نوروزتان پیروز هر روزتان نوروز
زمزمه گرم خیز و نرم ریز چشمه ساران ،
گلرقص گوهرین و آبگینه گون آبشاران ،
آذرخش آذرافروز و آتشین آسمان ،
رگبار روح بخش باران بهاران ،
بازی پرغوغای برگ و باد در آغوش شاخساران شمشاد ،
نگاه پاک و زلال ستارگان زیبا در آسمان فریبا ،
ریزش سیمگون مهتاب بر سیمای سپید آب ،
نغمه خوانی شورانگیز هزاردستان در صحن گلستان ،
سرود سرورآمیز حقایق از پنجره سرخ شقایق ،
تلالو رخشان ژاله بر گلبرگ لاله ،
پیام پرواز پروانه از رویش سبز جوانه ،
لغزش بلورهای مذاب بر روی سنگریزه های جویباران پرآب ،
سجده سبز نسیم سحر بر سجاده سپید سوسن های معطر ،
وزش نسیم سحرانگیز اسحارهمراه با شمیم عطرآمیز کوهسار ،
همه و همه خبر از فرارسیدن بهاری ارزنده و نوروزی فرخنده می دهند ، اما دل می گوید :
بود آن روز بر ما عید مطلق که در جنبش درآید پرچم حق
و پیام عطراگین و بهارآفرین مولا علی(ع) مشام جان را می نوازد :
« کل یوم لایعصی الله فهو یوم عید »
هر روزی که در آن روز خدا نافرمانی نشود ، همان روز عید است .
(نهج البلاغه، حکمت ۴۲۰)
عزیز فهیم و فرزانه !
فرارسیدن بهار بهروزی و وزش نسیم نوروزی در سایه سار اطاعت از قادر مطلق و اهتزاز پرچم حق را بر شما و خانواده محترم تبریک و تهنیت می گویم . امیدوارم غنچه لب هایتان شکوفا ، بهارتان زیبا ، شادی دل هایتان پیوسته و نوروزتان خجسته باد !
سید علی رضا شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد419

من انسان را موجودی «شونده»دیدم،نه «بونده»؛زیرا جنبش خاک و گردش افلاک نه سر ایستایی دارد و نه سیر قهقرایی.اصل «صیرورت »،قانون حرکت جهان هستی است.انسان همواره باید از «وضع موجود » به سوی « وضع مطلوب» حرکت کند.رضا دادن انسان به هر پایه ای از وضع مطلوب،آغاز ایستایی است؛ زیرا هر وضع مطلوبی در لحظه همان وضع موجود است؛بنابراین ایستایی در هیچ موقعیتی برای انسان نه عقلانی است و نه منطقی.
من توبه را خروج از وضع موجود و هجرت به سوی وضع مطلوب دیدم؛خروج از مسجدالحرام «من» به سوی مسجدالاقصای«فطرت».لازمه رهایی ،خودانگیختگی است و انگیزه خودانگیختگی نه «رهبت» که « رغبت»است.
من انسان امروز را دیدم که قیودات محیط و مقدرات محاط چنان سیمای شخصیت او را درهم شکسته بود که هویت او حتی برای خودش نیز در هاله ای از ابهام و هوله ای از اوهام فرو رفته بود.
من در آغازین سال های هزاره سوم افکاری را دیدم که به جای پرواز با بال های دیجیتال،نشسته بر لاک پشت خیال؛در بیابان برهوت به سوی تخته تابوت می راندند!!
من گل های آفتاب گردان را دیدم پشت بر آفتاب و روی به سوی سراب. ...و در اینجا بود که نمادی از سقوط ملت ها و فروپاشی دولت ها برایم تداعی شد!!
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد418

من زبان را عضوی بدون استخوان و اندامی برای بیان دیدم،اما زبانی بدین نرمی و گرمی چه آسان می تواند دل ها را بشکند و محفل ها را بپراکند....بنابراین مهارش کنیم و در اختیارش آریم.
من چون توانم را نگریستم،بر ناتوانیم گریستم؛بنابراین چون دیدم نمی توانم کاری کنم که ارزش نوشتن داشته باشد،کوشیدم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد.
من برای انتقال و پرورش اندیشه راهی بهتر از رویش از ریشه ندیدم.ابزار انتقال اندیشه و فرهنگ باید مغز را به تلاش وادارد،اما آن را متلاشی نکند.
من وقتی خرگوشی را دیدم در میان یک دنیا هویج و یک عالم بسیج، دریافتم که باید آرزویی فراتر از زمین و آرمانی فرازتر از زمان داشت؛ آرمان و آرزویی که مرا از خاک برهاند و به افلاک برساند.
من بزرگ ترین تراژدی را برای بشر این دیدم که قدر داشته ها را پاس ندارد و بخواهد نداشته ها را به دست آورد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد416

من فروپاشی اندیشه ها را در متلاشی شدن ریشه ها دیدم.آن گاه که ریشه های هویت خشکید،اندیشه های شخصیت می پژمرد.
من کسانی را دیدم پای در های و هوی هوا و دل در گروی هوی،بی خیال نرد نیرو می باختند و بر آمال، سمند آرزو می تاختند. من در این تصویر سیمای ملت هایی را دیدم که در عصر بحران بینش ها و ریزش ارزش ها در حال سقوط و زوال بودند ؛ اما در اندیشه ارضای امیال و آمال !!
من مردی را دیدم که نه قامت چوبین یک نهال که نماد استقامت یک ملت زلال را با دندان سلطه گری می خورد.
من راز شیدایی انسان ها را در نیاز به تنهایی دیدم. زیرا در این شهر هر که پاک تر اندوهناک تر و هر که آلوده تر،ستوده تر!!
من خوشبختی را گمشده همه انسان ها دیدم؛اما چه بسیار انسان هایی را دیدم که پس از یافتن این گمشده خود را گم کردند!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد415

من عبادات را بال و پر پرواز و عرصه راز و نیاز دیدم. آن گاه که عبادت رنگ عادت می گیرد،بصیرت نیز در بصر خلاصه می شود و فضیلت در نظر.نمادهای وحدت در قالب نهادهای وحشت تجلی می یابد و فرق ها در کسوت فرقه ها.
من کوهی را دیدم که درد زاییدن گرفت،اما موش زایید!!... و شگفت انگیزتر این که آن موش ،کوه ها را می بلعید و فریاد می زد:هل من مزید؟!
من پرنده ای را دیدم که نوک او را چیدند و پر و بالش را بریدند؛اما نه توانستند شوق پرواز را از او بگیرند و نه عشق آواز را.
من انسان ها را چون قطار دو گونه دیدم:بسیاری از آنان چون واگن های قطارند که باید به کار کشانده شوند،تنها معدودی مانند لکوموتیو هستند که می توانند با اراده و اختیار خود کار کنند و دیگران را نیز به دنبال خود بکشند.
من افسانه های باستانی و اسطوره های انسانی را رویاهای یک ملت دیدم که آن ها را در بیداری می نگرند و با هشیاری می نگارند؛آرزوها و آرمان های خفته خود را در آن ها می جویند و راه وصولشان را می پویند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد414

من در عرصه زندگی قوام بخش ترین عامل تعامل را رعایت اصل تعادل دیدم.تعادل یعنی نگاه داشتن پرنده ای در دست است که اگر آن را سخت بفشارید،می میرد و اگر سست بدارید،می پرد. پس باید با تعادل نگاهش داشت و در رفاهش گذاشت.
من خروش خیزابه های احساس و امواج مواج حواس را دیدم؛خروش امواج احساسات را نه تهدید رفعت،که اغتنام فرصت ارزیابی کردم.بنابراین شکست این خروش ،دشوار،اما راه بهره جستن از آن هموار است.
من انتخابات را در شهر سرب و سراب بسان مسابقه دوی دیدم که مفهوم عدالت و برابری را در آن شهر تبلور می بخشید و سرنوشت تلخ آن جامعه را به تصویر می کشید. دونده ای را بر پر و بال می نشانند و بر دوش دیگر بار می نهند!!
من جلال و جبروت دنیوی و شکوه و شگفتی مادی را همچون دایرهای بر سطح آب دیدم که لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده میشود و سپس در نهایت بزرگی هیچ میشود.
من جامعه ای پر از دلقک را برتر و بهتر دیدم از جمعیتی انباشته از آدمک! زیرا آنان نقش خود را ایفا می کنند و اینان ذات خود را می نمایانند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد413

من چه بسیار مبارزانی را دیدم که در جوانی علیه استبداد، و ستم و بیداد جنگیدند، اما چون بر سریر قدرت و اورنگ صدارت تکیه زدند،چنان بر طبل ستم کوبیدند که ستمدیگان بر آنان برآشوبیدند.اینان چشمه های چشم ها را ندیدند ،ناگزیر خوشه های خشم ها را درویدند.
من چه بسیار شهریارانی را دیدم که تنها سخنانی را می شنوند که از دهانه تفنگ به درآید،نه از دهان فرهنگ....و این چنین بسیاری از صفحات تاریخ را سرخ رقم می زنند!
من تا آن گاه که بهاری ترین جلوه های فضیلت را نشسته بر اریکه ارگ عزت دیدم،با گل ها زیستم و با شبنم ها گریستم؛اما آن گاه که اهریمن فرومایگی و چاپلوسی با سازوکاری اختاپوسی بر همه ارکان شهر چیرگی یافت،ناگزیر همه پیوندهای وابستگی را گسیختم و همراه با برگ های خزان زده بر خاک فروریختم.
من حج را آهنگ و طواف را یک فرهنگ دیدم؛طواف مدام بر گرداگرد نمادی تمام،کعبه را تهی از طبیعت و پر از حیرت دیدم،کعبه نماد است،نه نهاد.نمادی برای عشق و پرستش،نه نهادی برای آز و آلایش.
من دردآورترین اشک را نه جاری از چشم که ناشی از خشم دیدم؛خشمی خروشیده از سینه و جوشیده از دردی دیرینه.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد412

من حتی گرگ خونخوار را در برابر انسان فریبکار ،متهم مظلوم و درنده معصوم دیدم؛گرگی که نه صداقت دیده و نه یوسف دریده،اما بار سنگین اتهام ، و نفرین و زشتی نام را مظلومانه به دوش می کشد و خاموش راه می سپرد.
من تندیسگران دانشور و اندیشمندان هنرور را چنان توانمند دیدم که وقتی آنان با دست های ظریف و اندیشه های لطیف خود می توانند آهن خام را چنین رام کنند تا بار اندیشه و پیامش را حمل کند،قطعا می توانند دنیا را تکان دهند!
من در محفل متحجران مغرور و مجلس متعصبان کور،زبان لال را بهتر از بیان استدلال دیدم؛زیرا اینان هر سخن فراتر از شعور خود را انکار می کنند و تنها زبان زور دارند.
من نفهمی را تنها درد کشنده ای دیدم که نصیب بی دردان می شود، ولی دردمندان را می کشد.نفهمی دردی است که فهمیدگان را می کشد، نه ابلهان را.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد411

من مرگ را نه «فوت»،که «وفات» دیدم و زندگی را نه مهلتی برای خور و خواب،که فرصتی برای انتخاب دیدم؛ انتخابی سرنوشت ساز بین وصال جاودان یا زوال آژمان.
من در بسیاری از موارد نه گنج،که رنج را بهترین یار و برترین یاور دیدم؛البته به شرطی که بتوانیم از آن با زیرکی بهره جوییم و راه رشد را بپوییم.
من عبادت را بالاترین بال عروج و برترین مشق معراج دیدم؛اما اگر عبادت هم عادت شود،نه پر و بال که خود وبال می شود.
من در عرصه رویارویی داد و بیداد و نیز درگیری حق و باطل هیچ کس را بی طرف ندیدم؛زیرا هر بی طرفی را عملا در اردوگاه باطل و بیداد، و یار و یاور فساد دیدم.
من مفهوم برابری انسان ها را نه در تساوی فضیلت ها که در برابری فرصت ها دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
از زندگی عاقلانه تا بردگی ذلیلانه!
قصه های شهر هرت / قصه چهل و ششم
در روزگاران قدیم مردم شهر هرت نیز چون مردم سایر کشورهای جهان با سختکوشی و تلاش و همت والای خود به کارهای تولیدی مهم چون صنعت و کشاورزی و...مشغول بودند.آنان با هوشمندی و زیرکی خود کالاهایی با ارزش افزوده زیاد تولید و مازاد بر مصرف خود را به سایر کشورها صادر می کردند.
بیگانگان اجنبی و خودکامگان داخلی به منظور سلطه گری و سودجویی خود کوشیدند با اعمال ترفندهایی جلوی پیشرفت این مردم را بگیرند و آنان اسیر و وابسته به خود کنند.
بدین منظور طرحی ریختند و به موجب آن به مردم اعلام کردند که از امروز برای خرید هر سگ 20 دلار به آن ها پول خواهد داد.
مردم شهر هرت هم که دیدند اطرافشان پر است از سگ؛ کم کم از کار و کوشش و کشاورزی و صنعت دست کشیدند به جنگل و بیابان ها هجوم آوردند و شروع به گرفتن سگ ها کردند .مردم هر روز هزاران سگ را می گرفتند و هر یک را به قیمت 20 دلار به کارتل بیگانه می فروختند.
به تدریج با کم شدن تعداد سگ ها مردم دست از تلاش در راه صید سگ ها کشیدند و کم و بیش به کارهای تولیدی روی آوردند.…
بنابراین رانت خواران بیگانه پرست اینبار پیشنهاد دادند برای هر قلاده سگ به آن ها 40 دلار خواهند پرداخت.
با این شرایط مردم شهر هرت دوباره فعالیت صید سگ ها را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی سگ ها باز هم کمتر و کمتر شد تا دوباره مردم دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 50 دلار رسید و در نتیجه تعداد سگ ها آنقدر کم شد که به سختی میشد سگی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز کارتل بیزینس سگ ها ادعا کرد که برای خرید هر سگ 100 دلار خواهد داد؛ ولی مدیر شرکت چون برای کاری باید به فرنگ میرفت، کارها را به معاونش محول کرد تا از طرف او سگ ها را بخرد.
بار دیگر مردم کارهای تولیدی صنعتی و کشاورزی را رها کردند و به شدت در جست وجوی بقیه سگ برآمدند.اما هر چه بیشتر می گشتند،کمتر سگ می یافتند؛ چون آنان همه سگ های ولایت را جمع آوری کرده و به شرکت خارجی فروخته بودند.
تمام شدن سگ ها در شهر هرت از یک سوی و از بین رفتن زمین های زراعی و کارخانه ها از سوی دیگر و همچنین نابودی فرهنگ کار و تلاش و نهادینه شدن فرهنگ تنبلی و مصرف زدگی همه دست به دست هم داده و نیروی تفکر و قدرت تصمیم گیری را از آنان سلب کرده بود.
در این صورت معاون شرکت وقتی مردم را در یافتن سگ درمانده و مستاصل یافت و از سوی دیگر کار تولیدی درآمدزایی هم نداشتند ،فرصت را غنیمت شمرده،به آنان پیشنهاد کرد:
«در غیاب مدیر شرکت، این همه سگ را در قفس ببینید! من آن ها را محرمانه هر یک 80 دلار به شما می فروشم، تا شما پس از بازگشت مدیر عامل، آن ها را به 100 دلار به او بفروشید.»
مردم شهر هرت که احتمالا از یک طرف مثل من و شما وسوسه شده بودند و از سوی دیگر فرهنگ کار و کوشش و تلاش را به فراموشی سپرده بودند و حال کارکردن نداشتند،ناگزیر پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام سگ ها را خریدند...
******************
البته از آن پس دیگر کسی مدیر عامل شرکت و معاون و کارمندانش را ندید و تنها مردم بی کار و مصرف کننده ماندند و یک دنیا سگ بی ارزش...!!!
...و مردمی که سال ها با پول بادآورده سگ فروشی!! زیسته و به تنبلی و تن پروری خو کرده بودند ،در طلسم ویرانگر اقتصادی بیمارگونه و آلوده به رانت خواری گرفتار و اسیر شدند. بر اثر مفت خواری و مصرف زدگی، نسلی بی عار و بی هویت تربیت شده بود که دیگر فرهنگ کار نداشت ،اما به شدت به مصرف کالاهای لوکس خارجی عادت کرده بود.
*****************
....و این گونه شد که مردم شهر هرت ناگزیر دست های تسلیم را در برابر سلطه خودکامگان و بیگانگان بالا بردند ،تا بتوانند چند روزی بیشتر به زندگی عاقلانه که نه،به بردگی ذلیلانه خود ادامه دهند!!
«شفیعی مطهر»
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد410

من رویاها را بادکنکی پوچ بر مسیر کوچ دیدم؛اما همین پدیده پوچ ،بار سنگین و حجم وزین واقعیت ها را به دنبال خود می کشد و به آمال تحقق می کشاند.
من آدم های حسود و انسان های عنود را زندانی پندار باطل و گمان عاطل خود دیدم . او نمی تواند بفهمد که راه رهایی از این زندان پیراستن دل از رذائل است ،نه فرار از چهاردیواری و سلاسل. آن راه دیدن آفتاب است و این رسیدن به فاضلاب!!
من نظم بخشیدن در سایه خشونت و نیز حاکمیت بی نظمی در پرتو عطوفت هر دو را حقیقت گریز و کمال ستیز دیدم. کمال انسانی در نظمی محبت آمیز و انتظامی خشونت گریز است.
من توسعه فرهنگی و فرهنگ توسعه را برترین راه پیشرفت ملت ها دیدم....و کلید همه آگاهی ها در گسترش و نهادینه کردن فرهنگ مطالعه است.
من دنیایی بزرگ و سینه ای سترگ در دل کوچک کودکان دیدم که هنوز دنیای کوچک ما بزرگسالان نتوانسته است فروغ آن را بیالاید و به دروغ بیاراید!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد409

من لازمه زیستن در این شهر و نگریستن به این دهر را بهره جویی از نقاب هایی گوناگون و انتخاب هایی ناموزون دیدم.با هر کس با زبانی باید سخن گفت و بسیاری از حقایق را باید نهفت.
من کسانی را دیدم که همه مردم را در قد و قواره دیدگاه کوتاه و کوتاهی نگاه خود می بینند.اینان انسان ها را به دیده حقارت می نگرند و هستی شان را با قلم اسارت می نگارند.
من زبان دل و درون را بسی رساتر و بسیار گویاتر از زبان دهان و برون دیدم.این را می توان بست ،اما آن را نمی شود درهم شکست.
من قلعه های شنی و قله های اهریمنی را بس ناپایدار و بسی بی قرار دیدم. این قلعه ها دیر یا زود اسیر امواج می شوند و هستی شان به تاراج می رود،بنابراین نه می توان بدان دل بست و نه می شود در آن نشست.
من بسیاری از نخبگان دردآشنا و اندیشمندان والا را دیدم که عمری تاوان بزرگی شان را می دادند...
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد408

من وقتی دیدم که در این شهر کسانی هستند که به جای مردم می بینند و به جای مردم سخن می گویند،در این صورت احساس کردم چه لزومی به دیدن و گفتن و چه بهره ای از رشد و شکفتن؟!
من در این شهر مردمی را دیدم که نه تنها در خواب غفلت،که در رختخواب ذلت فرورفته اند.
من کسانی را دیدم که همه سرمایه شان در سایه شان خلاصه می شد....و چه بدبخت مردمی که زیر سایه اینان به سرمی برند!!
من وقتی دیدم نمی توان اندیشه ای در سر داشت،با خود اندیشیدم چه فایده ای از سر داشتن و با سرداران! سر به سر گذاشتن؟!!
من مردمی را دیدم که در زیر بمباران رسانه ای از سرها مغز را و از گفتارها،سخنان نغز را ربوده بودند.با خود گفتم :چه سود از نهال های بی ریشه؟!! و سرهای بی اندیشه؟!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد407

من برخی از زنان را دیدم که از خدای توانمند و بزرگ یک شوهر می خواهند ،ولی از این شوهر کوچک و ناتوان همه دنیا را! (با الهام از سخن شکسپیر)
من چه ستمگر دیدم کسی را که از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی را بگیرد.
من رنج های زندگی را گنج های ارزندگی دیدم؛البته به شرطی که انسان بتواند به گونه ای موثر از آن بهره گیرد.
من شن ها و ماسه ها و صدف های سواحل را نقش آفرینانی متحول دیدم. این نقش ها برای مفاهیم هنری نه ماسه هایی خاموش که شناسه هایی پرخروش اند.برای هنرمند فکور همه پدیده های هستی قلم هایی پرشور هستند.
من چه بسیار خطرها را در کمین و گوش ها را سنگین دیدم....و چه می توان کرد آن جا که کسی غافلانه گام برمی دارد و مستانه در دام می افتد؟! نه گوشی برای شنیدن دارد و نه هوشی برای اندیشیدن!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد406

من تنها دو گروه را فاقد توانایی تغییر دیدم:دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.(با الهام از سخن وین دایر)
من در سینه انسان های بزرگ دو دل دیدم: دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
(با الهام از سخن علی علیه السلام:المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه)
من هنگامی انسان را در سراشیبی افول و سرازیری نزول دیدم که خاطره هایش بر امیدهایش بچربد و پایش بر پله خودپسندی بلغزد.
من برخی از دوستان را دیدم که مرا فروختند ،ولی به من درس هایی آموختند که اگر می ماندند،هرگز من این درس ها را فرانمی گرفتم.
من برخی از افراد را دیدم که چون در دلم برای آنان بیشتر از لیاقتشان ارزش قائل شدم،ارزش خود را در دل آن ها از دست دادم.بنابراین فهمیدم که ارزش هر کس به اندازه ظرفیت و علو شخصیت اوست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.