگان را مجذوب خود کرده بود ؛ زيرا او نفس خویشتن را مغلوب کرده بود.
من « آنچه هستم » را دیدم و آن را با « آنچه باید باشم» اشتباه گرفتم؛ بنابراين عمري را در آغوش خيال و مدهوش آمال زيستم .
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سهراب سپهريمرگمناطرهمجادلهخودساخته
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۲۸)
من كوهي را ديدم كه درد زاييدن گرفت ، ولي.......ولي پس از ۹۰ سال و ۹۰ماه و ۹۰ روز و... موش زاييد !!
من شاهين هايي را ديدم بي بال و بي نفس، و خوي گرفته با قفس ، وارسته از سينه سپهر و سحاب، و وابسته به مهر ارباب ، اوج سپهر را به موج مهر فروخته بودند.
من اندیشمندی را دیدم که برای ریشه ها رشد و رویش می خواست و برای اندیشه ها پاکی و پویش ؛ دگر انديشمندان را فراتر از اوج مي دانست و رهاتر از موج ؛ فكوران را مي شناخت و فرزانگان را مي نواخت ؛ اما قدرتمداران مست و خفاشان شب پرست، دهانش را بستند و پر و بالش را شكستند !
من شهرياري را ديدم كه شهروندان را آزاد مي خواست و ديار را ، آباد ؛ قهرمان زدگي را مي زدود و مردم را به قهرماني مي ستود.
من قبیله ای را دیدم که قبله را در حصار انحصار ، و دیگر پرستشگران را زیر نگین اقتدار خود مي خواستند. خداي آنان به اندازه اي كوچك بود كه نه تنها در افق دل ، كه در فلق فضايل نيز ديده نمي شد. خوشنودي آن خداي در خوشنودي آنان و خشم او در تمايل آنان تجلي مي يافت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابشهريارشاهينقبيلهانحصارانديشمند
سفرنامه از
شهر سرب و سراب(۲۶)
من شهري را ديدم سيراب از سرب و سراب و تشنه يك جرعه از آفتاب!
من گوی گردی را دیدم بدون شعور که ۲۲ انسان باشعور به دنبالش می دویدند و نگاه میلیون ها با شعور دیگر به دنبال آن ۲۲ نفر می دویدند. چنين مي نمود كه ميزان شعور میلیون ها نفر باشعور را یک گوی گرد بی شعور رقم می زند!!
من مردی را دیدم که با مصالح قدرت ، كاخ مصلحت مي ساخت. ....و شگفتا اين مصالح چقدر با اين مصلحت همخواني دارد!!
من فرعوني را ديدم كه از ديار ديرباز تاريخ آمده و صندوقچه اي پر از سخنان كهن به عنوان سوغاتي آورده بود. وقتي در صندوقچه باستاني را گشود، همه جا پر از سخن هاي كهن شد و ديگر جايي براي سخن هاي نوين نماند.
من باورمندي را ديدم كه تنگ شيشه اي باورش را در حفاظي پولادين نهاده و از نزديك شدن هر شكي به خود مي لرزيد؛ زيرا تنگ بلورين باورش بسي ترد بود و از هر ريزه سنگ خرد مي هراسيد.
شفيعي مطهز
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: فوتبالشعورثدرتمصلحتفرعونكهن
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۲۵)
من « آرزومندی» را دیدم که با آرزوی مرگ، مرگ آرزوها را مي گريست و باز در خيال آرزوهاي ديگر غافلانه مي زيست.
من « شجاع» ی را دیدم که می ترسید، مي هراسيد و مي لرزيد؛ اما با همه اين ها گامي هم به جلو برمي داشت. ...و همين رمز كاميابي و راز شادابي او بود. ...و من دانستم که ترسیدن و لرزیدن گاه ناگزیر است، اما گام نهادن به پيش تنها تدبير است.
من گردونه زمان را ديدم كه چالاك و شتابناك مي گذشت، و ما را بي بهره مي گذاشت. در اين گشت و گذار نه ما او را ، كه او ما را تلف مي كرد!
من مردان كوچكي را ديدم كه در آرزوي يافتن آسايش مردان بزرگ افسردند ...
و مردان بزرگي را ديدم كه در روياي يافتن آرامش مردان كوچك مردند!
من در آغازين گام در هر جاده ، مي كوشيدم پايان آن را ببينيم . ديدن پايان راه نه در گروي پيمودن همه جاده ، كه در دمي نگريستن به پشت سر است ، چون زمين گرد است و هدف رفتن است ، نه رسيدن!!
من كودك فال فروشي را ديدم كه جار مي زد: من :« فردا » را به آنانی می فروشم که در « دیروز» خود مانده اند. ....و من سيماي فردا را در آيينه ديروز مي ديدم.
من « داور» ی را دیدم که هرگاه می خواست درباره رهروی داوری کند، نخست چند گام با كفش هاي او راه مي رفت!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: فال فروشزمينمردان بزرگگردونه زمانسرب و سراب
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.