دیدنی های شهر سرب و سراب (۹)

۹

 من نسلي را ديدم كه مي رفت تا هويت خود را باور كند و انديشه خود را با زلال كرامت بارور سازد.  

من شهریاری را دیدم که در بهمن سقوط کرد و بهمنی دیدم که بر شهریاری سقوط کرد. اولی گزیری نداشت و دومي گريزي. 

 من دياري را ديدم كه سنگ ها را بسته و سگ را گسسته بودند. سگ ها چه هار و سنگ ها چه استوار! 

 من شهرياري را ديدم كه همه انبانش انباشته از حقوق بود و شهرونداني را ديدم كه كوله باري پر از تكاليف بر دوش مي كشيدند. 

 من عصري را ديدم كه براي رويت ريا، نه به روايت نياز بود، نه به درايت.  

 من چيني بندزني را ديدم كه تكه هاي شكسته چيني را به هم بند مي زد ، ولي نمي توانست نسل خويش را به نسل نو پيوند زند.

ادامه دارد...

 

 


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابشهريارديارهويتدرايتبهمن

تاريخ : یک شنبه 19 تير 1390 | 8:32 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۵)

 

  

من يك ماهي را ديدم كه براي رهايي از محبس تنگ مينا خود را به خاك صحرا افكند.

 ...و من آنگاه بود كه دريافتم تخدير گرچه انسان را از اندوه مي رهاند، اما در ژرفاي شوربختي انبوه مي ميراند.

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.zirebaran.org 

من «تنها»یی را دیدم که دربه در به دنبال دوست می گشت.....

  و چون مي يافت، به دنبال عيب هايش مي گشت....

 و جون او را از دست مي داد، به دنبال خاطراتش مي گشت...

او رشته هاي مودت را مي گسست و دل ها را مي شكست ...و باز هم او همچنان تنها بود!  

تبر هیزم شکن
 

 

من هیزم شکنی را دیدم که هر روز بر تلاش خود می افزود ، اما حاصل كارش كاهش مي يافت.....زيرا او فرصت نداشت تا تبرش را تيز كند!! 

او به جای اين كه بهتر بينديشد، بيشتر مي كوشيد.  

یك هیزم شکن وقتی خسته می شود که تبرش کند باشد، نه این که هیزمش زیاد باشد.

تبر ما انسان ها نیز باورهایمان است، نه آرزوهایمان!

 گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

من خط فقر را دیدم . خط فقر دقیقا زیر پای مرفهان بی درد بود. خط فقر، پیکر نحیف و لطیف کودکی خیابانی را در زیر جرثومه سیاه و سنگین خود می فشرد و طراوت نوجوانی اش را بی رحمانه می پژمرد. 

  من « دل شکسته» ای را دیدم که تاوان لحظات « دل بستگی » اش را می داد... 

 

ادامه دارد... 

                                            شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابماهيخاطراتهيزم شكنتبرخط فقر

تاريخ : شنبه 18 تير 1390 | 6:48 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

اعياد شعبانيه مبارك باد

 

به بهانه فرارسيدن اعياد شعبانيه فرخنده زادروز حضرت امام حسين(ع) ، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و حضرت امام زين العابدين(ع) دو مقاله زير تقديم مي شود:

 http://modara.blogfa.com/post-1612.aspx

http://modara.blogfa.com/post-1613.aspx 

 

من راهي را ديدم كه به بي سرانجامي و ناكامي آن مطمئن بودم و آن راه خوشنود كردن همگان بود!! 

 من مدیری را در اوج کارآمدی دیدم ؛ زيرا او مي دانست كي و در كجا و چه مقدار از قدرت خود بهره گيرد.

 

 من «صدا»یی را شنیدم و « سیما»یی را دیدم که تلاشش نه تنویر اندیشه ها، که تخدیر ریشه ها بود؛  آگاهي بخشي آن نه «کاری سیاسی » که « سیاسی کاری » بود ؛ او انديشه ها را به جاي انتشار ، به حبس در حصار انحصار فرامي خواند. 

 

 من روشنگری را دیدم که بر این باور بود که پوسته شب سياه ، خورشيد روشن پگاه را در نهانگاه خود نهفته است. او همه طول شب بر آن پيكره سياه چنگ انداخت و جان را در اين گدازه گداخت . او حتي سينه سياه شب را شكافت؛ اما خورشيدي نيافت......و من دريافتم كه گل به گاه خود مي شكفد و پرده  غنچه را مي شكافد. 

 

 من انساني را و گرگي را ديدم كه هر دو مي خوردند و مي خفتند و شهوت مي راندند. در اين عرصه ها اشتراك ها را يافتم، اما افتراق ها را درنيافتم؛ تا اين كه انسان انديشيد.... 

ادامه دارد....

                                                شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: اعياد شعبانيهامام حسينامام زين العابدينابوالفضل العباسصداوسيماسياسي كاريروشنگرگرگ

تاريخ : پنج شنبه 16 تير 1390 | 7:2 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

دیدنی های شهر سرب و سراب (۸)

 ۸

 من اندیشمندی را دیدم که بر « ریشه ها » برمی آشفت و سخن از « اندیشه ها » می گفت. بر خداوندان « زور » و  « زر » می تاخت و صاحبان « تزویر » را خوب می شناخت. 

 من روشنفکری را دیدم که در برابر عوام فریبی خناسان چون دژی محکم و قلعه ای مستحکم می ایستاد . او تشنه زلال آفتاب بود و سیراب از سراب. 

 من شخصیتی را دیدم که نه تنها « شخص » که « شخصیت » بود . هویتش « اصیل » بود و شخصیتش « اصولی ». 

 من ستایشگرانی را دیدم که تنها خدا را می پرستیدند ، نه « خدایگان » را و نه « سایه خدا » را. 

 من پیامبرانی را دیدم که آمدند تا فطرت انسان ها را بیدار و هویت آنان را آشکار کنند. در برابر آنان فراعنه و زورمندان و زرمندان تاریخ می کوشیدند تا احساس کرامت و نیروی تفکر و اندیشه را در جامعه انسانی بمیرانند و از آنان موجوداتی رام و افرادی آرام بسازند. خداوندان زور و زر و تزویر ، جامعه انساني را بي ريشه و خالي از انديشه مي خواهند. خداوند اين شيوه جائرانه و جابرانه را اين گونه نكوهش مي كند:

 « فاستخف قومه فاطاعوه » ( زخرف ، ۵۴ )

 فرعون ، ملت خود را خوار و ذليل كرد تا از او اطاعت كنند. 

     ادامه دارد....


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابانديشمندزور و زر و تزويرانديشهروشنفكرخدايگان فراعنه

تاريخ : چهار شنبه 15 تير 1390 | 6:13 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

 دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۳) 

من كسي را ديدم كه روي ترازو ايستاده بود تا وزن خود را بسنجد . او در همان حال شكم خود را تو داده بود تا سبك شود!!.... و من اطراف را نگريستم . او خيلي مشابه داشت... 

 من انساني را ديدم كه با يك تصميم ، آستانه راه رستگاري و سبكباري را گشود. در نتيجه عمري را با رامش بيشتر و آرامش بهتر زيست. تصميم او اين بود كه از آن پس در رفتار با ديگران تنها كمي مهربان تر باشد!! 

 

 من جهان هستي را ديدم. نگاه و نگرش من بصارت بيشتر و شفافيت بهتر نياز داشت؛ بنابراين بر آن شدم هر از چند گاهي با قطراتي از زلال اشك آن ها را بشويم تا راه رشد و رويش را بهتر بپويم. 

 من جهان سوم را ديدم ؛ در حالي كه آبادگرانش ، همه خانه خراب و ويرانگرانش همه شاداب بودند.

 من بسياري از انقلاب ها را ديدم كه به كژراهه انحراف يا به دره سقوط افتادند و بسياري از انقلابيون را ديدم كه جانشان را نه در راه تحقق اهداف و اصول، كه در طريق افراط و افول نهادند؛اهداف و اصولي كه براي تحقق آن ها انقلاب كرده بودند. 

 

ادامه دارد....

                                                         شفیعی مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابترازوجهان سوم انقلاباشك

تاريخ : سه شنبه 14 تير 1390 | 7:35 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

دیدنی های شهر سرب و سراب (7)

 من فرهیخته ای را دیدم که هر « حقیقت » را پس از « شک » می پذیرفت و هر « یقین » را پس از « محک ». او هیچ سخن را بی دلیل نه می پذیرفت و نه رد می کرد؛ بل آن را با ذهن وقاد و عقل نقاد مي كاويد و گوهر حقيقت را در ميان سنگريزه های آزمون و خطا مي يافت.

 من فروتنی را دیدم که « رفعت » را در « خاکساری » می جست و « پیروزی » را در « پایداری». 

 من آموزگاري را ديدم كه چون « شمع آتش به جان افتاده » فراراه رهپویان در نار می سوخت و نور می افروخت.  او مي كوشيد با اكسير تربيت از مس، زر بسازد و از شر ، بشر!

 من آزاده ای را دیدم که نه به « خسی » تعلق می جست و نه به « کسی » تملق می گفت. از تملق بیزار بود و بر دهان چاپلوسان خاک می پاشید. 

 من رادمردی را دیدم که نه در حصار انحصار می گنجید و نه در پرگار روزگار. بر دیوار های محبس برمی آشوبید و میله های قفس را درهم می کوبید. 

ادامه دارد....                                                      نویسنده: شفیعی مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابفرهيختهآموزگارشكيقينرفعتخاكسارياكسيرچاپلوسي

تاريخ : دو شنبه 13 تير 1390 | 6:22 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

دیدنی های شهر سرب و سراب (۶)

  من آدم هايي را ديدم كه چونان آدمك نه آب شان رنگ داشت و نه شتاب شان، درنگ. گويي چشمان شيشه اي شان بي نگاه و شب هاي دل شان ، بي پگاه بود. مردم را نه با مردمك ، كه با ناوك مي نگريستند. ميوه كال نگاه را بايد از ديدگان شان با اكراه چيد ! 

  من مردمي را ديدم كه بت هاي سنگی را می شکستند ، ولي بت واره هاي تراشيده از ذهن را مي پرستيدند. آن را مي شد شكست، اما از اين نمي توان رست! 

 من کوهی را دیدم انباشته از سوال و تپه ای افراشته از آمال. سوال ها، تشنه قطره ای از جواب و تاریکزارها، در عطش جرعه ای از آفتاب.

 

 من بیننده ای را دیدم که تیزبین ترین چشم ها را داشت.. ...اما بينش نداشت !! ذره اي را بر فراز قلل رفيع كوه مي ديد، اما ذره اي از بلور بغض انبوه را در عمق چشم ها نمي ديد. تا آخر عالم را مي ديد، اما اشك شبنم و كوهي از غم و ماتم را نمي ديد!!

 من شهرياري را ديدم كه همه چيز مي دانست؛ اما نمي دانست كه « قدرت »، « محبت » نمی آورد ؛بلکه این « محبت » است که « قدرت » می آفریند. 

 ....و ای کاش این سخن امام علی(ع) را خوانده یا شنیده بود:

احمق ترین خلق کسی است که خود را عاقل ترین خلق بداند.

 

ادامه دارد....

                                             شفیعی مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابآدمكبتبتوارهبينششهريارقدرتمحبت احمق

تاريخ : شنبه 11 تير 1390 | 6:16 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۱)

من معلمی را دیدم که چونان شمع می سوخت و جمع را می ساخت. چون سوز و سازش را نگریستم ، اين تشبيه را بي انصافانه دانستم؛ زيرا شمع را مي سازند تا بسوزد ، ولي او مي سوزد تا بسازد.

 

من شخصیت زنی را دیدم که مرغ اندیشه اش را در قفس قابلمه محبوس و دستانش را با جارو مانوس كرده بودند. جهان بيني او تا نوك بيني و پرواز او در پرده نشيني شده بود. افق انديشه اش از درگاه اتاق و سرو قدش از طاق فراتر نمي رفت! من او را شاهيني در قفس و گلي اسير خار و خس يافتم.

من ایدئولوگی را دیدم که برای تحقق ایده یک جامعه آرمانی ، افراد انساني را در قالب واژه هاي خيالي به تصوير مي كشيد. او بر اين پندار بود كه گويا مي شود شخصيتي را الگو گرفت و همه آحاد جامعه را با تاسي به او از طريق زيراكس و كپي برداري تكثير كرد ! وي ، انسان را شيء مي پنداشت و راه افزايش آنان را تكثير مي انگاشت. 

  من دياري را ديدم كه در آن سنگ ها را بسته و سگ ها را گسسته بودند. همه كساني كه از انديشه هاي نو سخن مي گفتند، سگ هاي هار بر ايشان برمي آشفتند. در دياري كه در برابر انديشه هاي نو، سگ ها پارس كنند، كسي نوانديشي را پاس نمي دارد. 

  

ادامه دارد...

                                                           شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابمعلمشمعشخصيتزنشاهينايدئولوگجامعه آرماني

تاريخ : جمعه 10 تير 1390 | 6:56 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

  

 

ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۰)

             ويژه عيد فرخنده مبعث پيامبر اكرم(ص)

من انسانی را ندیدم که در « حرا»ی تکوین از سوی آفرینشگر عالمین به رسالتی بزرگ و ماموریتی سترگ برانگیخته نشده باشد.

 من با نگرشی ژرف تر و نگاهی شگرف تر هیچ آفریده ای را نیافتم مگر این که از سوی آفرینشگر حکیم به رسالتی عظیم برانگیخته نشده باشد.

 همه موجودات در پهندشت کائنات هر یک برای انجام ماموریتی ویژه و رسالتی خاص برای پیمودن راه کمال و انجام وظیفه از سوی ذات ذوالجلال آفریده شده اند.

انسان به عنوان اشرف مخلوقات و ارشد موجودات رسالتی بس خطیرتر و ماموریتی بسیار چشمگیرتر بر عهده دارد. مسئولیت دشوار هر انسان یافتن رسالت اصیل و نقش بی بدیل خود در عالم هستی است. هر انسان بخشی از این پازل حکیمانه و نقشه جاودانه را به کمال می رساند. اینجاست که مفهوم این سخن سترگ و پیام بزرگ مولا(ع) تبلور می یابد که:« من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ راه خداشناسي از مسير خودشناسي مي گذرد.

 نيز معني اين پيام عظيم پيامبر(ص) تجلي مي يابدكه: « رحم الله امرء من عرف قدره » ؛ خدا رحمت كند انساني را كه قدر خود ( و رسالت خود) را بشناسد. 

 بنابراين سالروز بعثت پيامبر اكرم(ص) نه تنها روز برانگيخته شدن اين بشير بشر نيست ، و مبعث نه تنها گلي است كه در حرا شكفت و عطر دلاويز و گلبرگ رنگ آميز آن تا ظهور قائم امامت و قيام قيامت ، تاريخ زمان را عطرآگين و جغرافياي زمين را، رنگين كرد؛ بلكه اين رويداد عظيم يادآور برانگيخته شدن همه ما انسان هاست براي انجام ماموريت خود. 

آري مبعث چشمه اي بود كه از فراز حرا جوشيد و زلال آن بر بستر تاريخ خروشيد و بوستان هاي مكرمت را كرامت بخشيد و گلستان هاي سعادت را طراوت . 

 اكنون ما در اين روز بشكوه ضمن عرض تبريك به همه باورمندان رسالت و رهپويان نبوت، از خداوند حكيم مسئلت داريم كه ما را دست گيرد و در شناخت و انجام رسالتمان ياريمان فرمايد .

                                               در كسب رضاي حق موفق باشيد

                                                       شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سراببعثتپیامبر اکرمحرا

تاريخ : پنج شنبه 9 تير 1390 | 6:25 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

دیدنی های شهر سرب و سراب (۵)

من نویسنده ای را دیدم که پایش را شکستند؛ اما پايداريش را هرگز !

 ...و شاعري را ديدم كه دستش را قلم كردند ؛ اما قلمش را هرگز !  

  من گويشگران و نگارشگراني را ديدم كه قلم هايشان را شكستند و دهان هايشان را بستند؛ در حالي كه هزار پنجره پرواز در هر بال داشتند و صدهزار حنجره آواز در هر حال. 

 

 من فريادگري را ديدم كه « لال گفتن » را می دانست و « زلال  شکفتن» را می توانست. حنجر به خنجر سپردِ ولی فریادش نمرد. 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابنويسندهپايداريقلمپروازحنجر

تاريخ : دو شنبه 6 تير 1390 | 6:21 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۹)

 

من مردی را دیدم که کوچک و کوتوله بود، اما بزرگي نامش چهارچوب قاب و سقف سحاب را درهم مي شكست.  

 

من مردي را ديدم كه بسيار كوچك بود ، ولي سايه اش هي بزرگ و بزرگ تر مي شد....من از آن كاهش مايه و افزايش سايه دانستم كه آفتاب آن سرزمين رو به غروب مي رود!

 

 

من دفتر خاطراتم را دیدم، ولی در کوچه پس کوچه های دلواپسی آن را گم کردم. من در کنار جویباران آن لحظه های روییدن خود را تماشا می کردم. 

 من معلمی را دیدم که در طول عمر با بركت خود با خون دل گلستان ها پرورش داد، اما در روز معلم كسي شاخه گلي به او اهدا نكرد...

 

من کودکی را دیدم که بر همه اسباب بازی هایش فرمانروایی می کرد....این گونه شد که من معنای مناسبات و روابط بسیاری ازشهریاران و شهروندان را فهمیدم!! 

ادامه دارد...

                                               شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابكوتولهسحابسايهسرزمينخاطراتمعلمشهريار

تاريخ : جمعه 3 تير 1390 | 6:39 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

 دیدنی های شهر سرب و سراب (4)

من سهراب هايي را ديدم نوشكفته و پهلو شكافته كه  حنجر به خنجر رستم هايي كاغذي مي سپردند و نوشداروي كاوس كي نه تنها جان را نمي آسود كه ايمان را هم مي ربود ! ...و رستم هاي مسخ شده نه چشمي براي ديدن داشتند و نه خردي براي انديشيدن!

   من عرصه ای از هماوردان و میدانی از پهلوانان را دیدم که در آن داور از اریکه داوری فرود آمده و با هماوردان کشتی می گرفت! در این معرکه بي دادار، بيداد بود كه داد مي داد! و داد بود كه بي داد مانده بود!! 

  من آيينه هايي را ديدم كه هر لحظه و هر زمان به گناه راست گويي درهم شكسته مي شدند و هر قطعه خردشده آن نيز باز راست مي گفت! هر ذره از آيينه شكسته با هزار زبان و صدهزار بيان باز هم راست مي گفت؛ چون دروغ را نمي توانست و جز راست نمي دانست ! 

   من تقويمي را ديدم كه هر روز آن ، برهه حساس بود و هر پگاه ، گاه هراس. روزهايي بي ريشه در قاب سال هايي بي انديشه! 

 من ديوارهايي را ديدم كه فاصله مي فروختند و كوپن هاي باطله مي خريدند. چه بازار گرمي بود! چون فصل، فصل فاصله بود و اصل ،رواج مهر باطله ! مهر باطله به هر داور ديرين و باور پيشين. 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابسهرابرستمنوشدارومسخبیداددروغبرهه حساس

تاريخ : پنج شنبه 2 تير 1390 | 6:59 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۸)

من توپ فوتبالی را دیدم که چون از فوتبالیست ها دور می شد، همه به دنبالش مي دويدند؛ اما چون نزد آنان مي ايستاد ، با لگدي محكم آن را از خود دور مي كردند و باز....

عکس‌های رویایی از مه!! www.TAFRIHI.com 

من جزیره ای را دیدم سر برآورده از خیال خیزابه های خشمگین و  سر به سوي سپهر سيمين. او به دنياي رهاتر از موج و فراتر از اوج مي انديشيد ، نه از خيزش خيزابه ها مي لرزيد و نه از طوفان اقيانوس مي ترسيد.

من خفته ای را دیدم که هم به شدت می لرزید و مرتب فریاد می کشید . پنداشتم بیدار است ؛ چون بهتر نگريستم، او نه بيدار و نگران ، كه گرفتار كابوس بود و هذيان. از آن پس دانستم كه نه هر فريادگري بيدار است و نه هر هشداردهنده اي ، هوشيار!

 من دست هاي زيادي را ديدم كه برايم تكان مي دادند، اما دست هاي كمي را ديدم كه تكانم دهند.

 من مادراني را ديدم كه با دستي گهواره كودك را تكان مي دادند و با دست ديگر دنيا را.

https://lh4.googleusercontent.com/_LUFH4xbtGxU/TZ6520SmkQI/AAAAAAAACcY/C1VhYP_aq6g/s912/122121212.jpg 

   من حق باوری را دیدم خالی از خیال و عاری از آمال ؛ زيرا چنان از وابستگي ها، وارسته و به حق دل بسته بود كه در دل نه جايي براي آرزوهاي واهي بود و نه هوس هاي گاه گاهي.  

نیز من حق ستیزی را دیدم گرفتار خیالات واهی و حالات تباهی ، هر روزي به دستاويزي مي آويخت و هر شبي با هوسي مي آميخت.

ادامه دارد...

                                                         شفيعي مطهر 


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابفوتبالفئتباليستجزيرهاقيانوسخيزابهحق باور

تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390 | 7:14 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 ديدني هاي شهر سرب و سراب (۳)

reiki_peaceful_spirit_dove

 من یک معلم تاریخ دیدم که ملتی را در کلاس آموزش تاریخ جریمه کرد تا رویدادهای بیش از صد سال را هفتاد بار تکرار کنند.

....و شاگردانی را دیدم که هفتاد بار جریمه تکرار رویداد را می نبشتند ، اما يك بار مشق عبرت را بر لوح تجربه نمي نگاشتند. براي عيسي و حسين تاريخ اشك مي ريختند ، ولي عيسي هاي زمان را همچنان بر داربست تجربه به صليب تجاهل مي كشيدند و حسين هاي دوران را باز به زير سم اسب هاي تغافل مي افكندند.

  براي امير كبير تاريخ دل مي سوزندند، ولي فوران خون را از رگ هاي اميركبيرهای زمان به تماشا مي نشستند و به حاشا مي ايستادند. 

 

 من نهنگي را از جنس غفلت ديدم كه از برکه جهل و جمود يك ملت به درآمد و بيش از صد سال تاريخ آنان را بلعيد. 

 من دزدي را ديدم كه از نردبان جهل مردم بالا مي رفت تا آفتاب آگاهي را بربايد. من نيز چون شما از پندار خام و رفتار پرابهام او خنده ام گرفت؛ اما استمرار صد سال شب هاي شكسته و تاريكي هاي به هم پيوسته را در تاريخ يك ملت ديدم!

                                       شفيعي مطهر

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و يرابتاريخعيسيحسيناميركبيرخوننهنگجهل و جمود

تاريخ : یک شنبه 29 خرداد 1390 | 8:57 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۷)

 من كسي را ديدم كه مي خواست با زندگي كردن قيمت بيابد .... او چون « چرای زندگی » را یافته بود، بنابراین « چگونه » آن را می ساخت.

 و نيز كسي را ديدم كه مي خواست به هر قيمتي زندگي كند.. او « چگونه » را می ساخت، اما « چرا » را می باخت. 

 من درخت شکست را دیدم و از آن میوه موفقیت چیدم...زیرا از آن درس گرفتم. من موفقیت را پریدن از شکستی بر شکستی دیگر یافتم بدون خستگی.

  من درفش کاوه را در دست ضحاک دیدم... و شگفتا كه اين قصه در هر صفحه از صحيفه تاريخ تكرار مي شد. كاوه هاي نستوه از ستم به ستوه مي آمدند و بر قصرهاي قساوت و قيادت ضحاك ها برمي شوريدند .آن گاه كه نهضت به نصرت مي رسيد،باز ضحاك ها با نيرنگ و تغيير رنگ دوباره بر صدر مي نشستند و قدر مي ديدند! 

 من مردمی را دیدم خفته بر فراز کوهی از زر نهفته ، خواب ها بسي سنگين و خفتگان در ژرفاي روياهاي رنگين. هر كه نغمه بيداري سر مي داد ، سر را به باد صرصر مي داد. 

  ادامه دارد....                                                               

                                                                شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: موفقيتشكستكاوهضحاكنهضت

تاريخ : شنبه 28 خرداد 1390 | 6:46 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

              

 

                   ديدني هاي  شهر سرب و سراب (2)

من جوانانی را دیدم که قاب هویت خویش را در پای تريبون هاي غوغاسالار گم کرده بودند ، ولي در لابه لاي سي دي هاي رقص و موزيك غربي به دنبالش مي گشتند. 

 من سياستمداري را ديدم كه با الياف و تركه هاي پوشال ، قصري از قصه و آمال و كاخي از وعده ها و آرمان ها مي ساخت. او زر سياه را مي فروخت و برف سپيد مي خريد و براي نسل هاي آينده !! بر بام حمام!! ذخيره مي كرد ! 

  من بافندگاني را ديدم كه با تار خرفتي و پود خرافات براي دين سالاران ، ديباي دين مي بافتند و در آن حال كتاب خردمدار و فراروزگار را ديدم كه آيه آيه اش در حال پژمردن بود و شاخه شاخه اش در حال افسردن ؛ بر بنيانش مي باليد، اما از انزوا مي ناليد !

                                                                      شفيعي مطهر 

ادامه دارد....


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابجوانانسياستمداردين سالارغوغاسالارموزيك غربي

تاريخ : جمعه 27 خرداد 1390 | 7:38 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۶)

  من شخصیتی را دیدم بسی خرسند و بسیار توانمند . توانایی او آنقدر رشد کرده بود که قادر به پذیرش « خطا » و « اشتباه » خود بود!! همه قدرت او نه در « کشور گیری» که در « انتقادپذیری » بود.

  

 من در مسیر زندگی، رهروي را ديدم كه چون راهي براي بازگشت و رقم زدن آغازي خوش نداشت، ناگزير براي خود پاياني خوش را رقم زد . 

 

 من زيباترين عكس ها را در تاريك ترين اتاق ها ظاهر كردم و اين كار اين درس را به من آموخت كه  هر گاه در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتم، بدانم که طبیعت می‏خواهد تصویری زیبا از من بسازد. 

 

 

  من در خزان باغ « برگی » و « میوه ای » را دیدم که هر دو افتادند؛ اما برگ در انتهاي زوال افتاد، ولي ميوه در انتهاي كمال. آن گاه اين پرسش به چالشم طلبيد كه من برگي زردم، يا سيبي سرخ؟! 

 من حقيقت يابي فكور را ديدم بر مسير كمال و حقيقت يافته اي مغرور را بر طريق ضلال. 

ادامه دارد.... 

                                               شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابانتقادپذيريفكورسيب

تاريخ : یک شنبه 22 خرداد 1390 | 7:9 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۵)

 

من انسان هاي بي شماري را ديدم كه همه در يك چيز مشترك بودند: متفاوت بودن!!

 

 من شجاعي را ديدم كه شجاعت را نه جان باختن در رويارويي با شير ، كه در جان سالم به دربردن از شر شير مي دانست. شجاعت نه در جان باختن ، كه شير را بر خاك انداختن است. 

 

 

 من بذري را ديدم و در دل خاك نهانش كردم. همه آن را نابود انگاشتند و تلف شده پنداشتند، در حالي كه فردا سبز و سرافراز سر از خاك بركشيد و خود را به افلاك رسانيد. 

 

 من آبشاری را دیدم که روایتگر جریان زندگی بود. او با باور به مکتب« این نیز بگذرد»، هم تلخی های خاشاک را می برد و هم شیرینی های طربناک را. او در جريان پرشتاب حيات نه دري به درنگ داشت و نه آهي براي آهنگ.

 

من ذهن را جون کشتزاری دیدم که باید « ایده» را در آن کاشت  با « مطالعه» آن را آبیاری و با « مشورت » آن را تقویت و با « پذیرش انتقاد » آن را آفت زدایی کرد تا بهترین محصول را برداشت. 

ادامه دارد....

                                                        شفیعی مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابشجاعتبذرشيرافلاكآبشاراين نيز بگذردمكتبايدهانتقاد

تاريخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390 | 6:47 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۴)

 من در دست هاي كودكي دبستاني ۷۰ ساله ،« پاک کنی» را دیدم که به جای این که سیاه کاری ها را بزداید، سپيدي ها را نيز سياه مي كرد.هر مشقي را كه خود اشتباه مي دانست ، مي زدود و عملا بر سياه كاري ها مي افزود.

 

 

خشونت

من اقیانوسی از اندیشه را دیدم که فانوس دلان کویر اندیش، سبو سبو از آن می ربودند تا آن را بخشکانند ؛ اما هر قطره زلال و هر موج لايزال آن اين سرود را زمزمه مي كرد:

هر روز سبو سبو ز ما برگیرند...

                                     تا زود بخشکیم ولی دریايیم... 

 من اميركبير را ديدم كه در واپسين دم حيات توسط قاتل خود به ناصرالدين شاه پيام داد كه :

 « من دارالفنوني ساختم كه از هر آجرش، اميركبيري برمي خيزد!»

 ....اما زهی افسوس که خودکامگان خونریز و فرمانروایان حق ستیز با کشتن اندیشه  ، آجرها را به قيادت مي گيرند و آجرسازان را به خدمت! نه نهال بدون ريشه به كار مي آيد و نه آجر بدون انديشه !!

 

  من مرغ ماهيخواري را ديدم كه هر از چند گاه ماهيان بي آزار را شكار مي كرد. ماهيان نيز بي آن كه پايداري كنند، ذليلانه تسليم خودكامگي او مي شدند. روزي ماهيخوار كوشيد تا قورباغه اي را شكار كند؛ اما قورباغه شجاع آنقدر گلوي ماهيگير را فشرد تا او جان سپرد!!

 

من نمازگزاری را دیدم که روی به سوی« قبله» داشت، ولي دل در هوای « قبیله ». آن گونه نیایش می کرد که گویی همه خذای اویند، در حالي كه خداي چنان به او توجه مي كرد كه گويي او تنها بنده نيايشگر اوست! 

 من شمعي را ديدم كه شب را مي نگريست و بر سياه دلي او مي گريست. 

ادامه دارد...

                                                             شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: پاك كناقيانوسفانوساميركبيرناصرالدين شاهدارالفنونانئيشهماهيخوارقبلهقبيله

تاريخ : دو شنبه 16 خرداد 1390 | 6:25 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

سفرنامه من از 

شهر سرب و سراب(۳۲)

من تصویر سیمای آینده را در آیینه گذشته به وضوح دیدم. هر برگ از کتاب دیروز صد گلبرگ از کتاب فردا را تفسیر می کرد و هر صفحه صد صحیفه از تاریخ را به تصویر می کشید.

 

 من واژه هایی را دیدم که بسیار حقیر و در عین حال کثیر به نظر می رسیدند؛ اما در بيان حرف هاي دل ناتوان و از حمل اين بار گران، نگران بودند. 

من مرغی را دیدم که نه در فکر آب و دانه بود و نه در اندیشه خانه و لانه . او قوت را برای کمال قنوت می طلبید و ملک را برای وصال ملکوت. چون از امارت كسي نمي ترسيد، از اسارت هيچ قفسي نمي هراسيد.

  

من خروس هایی را دیدم که با هم درمی آويختند و خون یکدیگر را می ریختند ، بدون اين كه يكديگر را بشناسند و از كينه اي بهراسند.  خروس ها خرد را با غربال خون مي بيختند و بر سر و روي شاباش ديگران فرومي ريختند... و اين چنين بود تفسير دردناك بسياري از جنگ هاي تاريخ بشر!!

 ...و سربازاني را ديدم كه همديگر را نمي شناختند ، اما با هم مي جنگيدند، در راه تامين منافع كساني كه همديگر را مي شناختند، اما با هم نمي جنگيدند!

 

ادامه دارد...

                                                                  شفیعی مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1390 | 5:59 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 سفرنامه من از 

 

شهر سرب و سراب(۳۱)

 من دو پديده خاردار ديدم: حقيقت و گل سرخ.  

 

 من قله بلند کوهی را دیدم که چون از ژرفای دشت به آن می نگریستی، نماد شكوه بود و نمود نستوه؛ اما چون بر فراز بلنداي آن صعود مي كردي، غرورش زير پاهاي كوه پيماي تو تحقير مي شد و حقير مي نمود....و شگفتا كه چه بسيار انسان هاي بزرگ نيز چنين اند!!

 

 من موج خروشانی را دیدم که آنی آرام نمی گرفت ؛ اما آرامش مي بخشيد، حياتش در گردون بود و مرگش در سكون.

 

من برده داری را دیدم به نام « مصرف زدگی! » که با رسنی نامرئی به نام « مصرف »، همه را اسیر خود کرده بود. او همگان را به دنبال خود به هر سمت و سویی می کشید.

 رشته ای بر گردنم افکنده «دوست؟!»         می کشد هر جا که خاطرخواه اوست

  او بردگان مصرف را نه با زور و قدرت ، که با ميل و رغبت به اسارت مي برد. آنان خود براي بردگي صف مي كشیدند و بر يكديگر سبقت مي جستند. در اين اسارت هركس اميرتر، اسيرتر!  

   من دروغ گويي را ديدم كه دروغ ويژه « سیزده به در» را به همه روزهای سال تعمیم داده بود. در این گیر و دار دروغ سیزده دیگر رنگ باخته بود! 

 

ادامه دارد....


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: خقيقتگل سرخكوهشكوهموجمصرف زدگيدروغسيزده به در

تاريخ : یک شنبه 8 خرداد 1390 | 16:47 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 سفرنامه من از 

 

 شهر سرب و سراب(۳۰) 

 

 من ریل های راه آهن را دیدم . آنان با وجود این که هیچ گاه نمی توانندبه یکدیگر برسند ؛ همه وجود خود را صرف این می کنند تا ديگران را به يكديگر  برسانند! 

 من كسي را ديدم كه آنقدر پشت سر ديگران سخن مي گفت كه فرصت نمي كرد كسي را دوست بدارد... و آنقدر عیب دیگران را بزرگ می دید که عیب خودش به چشمش نمی آمد!! 

 

 من « فروتن»ی را دیدم که چونان رودخانه هر چه بر ژرفای او می افزود، بیشتر احساس آرامش و فروتنی می نمود. 

 من خردمندی را دیدم که هر چه می دانست، نمي گفت ؛ ولي هرچه را مي گفت، مي دانست. 

 من انسان خوشبختي را ديدم كه خوشبختي را در هماهنگي با رويدادهاي روزگار مي دانست. بنابراین هر رویدادی برایش قابل پیش بینی و هر تلخ وشی در کامش شیرینی بود. 

 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابراه آهنريلفروتنرودخانه

تاريخ : پنج شنبه 5 خرداد 1390 | 11:5 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

  سفرنامه من از 

 

شهر سرب و سراب(۲۹)

 من سهراب را دیدم که چشم هایش را شست تا جور دیگر ببیند؛ اما ديگران با چشم هاي نشسته سهراب ها ! را جور ديگر مي ديدند! 

 

  من مرگ را با سيمايي ديدم كه نه واپسين برگ كتاب زندگي ، كه آغازين بارقه آفتاب ارزندگي بود. انبانش انباشته از جوانه هاي هستي و شكوفه هاي سرمستي بود و خندان و بانشاط بر تارك هستي مي درخشيد و شيفتگان عشق را سرمستي مي بخشيد. 

  من طرفين يك مناظره را ديدم غبارزدايي از يك گفتمان را به مشاركت نشسته بودند. آنان به هر بيان سنگي سنگين بر شكوه بناي بنيادين مي افزودند و غباري از سيماي ابهام مي زدودند و اما... 

   ...طرفين يك مجادله را هم ديدم كه بر كرسي نشاندن « سخن من » را کمر بسته و پوشاندن عقده ها را به ستیز نشسته بودند. آنان با كشيدن هرخنجر سخن از حنجر اهریمن، لايه اي ستبر بر سيماي زيباي حقيقت مي پوشاندند و جرعه اي تزوير از زهر تحقير را به همديگر مي نوشاندند.  

 من خودساخته ای را دیدم که همگان را مجذوب خود کرده بود ؛ زيرا او نفس خویشتن را مغلوب کرده بود.

 

  من « آنچه هستم » را دیدم و آن را با « آنچه باید باشم» اشتباه گرفتم؛ بنابراين عمري را در آغوش خيال و مدهوش آمال زيستم . 

 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سهراب سپهريمرگمناطرهمجادلهخودساخته

تاريخ : چهار شنبه 4 خرداد 1390 | 7:21 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

سفرنامه من از 

 

شهر سرب و سراب(۲۸)

من كوهي را ديدم كه درد زاييدن گرفت ، ولي.......ولي پس از ۹۰ سال و ۹۰ماه و ۹۰ روز و... موش زاييد !! 

 من شاهين هايي را ديدم بي بال و بي نفس، و خوي گرفته با قفس ، وارسته از سينه سپهر و سحاب، و وابسته به مهر ارباب ، اوج سپهر را به موج مهر فروخته بودند.     

  

   من اندیشمندی را دیدم که برای ریشه ها رشد و رویش می خواست و برای اندیشه ها پاکی و پویش ؛ دگر انديشمندان را فراتر از اوج مي دانست و رهاتر از موج ؛ فكوران را مي شناخت و فرزانگان را مي نواخت ؛ اما قدرتمداران مست و خفاشان شب پرست، دهانش را بستند و پر و بالش را شكستند ! 

  من شهرياري را ديدم كه شهروندان را آزاد مي خواست و ديار را ، آباد ؛ قهرمان زدگي را مي زدود و مردم را به قهرماني مي ستود. 

من قبیله ای را دیدم که قبله را در حصار انحصار ، و دیگر پرستشگران را زیر نگین اقتدار خود مي خواستند. خداي آنان به اندازه اي كوچك بود كه نه تنها در افق دل ، كه در فلق فضايل نيز ديده نمي شد. خوشنودي آن خداي در خوشنودي آنان و خشم او در تمايل آنان تجلي مي يافت. 

 

ادامه دارد...

                                                    شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابشهريارشاهينقبيلهانحصارانديشمند

تاريخ : یک شنبه 1 خرداد 1390 | 7:13 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

سفرنامه از 

شهر سرب و سراب(۲۶)

 

  من شهري را ديدم سيراب از سرب و سراب و تشنه يك جرعه از آفتاب!  

 

من گوی گردی را دیدم بدون شعور که ۲۲ انسان باشعور به دنبالش می دویدند و نگاه میلیون ها با شعور دیگر به دنبال آن ۲۲ نفر می دویدند. چنين مي نمود كه ميزان شعور میلیون ها نفر باشعور را یک گوی گرد بی شعور رقم می زند!! 

من مردی را دیدم که با مصالح قدرت ، كاخ مصلحت مي ساخت.  ....و شگفتا اين مصالح چقدر با اين مصلحت همخواني دارد!!

 من فرعوني را ديدم كه از ديار ديرباز تاريخ آمده و صندوقچه اي پر از سخنان كهن به عنوان سوغاتي آورده بود. وقتي در صندوقچه باستاني را گشود، همه جا پر از سخن هاي كهن شد و ديگر جايي براي سخن هاي نوين نماند. 

 من باورمندي را ديدم كه تنگ شيشه اي باورش را در حفاظي پولادين نهاده و از نزديك شدن هر شكي به خود مي لرزيد؛ زيرا تنگ بلورين باورش بسي ترد بود و از هر ريزه سنگ خرد مي هراسيد.

                                                                       شفيعي مطهز 

 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: فوتبالشعورثدرتمصلحتفرعونكهن

تاريخ : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | 6:34 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 سفرنامه من از 

 

 شهر سرب و سراب(۲۵)

 من « آرزومندی» را دیدم که با آرزوی مرگ، مرگ آرزوها را مي گريست و باز در خيال آرزوهاي ديگر غافلانه مي زيست. 

 

 من « شجاع» ی را دیدم که می ترسید، مي هراسيد و مي لرزيد؛ اما با همه اين ها گامي هم به جلو برمي داشت. ...و همين رمز كاميابي و راز شادابي او بود. ...و من دانستم که ترسیدن و لرزیدن گاه ناگزیر است، اما گام نهادن به پيش تنها تدبير است.

من گردونه زمان را ديدم كه چالاك و شتابناك مي گذشت، و ما را بي بهره مي گذاشت. در اين گشت و گذار نه ما او را ، كه او ما را تلف مي كرد! 

 من مردان كوچكي را ديدم كه در آرزوي يافتن آسايش مردان بزرگ افسردند ...

  و مردان بزرگي را ديدم كه در روياي يافتن آرامش مردان كوچك مردند! 

 

 

من در آغازين گام در هر جاده ، مي كوشيدم پايان آن را ببينيم . ديدن پايان راه نه در گروي پيمودن همه جاده ، كه در دمي نگريستن به پشت سر است ، چون زمين گرد است و هدف رفتن است ، نه رسيدن!! 

 

  من كودك فال فروشي را ديدم كه جار مي زد: من :« فردا » را به آنانی می فروشم که در « دیروز» خود مانده اند.  ....و من سيماي فردا را در آيينه ديروز مي ديدم.

 من « داور» ی را دیدم که هرگاه می خواست درباره رهروی داوری کند، نخست چند گام با كفش هاي او راه مي رفت!

ادامه دارد... 

                                       شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: فال فروشزمينمردان بزرگگردونه زمانسرب و سراب

تاريخ : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | 19:3 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 ... 52 53 54 55 56 ... 71 صفحه بعد