دل دیدنی های شهر سرب و سراب(321)

من آن گاه انسان را در کار سیاست فریب خورده دیدم که تصور می کرد دیگران را فریب داده است .
( با الهام از سخن ژول سیمون)
من عشق را همچون توفانی دیدم که سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون را باروز می سازد . (با الهام از سخن ارد بزرگ)
من تاریخ را حقیقتى دیدم که سرانجام به افسانه تبدیل می شود و افسانه را دروغى دیدم که سرانجام به تاریخ مى پیوندد. (با الهام از سخن جین کاکتیو )
من طبیعت انسان را به گونه ای دیدم که می توان او را به کسب دانش رهنمون شد، اما نمى توان او را وادار به اندیشیدن کرد. (با الهام از سخن اف پى دانسى)
من آدمیانی اندک را دیدم که تنها به هدف می اندیشند ! ولی بسیار کسان را دیدم که هدفشان جز خانه نشین کردن همان گروه و دسته کوچک نیست .
(با الهام از سخن ارد بزرگ)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
هردمبيل چگونه بر شهر هرت سلطه يافت؟!
قصه سي و هفتم / قصه هاي شهر هرت
روزي حكيمي خردمند از ديار خردپيشگان براي جهانگردي وارد شهر هرت شد. پس مدتي اقامت در اين شهر ،وقتي شيوه جائرانه حكومت و ترس و خفقان حاكم بر مردم جامعه شهر هرت را ديد،از اين كه مردم چنين رام و مطيع، سلطه گري محض حاكمي نابخرد چون هردمبيل را تحمل مي كنند،بسيار شگفت زده شد؟ اين مطلب را از هر كس مي پرسيد، پاسخي اقناعي دريافت نمي كرد.
يك روز به كتابخانه شهر رفت و مردي فرهيخته را در آن جا يافت. موقع را مغتنم شمرد و سوال خود را از او پرسيد. آن مرد فرهيخته او را به گوشه اي دنج فراخواند و پس از اين كه مطمئن شد كه از خبرچين هاي هردمبيل در امان است، راز موفقيت سلطه گري هردمبيل را براي او شرح داد. او راز سلطه يافتن اين حاكم خودكامه را چنين توضيح داد:
آري،هر كس وضع ما را مي بيند يا قصه اي از قصه هاي شهر هرت را مي خواند،از خود يا ديگران مي پرسد: اين مردم چرا اين قدر بي خرد و نادان اند كه از حاكم ابلهي چون هردمبيل فرمان مي برند و سلطه ستمگرانه او را تحمل مي كنند؟
مردم شهر ما در گذشته هاي دور مردمي بافرهنگ،متمدن و پيش رفته بودند و با عزت و آزادگي مي زيستند. راز و رمز رستگاري و رفاه مردم اين بود كه منشوري شامل ده اصل اهورايي بر فرهنگ و باورهاي مردم حاكم بود و همه مردم ،كوچك و بزرگ،زن و مرد،باسواد و بي سواد،شهري و روستايي ، همه و همه مو به مو آن را مي فهميدند،باور داشتند و به آن عمل مي كردند. در نتيجه هيچ آشفتگي،نابساماني و ظلم و زوري در جامعه نبود و هيچ كس - از جمله حاكم - نمي توانست به كسي ستم كند و حق او را بخورد.
هردمبيل هم هر چه مي كوشيد تا بر مردم سلطه بيابد، نمي توانست. مردم به هيچ وجه زير بار هيچ زورگويي نمي رفتند و همه به حقوق حقه خود از جمله حقوق شهروندي خود آشنا بودند و مصرانه از حقوق خود دفاع مي كردند. در نتيجه همه زورگويان و خودكامگان از جمله هردمبيل راهي براي تحكيم سلطه خود بر اين جامعه نمي يافتند.
حكيم پرسيد: مفاد اين منشور چه بود؟
مرد فرهيخته گفت:
در روزگاران قدیم انسان ها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسیده بود. تا این که کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد . اين كتيبه شامل ده اصل استوار و دادگرانه بود.
اين ده اصل عبارت بود از :
1- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
2- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
3- هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
4- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
5- هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
6- هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
7- هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
8- هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
9- هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .
10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !
بنابراين مردم با ايمان به اين ده اصل و اجراي دقيق مفاد آن به رفاه و رستگاري رسيدند و چون با حاكميت اين اصول هيچ كس نمي توانست بر ديگري سلطه يابد و حقوق او را تضييع كند. در چنين وضعي نه تنها هردمبيل،كه هيچ زورگوي خودكامه اي راهي براي سلطه گري نمي يافت.
هردمبيل براي يافتن راه چاره با مشاوران خود به شور پرداختند . آنان با كمك گرفتن از مستشاران بيگانه به اين نتيجه رسيدند كه بايد اين منشورو ده اصل رهايي بخش آن را از بين ببرند تا مردم را بتوان به زير سلطه و زورگويي آورد. از طرفي اين منشور اهورايي قدمتي چند صد ساله داشت و همه مردم مفاد آن را مي دانستند ؛ بنابراين نمي شد آن را از بين برد.
سرانجام با راهنمايي مستشاران بيگانه به اين نتيجه رسيدند كه چون نمي توان اصول اين منشور را از بين برد،بايد متن آن را تحريف كرد.اما چگونه؟!!
پس از آن كه سالیان سختی بر خودكامگان و همدستانشان گذشت ، روزی رئيس مستشاران ، چاره ای اندیشید .
او گفت : اعلي حضرتا ، کلمه ای یافته ام که بسیار از آن بیزارم ؛ اما به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده اصل ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهيم داد.
مستشارن پس از بررسي و رايزني به نتيجه رسيدند كه در متن هر اصل براي انسان يك صفت«مومن» بياورند. آن گاه راه زير پا نهادن همه اصول هموار مي شود؛چون حقوق هر كس را كه بخواهند پايمال كنند،فورا به او اتهام «بي ايماني»، « كفر»،«فسق» و «خائن» و...مي زنند. چون تنها راه حفظ حقوق، «ايمان»باشد ، پس كسي كه اتهام «بي ايماني» به او زده شود، همه حقوق او ،از جمله حق «نفس كشيدن» از او سلب مي شود. لذل متن ده اصل منشوربدين شرح تحريف شد:
1-هیچ انسانی ، انسان مؤمن دیگر را نکُشد .
2- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .
3- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .
4- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .
5- هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .
6- هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .
7- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید .
8- هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .
9- هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .
10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر این که بسیار مؤمن باشد !
بنابراين هردمبيل به همه ايادي و مزدوران خود دستور داد و به دوستانش سفارش کرد که:
به سوی انسان ها و شهروندان بروید و به وسوسه بپردازید و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !
در نتيجه اين دسيسه و ترفند وضع جامعه ما چنين شد كه اكنون مي بينيد!
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت


من زندگی را رشته و ریسمانی دیدم که چرخ دنیا آن را کلاف می کند؛بنابراين کلافه نشو تا سر رشته را گم نکنی .
من خواب ها و لذت های دنیوی را چون خوابیدن شخصی ايمن روی ریل های راه آهن دیدم.
من هیچ گاه از پیروی مقلدانه و تقلید کورکورانه چیزی نياموختم، ولی از شکست خیلی چیزها فرا گرفتم .
(با الهام از سخن کازوبون)
من برای نماز عشق ترتیبی ندیدم؛ چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخاستنی نیست .
( با الهام از سخن ارد بزرگ)
من پذیرش اشتباه و ایده و اقرار به تغییر عقیده را نیازمند شجاعت و شهامت دیدم که هر کسی آن را ندارد. تنها انسان های بزرگ و شجاعان سترگ قادر به به این اعتراف هستند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك تكمله هاي استاد باقري در ادامه مطلب:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

من عشق راستین را پاک ماندن در موج فساد و آب ماندن در اوج انجماد دیدم.
من چون سرنوشت یوسف را دیدم،دانستم كه تا برادران در چاه نيندازنت ،به عزيزي برنمي افرازنت.
من زندگی را منشوری در حرکت دوار دیدم؛ منشوری که پرتو پر شکوه آفرينش با رنگ های بدیع و دلفریبش آن را دوست داشتنی،خیال انگیز و پر شور ساخته است.
من بهتر آن ديدم که غرورم را به خاطر کسی که دوستش دارم، از دست بدهم؛ تا این که کسی را که دوست دارم، به خاطر غرورم از دست بدهم.
من اين شهر را باغ وحشي ديدم كه در آن جای انسان ها و حیوانات وحشی عوض شده است. در اين جا درندگان و وحوش، آزادند و انسان هاي باهوش، دربند. در اين جا داشتن عقل و خرد مايه گرفتاري است و پستي فرومايگي و چاپلوسي،سرمايه جهانداري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(316)
من زخم های هستی را بر شیارهای دستی دیدم که در درازای زمان و یهنای زمین هماره گل داده و گلوله خورده ؛ زيرا به جاي بهره گيري از قدرت عقل و عقلانيت،هميشه از قوت دست و فعاليت سود جسته است.
من پرنده ای دل افسرده را پناهنده دیدم بر دست های ترک خورده؛ اين دو يار نه هماورد كه همدرد بودند.اين، زخم رنج هاي روز را بر دست داشت و آن، زخم شكنج هاي روزگار را.
من جامعه اي را ديدم كه افراد آن تا مي توانستند قفلي را ببندند، نمي گشودند و تا مي توانستند گره روي كار بيندازند، باز نمي كردند.
من سری از سرهای سرکشان و خودکامگان را زیر لگدهای خوارکننده کودکان دیدم .اين صفحه از تاريخ روزگار همچنان در حال تكرار است و فريادشان،فرار ، ولي افسوس كه خودكامگان نه گوشي براي شنيدن دارند و نه چشمي براي ديدن.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(315)

من دنیا را بیستونی دیدم بی فرهاد با حنجری بی فریاد. بیستون هست و شیرین هست و آن تیشه صخره شکن. تیشه ها در التهاب اند و اندیشه ها در خواب.بیستون ها ،فرهاد مي طلبند و حنجره ها، فرياد. عفريت هاي فرهادكش، فرمان مي رانند و خود را مطلق العنان مي دانند.
من گل های مستور را عاشق بلبل های پرشور دیدم ؛ اما اين زنبورهاي نيشدار بودند كه گل هاي مشكبار را در آغوش مي فشردند و از آن نوش مي نوشيدند.
من در دريا ماهي هاي پرشور را شناگر در ژرفاي درياي ديجور ديدم . اين ماهي هاي مرده و شناگران جان سپرده اند كه بر روي آب سرگردانند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(314)

من تقویم ها را غیرقابل اعتماد دیدم؛ زيرا بارها عيد را نشان دادند كه من نه عيدي ديدم و نه اميدي!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك پس از وقفه اي كوتاه تكمله هاي استاد باقري در در ادامه مطلب مي خوانيم:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(313)

من مادر را چون مدادی دیدم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود...
و اما پدر را چون یک خودکار شکیل و زیبا دیدم که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ می کند،خم به ابرو نمی آورد و خیلی سخت تر از این حرف هاست .فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر می تواند بنویسد …تا ناگهان از نوشتن می ماند!


ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
(با الهام از سخن گوته)

(با الهام از سخن ارد بزرگ)




ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (311)
من زیور و زینت انسان را در سه چیز دیدم:علم،محبت و آزادي.
(با الهام از سخن لينكلن)
(با الهام از سخن زرتشت)
(با الهام از سخن منتسكيو)

من تنها كساني را در حل مساله ناتوان ديدم كه در درك همان مساله درمانده بودند.
(با الهام از سخن اچ.ك.چسترمن)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
خودم بجا، خرم بجا، می خوای بزا، می خوای نزا
قصه های شهر هرت / قصه سی و ششم

گفت: مردم شهر هرت وقتی این همه عوام فریبی و روش های استبدادی اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت را می دیدند،چگونه این همه ظلم و زور را تحمل می کردند؟
گفتم:تا مردمی ظلم پذیر و ستمکش نباشند،هیچ حاکمی نمی تواند بر آنان سلطه بیابد.
گفت:چگونه ممکن است مردم جامعه ای عدالت و برابری را نخواهند و خواهان ظلم و ستم و تنعیض شوند؟
گفتم: وقتی سطح درک و شعور و تحلیل مردمی از قلمرو عقل و منطق فاصله بگیرد و اسیر خرافات و جهل شوند،آماده پذیرش هر گونه سلطه و حاکمیت ستمگرانه ای می شوند.مثلا تمثیل زیر را بخوانید و ببینید وقتی یک شیاد بدین راحتی می تواند مردمی را فریب دهد و نخبگان و روشنگران آن جامعه هیچ گامی در راه روشنگری مردم برنمی دارند،آیا سرنوشتی به از این در انتظار این مردم است؟
می گویند يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي مي گشت؛ ولي غريب بود و كسي او را نمي شناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانه هاشان راه بدهند. اما او نااميد نمي شد و همين جور كه توي كوچه ها مي گشت، ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد مي كنند. از يكي پرسيد: «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اين كه سه روزه پيچ و تاب مي خوره و تقلا مي كنه، نمي زاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس مي گرديم. از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد، فرصت را غنيمت شمرد و گفت:
«بابا! كجا مي گردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا مي دونم!»
اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم و نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، مي خواي بزا، مي خواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند، زایيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.
به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آن ها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.
...و این گونه صفحات تاریخ این مردم ورق می خورد و مردم باید چشم به راه فریبکاری تازه و خودکامه ای دیگر باشند؛ تا هنگامی که روشنفکران،روشنگری را بیاغازند!!
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (310)


(با الهام از سخن آنتوان دوسنت اگزوپری)


(با الهام از سخن فیشر)

ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.