دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(216)
من محدوديت هاي ذهن را ساخته و پرداخته خود ديدم. قلمرو انديشه نه تنگناي عرصه جهان را برمي تابد و نه كوتاهي سقف آسمان را.(با الهام از سخن ناپلئون هيل)
من تحقيق و پژوهش را ديدن چيزي نديدم كه ديگران هم آن را مي بينند؛ بل كه من آن را انديشيدن به آن چيزي مي دانم كه ديگران ديده اند، ولي بدان نينديشيده اند.(با الهام از سخن آلبرت جيورجي)
من كسي را كه تعقل نمي كند، متعصب ديدم و كسي را كه آن را نمي داند، احمق. كسي كه جرات انديشيدن ندارد، برده و غلامي بيش نيست.(با الهام از سخن سرويليام دراموند)
من آن گاه آزادي از آينده را ديدم كه رهايي از گذشته را احساس كردم. من آگاهي ژرف را در رهايي شگرف ديدم.(با الهام از سخن مهرنوش باقري)
من در حیات جاویدان ،نه عدم امنیت ديدم و نه فقدان ثروت . من جاودانگی را نه در وابستگي به ثروت ، كه در وارستگي از قيادت ديدم.درویش همان قدر جاویدان است که پادشاه.(با الهام از سخن مهرنوش باقري)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(215)
من پرچم هستي خود را ديدم كه با افكارم همواره آن را برمي افرازم و با انديشه هايم دنيايم را مي سازم.(با الهام از سخن بودا)
من تصوير شخصيت خود را در قاب كرامت خود ديدم. من هيچ گاه خود را بزرگ تر از آن نيافتم كه مي انديشيدم.(با الهام از سخن ناپلئون هيل)
من نوشتار خود را ديدم و كوشيدم به گونه اي بنگارم كه خواننده را فكور بينگارم و او را به انديشيدن وادارم ، نه اين كه به جاي او بينديشم.(با الهام از سخن جيمز مكاش)
من اذهان را چون چتر نجات ديدم، چتر نجات تا باز نشود، عمل نمي كند.(با الهام از سخن آنو نيموس)
من خواندن بدون تفكر و كاوش را چون خوردن بدون گوارش ديدم. آن معده را مي انبارد و اين مغز را مي آزارد.(با الهام از سخن ادموند برك)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(214)
من ناخدای بی خدایی را دیدم که با نادانی خود کشتی را به جای ساحل نجات به سوی گرداب ممات می راند. به رغم راهنمایی روشنگران همچنان راه هلاکت را می پیمود و راهنمایی آگاهان بر لجاجتش می افزود .
من شهریار خودکامه ای را دیدم که از بسیاری احساس حقارت و تنگی ظرفیت ، در درون مي سوخت و دهان منتقدان را مي دوخت .(تصاوير واقعي است از زندان قرقيزستان)
من هیچ انسانی را آن قدر منزه و مزکی ندیدم که قدرت در او متمرکز گردد و به فساد نگراید و بر بیداد نیفزاید. قدرت مطلقه به فساد مطلقه می انجامد. (با الهام از سخن منتسکیو)
من شیوه همه خودکامگان جهان خوار و مستبدان ستمکار را در این دیدم که نخست مردم را تحقیر می کنند و سپس به زنجیر می کشند. انسان تا تن به حقارت ندهد، سر به اسارت نسپارد.(فاستخف قومه فاطاعوه - با الهام از سخن قرآن درباره شيوه فرعون)
من ذهن مردم متعصب را چون مردمك چشم ديدم كه هرچه نور بيشتر بر آن بتابد، تنگ تر مي شود.(با الهام از سخن اوليور روتدل)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(213)
من سیاوش هایی قلابی را دیدم که نه در آتش افروخته افراسیاب، که در ناراستی های اندوخته اصحاب سوختند.
...و كيكاووس هايي را ديدم كه دست در دست افراسياب ها عمري است كه بساط«سووشون» مي افكنند و بر مزار سياوش ها دست مي افشانند و پاي مي كوبند!!
من تکدرختی را دیدم که در دل سرد و سپید زمستان ، رویای سبز بهاران را مي ديد.در دل دريايي او هر لحظه امواج اميد،معراج نويد مي آفريد.نه از سموم خزان مي افسرد و نه از سرماي زمستان مي پژمرد.
من سایه ای سرگردان و همسایه ای همسان را دیدم که عمری است نه رهایم می کند و نه تنهایم می گذارد. من با همه تلاش در راه شناخت، هنوز نه او را می شناسم و نه از او می هراسم.
من زنانی را که آرزوی مرد بودن دارند،ساده انديشاني ديدم كه نمي دانستند زن هستند!
من خودفريفته اي را ديدم كه از عطرهاي دل انگيز و گل هاي مشكبيز متنفر بود؛ بنابراين گلبرگ هاي گل هاي معطر را از هم مي گسست و شيشه هاي عطر را مي شكست. در نتيجه فضاي جامعه عطرآگين و صحن و سراي هستي مشكين مي شد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(212)
من ساده انديشي را ديدم كه مي كوشيد «مه های غلیظ شبگیر» را با « بادبزن حصیر» بزداید.
من در هر دوره تاریخی سرگذشت هر ملتی را بررسی کردم ، این حقیقت نهفته را شکفته دیدم که همواره «قداست زدگی » به « قداست زدودگی » می انجامد.
من ملت هایی را شایسته رفاه و رستگاری و بایسته جهانداری دیدم که مغزهای فکور را پاس می دارند و مولدان شعور را سپاس می گزارند.
من هیچ فرد یا ملتی را ندیدم که روی پای دیگری بایستد؛ بنابراين بايد بر پاهاي پايدار تكيه كرد، نه بر دست هاي دستيار.
من دزد واقعي را نه آن كسي ديدم كه طلا و مرواريد را مي ربايد، بل كسي است كه نور خورشيد را مي آلايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(211)
من مردمی را دیدم از جنس سنگ و به رنگ نیرنگ؛ مغزها همه سنگواره و عواطف بر اساس انگاره؛ نه احساسي تا به يكديگر مهر ورزند و نه ايثاري تا بر سر همديگر سايه اي از سپهر افرازند.
من ویرانی و شکستن سدی کهن را دیدم که نه سال ها ،بل قرن ها هزاران دردآشنای دل آگاه، نه قطره های آب که شطره های آبرو را در آن انباشتند و به ميراث گذاشتند؛ اما در اين عصر بي رحمانه سد را شكستند و خون رشته هاي قرن ها را از هم گسستند !!(شطر : جزء،پاره، بخش،نيمه چيزي«فرهنگ معين»)
من تهی مغزهایی را دیدم که «قاب شخصیت» خود را در ورای« نقاب موقعیت» خود پنهان می داشتند.
من كساني را بدبخت ابدي ديدم كه چشم به راه بودند تا ديگري آنان را خوشبخت كند.
من حقيقت هستي را در «شواهد عینی » دیدم ، نه در « گمانه زنی های غیبی».
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(210)
من چون سيماي فرهنگ را در آيينه درنگ دیدم ، دریافتم که اگر نخبگان،فرهنگ توده ها را هدايت نكنند، فرهنگ توده ها آنان را هدايت خواهد كرد.

من چون دل را به سوی رب ودود نمودم و زبان به ستایش معبود گشودم ، همه آسمان ها و زمین ها را دیدم که بر گرد من طواف می کردند و خلق از آن غافل.(با الهام از سخن شيخ ابوالحسن خرقاني)
من درختی را دیدم که بریدند و با چوب آن کاعذ ساختند و روی کاعذها نوشتند:درختان را قطع نکنید!
من آن گاه خود را در تیه تنهایی و چاه چرایی دیدم که هر کس را ناکس و هر دیوار را قفس دیدم.
من نخستين طليعه عشق را واپسین تابش عقل دیدم.(با الهام از سخن آنتوان برت)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(209)
من فرمانروایی را دیدم که با منطق پلنگ، منطوق فرهنگ مي نگاشت ؛ در نتيجه «باد» می کاشت و «توفان» برمی داشت.
من همه پیشرفت های بشریت را مرهون نهال پرسش هایی دیدم که در بستر ذهن انسان ها می روید.
من تکدرختی را دیدم عاشق، ایستاده در دشتی پوشیده از شقایق. نه آفتاب تموز تابستان از پایش می انداخت و نه سرمای جانسوز زمستان.
من جهان را سیب سرخی دیدم که می تواند به روان ها رامش بخشد و به انسان ها، آرامش.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
مي خواستم.....ولي نتوانستم!!
قصه هاي شهر هرت / قصه سي ام
او در وسط ميدان بزرگ شهر هرت معركه گرفته بود. جمعيت زيادي از زن،مرد،پير،جوان،كودك و....دور او را گرفته بودند. هر لحظه بر انبوه جمعيت افزوده مي شد. او همچنان رجز مي خواند و ادعاي عجيب و شگفت انگيز خود را با آب و تاب تكرار مي كرد و همه با تعجب به يكديگر نگاه مي كردند و ادعاي او را غيرممكن و محال مي دانستند.
پهلوان نيرومند در وسط ميدان كوزه كوچكي را قرار داده و مرتب با رجزخواني دور مي زد و ادعا مي كرد كه اگر اين جمعيت صد سكه طلا به او بدهند،او به داخل كوزه مي رود !!
هر كس نگاهي به هيكل درشت پهلوان و حجم كوچك و دهانه تنگ كوزه مي كرد، از ادعاي عجيب و باورنكردني پهلوان دهانش از تعجب باز مي ماند !
مردم مي گفتند: ما مي دانيم او نمي تواند با اين قد و قامت درشت خود به داخل اين كوزه تنگ برود، ولي براي اتمام حجت ، هر كس مي كوشيد به هر قيمتي شده ، سكه اي تهيه كرده ، به او بدهد تا بهانه را از دست او بگيرد. پس از ساعت ها رجزخواني سرانجام مردم با ناباوري تمام صد سكه را جمع آوري كرده، به او دادند.
اكنون سكوت همه ميدان شهر را فراگرفته و همه ناباورانه او را مي نگريستند تا ببينند كه چگونه به داخل كوزه مي رود!
بالاخره پهلوان كوزه را روي زمين قرار داد و خود خم شد و سر خود را روي دهانه كوزه قدري فشار داد. وقتي نتوانست سر خود را به كوزه داخل كند، كوشيد پاها و پس از آن دست هايش را وارد كوزه كند. سپس كوزه را به كناري نهاد و روي به جمعيت نگران و بهت زده كرد و با شرمندگي گفت:
اي مردم! شما ديديد كه من براي داخل شدن به كوزه همه تلاشم را كردم. من مي خواستم، ولي نتوانستم!!
نتيجه عقلي: هيچ وقت محالات عقلي را از هيچ كس نپذيريم.
نتيجه اخلاقي : از تجارب خردمندانه ديگران درس عبرت بگيريم. عمر هيچ كس اين قدر طولاني نيست كه همه رويدادهاي جهان هستي و تاريخي را خود تجربه كند.
نتيجه تاريخي: ملتي كه تاريخ خود را فراموش كند، محكوم به تكرار تاريخ است.
نتيجه سياسي- اجتماعي: تا زماني كه كالاي عوام زدگي در جامعه خريدار دارد، عوام فريبان نيز حاكم اند.
( شفيعي مطهر - 21/6/1391- تهران)
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(208)
من نه تنها افراد موفق را ، بلكه افراد ناكامي را نيز كه همه توان خود را به كار گرفته و ناكام شده اند، لايق ستايش ديدم.
من نویسنده ای را دیدم که غم های بشری را عدم می انگاشت و دردها را با قلم طنز می نگاشت تا بتواند به آن بخندد.
من رمز پیروزی و راز بهروزی را در این دیدم که بکوشم تا در یک زمینه دوبار بازنده نشوم.
من «اجرا » را بزرگترین مساله طرح نشده در مدیریت امروز دیدم که نبود آن بزرگترین مانع موفقیت و عامل بیشترین ناکامیهایی است که به اشتباه به گردن علل دیگر گذاشته میشود.
من در مدیریت هیچ اصلی را پایدارتر از اصل تغییر ندیدم.بنابراین دریافتم که اگر "تغيير " از " من " آغاز نشود ، قطعا بر " من " تحميل خواهد شد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(207)




من هر چه را دیدم و خواستم آن را درك كنيم، كوشيدم آن را تغيير دهم.(با الهام از سخن كرت لوين)
ادامه دارد...شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(206)




ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(205)
من باران را ديدم كه بي دريغ می باريد و بر فراز ستيغ مي ناليد؛ زيرا مردم ستاره را بیشتر دوست داشتند. با خود انديشيدم كه اين كار نه نامرادي كه نامردی است آن همه اشک را به یک چشمک فروختن .
من انسان هزاره سوم را دیدم با ذهنی خراشیده و مغزی فروپاشیده که هر تکه از مغزش در اسارت جعبه ای جادویی است با هیبتی هیاهویی. در گزینش نوع اسارت آزاد است و آزادیش در انقیاد.
من چشم هایی را دیدم در اسارت پنهان و حقارت عیان. بینایی داشتند، نه بينش ؛ و نور داشتند بدون درخشش.
من جوينده نور را ديدم كه در تاريكي مي زيست و در فراق روشنايي مي گريست. غافل از آن كه همه آبشاران نور از قله هاي قلبش سرچشمه مي گرفتند...
سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد...
بي دلي در همه اوقات خدا با او بود او نمي ديدش و از دور خدايا مي كرد(حافظ)
من عشق را رنگین کمانی دیدم که روزهای خاکستری را رنگین و دل های زار را زرین می کند. پس باید باران را چشم به راه بود.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(204)

من شادي را گلي ديدم كه بايد بر شاخسار دل بشكفد،نه بر عذار لب .
من برگی را دیدم که یک جنگل سبز در رویا و رویشی سپيد در روایت داشت.
من کسی را دیدم که حشرات را زنده زنده می خورد. دانستم که خوب یا بد بودن هر پدیده به نوع رابطه و نسبتی وابسته است که بین انسان و آن پدیده ایجاد می شود.
من شیطان را به هنگام رمی جمرات دیدم. او می گفت: بسیاری از این جماعت که امروز به من سنگ می زنند، فردا به من زنگ می زنند!
من چه بسیار سگ هایی را دیدم كه زنجيرها را بوسيدند، اما بر روی اجساد شیرها رقصیدند، شادی کردند و خود را بزرگ پنداشتند؛ ولی نمی دانستند شیر، شیر می ماند و سگ، سگ.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.