دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۴)
من هنر مردان بزرگ را در شنا كردن در جهت مخالف مسير رود ديدم.
من چه بسیارگل هایی را ديدم كه زير پاي جفا لگدكوب كردند؛ اما به هيچ وجه نتوانستند از پراكندن عطر آن ها جلوگيري كنند. ...و هنوز عطر آن ها در کوچه باغ های تاریخ پراکنده ، و مشام جان ها از آن آکنده است.
من فرق خود را با ديوانگان در اين ديدم كه ما اكثريت داريم!
من عقاب را در اسارت قفس دیدم. اما اندوه بزرگ تری که عقاب را رنج می داد، نه ميله هاي قفس، كه پرواز آزادانه زاغ و كركس بود؛ شاهين ها اسير بودند و زاغ ها و زغن هاي بي سر و پا، امير.
من گوسفندانی دو پا را دیدم که بدون چرا می چریدند، سر به زمين فرو برده، پوزه در خاك داشتند و شكم را از آب و علف مي انباشتند!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۳)
من در گنجينه سينه ها، آيينه هايي را ديدم كه چه بسيار لبخندها در آن جامانده بود.
من آن گاه اندوه خود را اندك و تنهايي ام را كوچك ديدم كه خورشيد را در سوختن و افروختن اين همه تنها ديدم.
من همه مردم را در يك عامل مشترك ديدم ، در متفاوت بودن!!
من كاغذ بسيار سفيد و تميزي را ديدم، اما هيچ كس آن را قاب نمي كرد ؛ بنابراين دانستم كه براي ماندگاري بايد حرفي براي گفتن داشته باشيم.
من شمعي را ديدم كه هزاران شمع را روشن كرد بدون اين كه چيزي از سرمايه اش كاسته شود؛ بنابراين دانستم شادي و آگاهی را نيز مي توان بين همه تقسيم كرد بدون اين كه كم شود.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۷)
من حقيقت را چون نور آفتاب ديدم كه از هر روزن كه بتابد، بيانگر يك پيام است.
من در پويش راه زندگي سنگ ها و آجرهاي بسياري را ديدم كه بدانديشان به سويم پرتاب كردند، اما من كوشيدم به جاي مقابله به مثل از آن سنگ ها ، سنگري براي مقاومت و از آن آجرها ديواري براي استقامت بسازم.
من كارهاي سخت را مجموعه اي از كارهاي آسان ديدم كه به موقع انجام نشده بود.
من آينده را به روي افراد و سازمان هايي بسته ديدم كه ياراي گريز از جاذبه گذشته ها را ندارند.
من با هم بودن را آغاز ، با هم ماندن را پيشرفت ، و با هم كاركردن را ، موفقيت ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۶)
من در آفریقا غزالی و شیری را دیدم که هر بامداد با طلوع آفتاب هر دو شروع به دویدن می کنند. اولی می داند که اگر بخواهد زنده بماند،بايد از شير تندتر بدود و دومي نيز مي داند اگر بخواهد گرسنه نماند، بايد از غزال تندتر بدود. غزال بودن يا شير بودن مهم نيست، مهم اين است كه براي زنده ماندن بايد دويد!
ما زنده از آنيم كه آرام نداريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
من چه بسیار غم ها و غصه ها را در پشت پرچین لبخندها نهفتم و با دوست نگفتم، تا مبادا دوست غمين و همنشين اندوهگين شود.
من هر کس را به میزان مجهولاتی که در دنیا احساس می کند، عالم ديدم ؛ نه به اندازه معلوماتي كه دارد.(دكتر شريعتي)
من موحد هستم ؛ اما دو خدا را ديدم ؛ نخست خدايي كه او مرا در گستره ابديت آفريد و دوم خدايي كه من او را در گستره ذهنيت آفريدم. اولی می سازد و دومی را می سازند....و تاریخ بشر سرشار است از جنگ های بین این دو خدا !!
من حق را چون خورشید دیدم که هر کس بدان پشت کند، جز سايه خود را نمي بيند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۵)
من در روز روشن دو ايدروژن را با يك اكسيژن ديدم كه با هم تركيب شدند و آب هم از آب تكان نخورد!
من رستم را ديدم كه در پياده رو سيگار مي فروخت ، رخش هم گاري را مي كشيد ، سهراب معتاد شده و در گوشه اي از پارك از خماري به خود مي پيچيد و مردان خياباني براي تهمينه و گردآفريد بوق مي زدند.
من موريانه ها را ديدم كه به آخر شاهنامه رسيده اند. آنان صفر را بستند تا ما به بيرون زنگ نزنيم؛ از شما چه پنهان ما از درون زنگ زديم.(زنده ياد حسين پناهي)
من خودخواهی را دیدم که از چراغ قرمز گذشت و چراغ سبز یک زندگی را خاموش کرد!
من آنتونی رابینز را دیدم که پس از عمری تجربه اندشمندانه به این باور رسیده بود که:اگر فكر مي كنيد كه موفق مي شويد يا شكست مي خوريد،در هر دو صورت درست فكر كرده ايد .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۴)
من وقتي خدا را بنده نواز دیدم، احساس کردم به خلق خدا چه نیاز دارم؟ ناز يكي را مي كشم تا به همه ناز كنم.
من هر نوزادي را ديدم به گاه ميلاد مي گريست. از آن در شگفتم كه اگر انسان ها از آمدن به اين دنيا مي گريند، چرا نمي خواهند از دنيا بروند؟!
من پايه هاي تخت سلطه شيطان را بر ستون هاي ضعف و ترس و عادات بد انسان ها استوار ديدم. بنابراين فهميدم كه اگر ما انسان ها با اتكا بر كمال خليفه الهي بتوانيم ضعف ها، ترس ها و عادات بد را در كنترل بياوريم ، از سلطه شيطان مي رهيم.
من نابینایی را دیدم که عاشق خود ماه بود. او بر این باور پای می فشرد که اگر بینا بودم، فریفته زیبایی ماه می شدم، نه خود ماه!
من آجیل سفره عید را دیدم. پسته های دهان گشوده خورده شدند؛ اما پسته هاي لال و دهان بسته با كمال سلامت مانده اند. سكوت پسته لال، دندان شكن است.
ادامه دارد.....
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابنازنوزادشيطانخليفه اللهيماه پسته
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۳)
من در زندگي سه راه را فراروي خود ديدم: راه نخست ، راه انديشه؛ كه والاترين و ژرف ترين راه، راه دوم تقليد بود؛ آسان ترين و سوم راه تجربه كه تلخ ترين بود.
من ذهن متعصب را چونان مردمک چشم دیدم که هر چه بیشتر نور بر آن بتابد، تنگ تر مي شود.
من ریاضیات را زبانی دیدم که خداوند هستی آفرین ، كتاب گیتی را با آن زبان نگاشته است.
من آدم های خوش بین و بدبین را دیدم. از دیدن آنان دانستم که دنیا به هر دو نیاز دارد. آدم های خوش بین هواپیما می سازند و آدم های بدبین، چتر نجات را.
من کوچک ترین بارقه محبت را دیدم که در کم حافظه ترین ذهن ها باقی می ماند.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابانديشهتعصبتقليدتجربهرياضياتمحبتهواپيماچتر نجات
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۲)
من ساده ترین کار را در جهان این دیدم که « خودم » باشم و سخت ترین کار این که کسی باشم که دیگران می خواهند.
من در وجود انسان سه احساس ترس،خشم و اندوه را ديدم كه كنترل اين سه احساس منجر به احساس چهارمي مي شود به نام احساس شادي!
من بزرگراه زندگی را بدون دوربرگردان دیدم ؛ بنابراين فهميدم كه در گزينش راه خيلي بايد دقت كرد.
من رود را ديدم كه با همه ژرفاي اندك ،جوشان و خروشان مي رفت ، ولی دريا را ديدم گسترده و ژرف ، اما ساكن و ايستا...
من شاخساران گل سرخ را پر از خار ديدم ، گفتم: اي نهال گل سرخ چرا اين همه خار گزنده داري؟ پاسخ داد: چرا نمي گويي اي نهال خاردار چرا گل سرخ داري؟
ادامه دارد....
شفیعی مطهرخود.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابخودگل سرخدريابزرگراه زندگي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۱)
من هر انسانی را ديدم ،اندوهی در دل و باری از مشکل داشت؛ بنابراين دانستم كه باید برایشان شادی خواست و از اندوهشان کاست و نبايد از آنان اندوهی به دل گرفت؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛
تنهایند، ولی از خود می گریزند؛ زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس بايد دوستشان بداريم، اگر چه دوستمان نداشته باشند . . .
من شب را ديدم كه هر چه به پگاه و سحرگاه نزديك تر مي شد، تاريك تر به نظر مي رسيد؛ بنابراين دانستم تاریک ترین ساعت شب درست در ساعات پيش از طلوع خورشید است؛ پس از شدت تاریکی نترسیم و همیشه امید داشته باشيم . . .
من چون ژرفاي اقيانوس آفرينش و مبناي قاموس بينش را ديدم ،فهميدم كه نبايد آگاهي ها و اطلاعات را با عقل اشتباه گرفت ، نيز عشق را با هوس و حقیقت را با واقعیت.
من واژه « زندگی» را دیدم که با « زن » آغاز می شود و واژه « مردن » را که با « مرد » !!
آیا شگفت نیست؟!!
من دنیا را از نگاه کودکی پاک و معصوم نگریستم ، وه كه چه زيبا و دوست داشتني بود. او بر سر راه خود نه دست اندازي مي ديد و نه سوز و گدازي.دنياي او به عصمت سپيده بود و به طراوت آب ديده....
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۰)
من شاد بودن را تنها انتقامی ديدم که می توان از دنیا گرفت ، پس باید همیشه و در هر حال شاد باشیم . . .
من كوشيدم هیچ گاه از دوست داشتن كسي انصراف ندهم ، حتی اگر به من دروغ گفته باشد ؛ زيرا بايد بازهم به او فرصت جبران را داد . . .
من زندگی را پیمودن راهی برای رسیدن به خدا ديدم ؛ بنابراين باید همیشه یادمان باشد که قدم ها را طوری برداریم که حتی مورچه دانه کشی زیر پای ما له نشود . . .
من، پرواز را در قاموس فرومايگان لفظي بيهوده و واژه اي ناستوده ديدم ؛ زيرا برای آنان که مفهوم پرواز را نمی فهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچک تر می شوی . .
آتنا ایزدبانوی عقل ، خرد ، منطق ، تدبیر ، باوقار و زیبا
من، عقل و خرد را در نگاه ناهشيار و نهانگاه پندار آن گونه ديدم كه اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند، ما همه به خیال این که زیادی داریم، فروشنده خواهیم بود.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابشادبودندوستيفرصت جبرانمورچهپروازعقل و خرد
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۹)
من آدمی را ساخته افکار خویش ديدم ، انسان همان خواهد شد که به آن می اندیشد . . .
من امروز را براي ابراز احساس به عزیزان غنمینت شمردم ؛زيرا
شاید فردا احساس باشد، اما عزیزی نباشد . . .
من هیچ گاه به خدا نگفتم :یك مشکل بزرگ دارم
به مشکل گفتم: من یك خدای بزرگ دارم . . .
من چون صخره و سنگ را در مسیر رودخانه زندگی ديدم، دانستم كه اگر آن ها نباشند،
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد . . .
من كوشيدم کسی را که امیدوار است، هیچ گاه نا امید نکنم ، شاید امید تنها دارايی او باشد . . .
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابآدمياحساسرودخانهاميد
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۸)
من اثر انگشت خداوند را بر همه چیز ديدم . بنابراين آن را در ذهنم به خاطر سپردم .
من خواستني هاي دنيا را ديدم و يافتم كه همیشه خواستنی ها داشتنی نیست ، همان گونه كه همیشه داشتنی ها خواستنی نیست . . .
من بهترين پرسش از دنيا را در لبخند ديدم ؛ لبخندي بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا .
من كم نورترين ستاره سپهر را ديدم و به آن قانع شدم ، زيرا همه چشم ها را نگران به سوی پر نور ترین ستاره ها ديدم . . .
من انديشيدن به گذشته را ، مانند دویدن به دنبال باد ديدم . گذشته، آیینه آینده است و تنها سود آن ،نگريستن به سيماي آينده در آن است.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۷)
من مهم بودن را خيلي خوب ديدم، ولی خوب بودن را خیلی مهم تر . . .
من قطاری را ديدم که از ریل خارج شده بود . آن را كاملا آزاد ديدم؛
ولی مطمئنم راه به جايی نخواهد برد . . .
من پگاه روشن را ديدم و خود را در انتخاب آزاد يافتم ، می توانم بگويم : صبح به خیر، خدا جان!
یا بگويم : خدا به خیر کند ، باز هم صبح شده . .
من زندگی را چونان کتابی پر ماجرا با صفحات تلخ و شیرین ديدم و دانستم هیچ گاه آن را به خاطر یک ورق تلخ نبايد دور انداخت . . .
من ساحل دريا را ديدم و فهميدم مي توان چون ساحل آرام بود ، تا مثل دریا بی قرارت باشند ... . .
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابمهم بودنقطارآزادپگاهزندگيساحل دريا
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۶)
من وزش باد را ديدم …
می توانستم در برابرش هم دیوار بسازم ، هم آسیاب بادی. وزش باد، يك رويداد است. هم مي توان آن را فرصت تلقي كرد و هم تهديد. تصمیم با تو است . . .
من زیباترین حکمت دوستی را، در به یاد هم بودن ديدم ، نه در کنار هم بودن . .. .
من دوست داشتن را بهترین شکل مالکیت ديدم
و مالکیت را بدترین شکل دوست داشتن . . .
من كوشيدم خوب گوش کردن را یاد بگیرم… حتی صداهای آهسته را و ناله های دل خسته را؛
زيرا فرصت ها كم سر مي زنند و گاه بسیار آهسته در می زنند . . .
من مشكلات را ديدم و فهميدم اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ،حتما راه را اشتباه رفته ام . . .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سراببادفرصتتهديدحكمتمالكيتگوش كردنمشكلات
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۵)
من مردي را موفق به برداشتن كوه از پيش پاي ديدم كه در آغاز شروع به برداشتن سنگ ريزه ها مي كند.
من قانون زندگي را قانون باورها ديدم و گل هر دستاورد بشري را از شاخسار باورها چيدم.
من لحظه هاي سكوت و شنيدن را چنان ارزشمند ديدم كه فهميدم اگر انسان خاموش بنشیند تا ديگران به سخنش درآورند، بهتر از آن است كه سخن بگويد تا ديگران خاموشش سازند.
من هر كاري را كه در آن مايه اي از ترس ديدم، آن را انجام دادم. آن گاه بود كه نه تنها ترس از مرگ ، كه مرگ ترس را نيز نگريستم.
من دريادلي را ديدم كه دردش نه حصار بركه ، بلكه دغدغه زيستن با ماهياني بود كه انديشه دريا به ذهنشان نرسيده بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابكوهگلباورسكوتمرگحصار بركه
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۴)
من خود را انسانی دیدم در میان انسان های دیگر در سیاره زمین که بدون دیگران معنایی ندارم.
من موفقیت را از آن تلاشگرانی دیدم که در بازی زندگی چشم به راه دیگران نمی ماندند.
من انسان باشخصیت را دیدم و فهمیدم که اگر انسان « کسی» باشد، لازم نیست« چیزی » باشد.
من عقاب را ديدم كه در آغاز پرواز، پر مي زد ؛ اما چون اوج مي گرفت، ديگر حتي به پر زدن هم نياز نداشت.
من لحظه هاي گذران زندگي را چونان برفي ديدم كه اگر از آن بهره بگيريم، آب مي شود.
ادامه دارد......
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابانسانموفقيتتلاشگرانشخصيتعقاباوج
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۳)
من انديشه هاي شايسته و آرمان هاي بايسته را ديدم كه به چهره انسان ها و انسانيت زيبايي مي بخشيد.
من راز و رمز موفقيت انسان هاي موفق را در كوتاه بودن فاصله « اندیشه» تا « عمل » دیدم.
من می خواستم جایگاهم را در نزد خداوند ببینم،بنابراين به درون خود مراجعه كردم و جايگاه خداوند را دل خود نگریستم و جایگاه خود را یافتم.
من خوشبختي حقيقي را در نزد كساني ديدم كه افكار و تلاش و كوشش خود را صرف خوشبختي ديگران كرده بودند.
من زندگي را یک «تراژدي» ديدم براي كسي كه« احساس »مي كند و یک « کمدی » دیدم برای کسی که « می اندیشد.»
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابتراژدیکمدیخوشبختیاندیشهموفقیت
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۸۲)
من جاده هاي صاف و مستقيم زندگي را كسالت بار و خواب آور ديدم و جاده هاي پردست انداز و پرپيچ و خم را هشيار كننده و بيدارگر.
من بهترين مترجم را كسي ديدم كه سكوت ديگران را ترجمه كند.
من هفتاد درصد حل هر مسئله اي را در فهم دقيق صورت آن مسئله ديدم.
من همت های عالي و شخصيت های متعالي را ديدم و از خدا خواستم تا بگذارد هماره خواهان انجام كاري بيش از توانم باشم.
من تنها كسي را كه ديدم تا كنون اشتباهي نكرده، کسی بود كه هيچ كشفي نكرده و چيز تازه ای هم نفهميده بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابجادهمترجمسكوتمسئلههمت
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۸۱)
من هیچ فرهنگ و تمدنی را ندیدم که از بیرون درهم شکسته شود، پیش از آن که قبلا از درون نابود شده باشد.
من شيطان را ديدم كه در پاسخ به علت سجده نكردن بر آدم هماره و هميشه در متن اعصار و قرون فرياد مي زد: آدمي بيابيد تا بر او سجده كنم!!
من در بی کرانه زندگی دو گستره افسونگر دیدم: یکی آبی آسمان که می دیدم و می دانستم که نیست ، و دوم خدايي كه نمي ديدم و مي دانستم كه هست!
من ذهن خالي را ديدم و گفتم: اي كاش ذهن خالي هم چون شكم خالي سر و صدا مي كرد تا انسان ها ناگزیر بيشتر به دنبال دانش افزايي می رفتند!!
من انسان هاي بي هدف را ديدم كه در همه عمر براي انسان هاي هدفمند كار مي كردند.
من انسان هايي را ديدم كه دست هايشان كار مي كرد، نه مغزهايشان و همه عمر در خدمت انسان هايي بودند كه مغزهايشان كار مي كرد، نه دست هايشان.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابفرهنگ و تمدنشيطانآسمانرهن
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۸۰)
من ،جاذبه مرد را در قدرت او ، و قدرن زن را در جاذبه او ديدم. از شير حمله خوش بود و از غزال رم!
من قاضي را چونان فرد ناداني ديدم در بين دو دانا: شاكي و متشاكي. آن دو مي دانند و نمي توانند تا حكم برانند؛ اما قاضي نمي داند و بايد داوري كند....پس چه سخت است داوري ، آن هم همراه با دادوري!
من جنگ را دیدم ویرانگر و ضد بشر. انسان ها آن چه را که سال ها با خون دل و هزار مشکل برساخته اند ، در لحظاتي ديوانه وار ويران مي كنند .
من آب را ديدم كه هم فرصتي است براي ساختن ، عمران و آبادي، و هم تهديدي براي ويراني و خرابي. همه چيز بستگي دارد به نوع نگاه و تلقي انسان از نيروي شگرف آب . اين خردورزي انسان و دانش ارزي ايمان اوست كه آن را يك فرصت تلقي كند يا تهديد و مرارت؟!
من در آستانه هزاره سوم و در عصر رایانه و اینترنت و در دوران انفجار اطلاعات شیادی را دیدم که هنوز به جای نگارش واژه مار ، تصوير رخسار را ترسيم مي كرد....و شگفت اين كه هنوز هم فريفتگان تصوير بيش از شيفتگان تنوير بود!
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابقدرت زنقاضيداوريجنگفرصت و تهديدهزاره سوم
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۹)
من مترسکی را دیدم که سال ها شبانه روز بی اندکی وقفه بر فراز مزرعه ایستاده بود و از کشتزار کشاورز پاسداری می کزد. سال ها بود که پرندگان آن دشت از سایه هولناک مترسک می هراسیدند و فرار را بر قرار برتری می دادند. در طی این همه سال ها حتی یک پرنده به خود اجازه این گستاخی را نداد که هیبت کاذب مترسک را بیازماید و این هراس بی پایه را از ذهن پرندگان بزداید.
من مسخ شدگان شهر سرب و سراب را چونان درختان بی بار و بر و بی ثمر دیدم که نه ریشه ای در خاک داشتند و نه اندیشه ای در افلاک.
من خیره سری را دیدم که جان بر کف ، اما بي هدف بر مركب آهنين نشسته براي هورايي بي پايه و پول هايي بي مايه بر ديواره خطر مي راند و بر انگاره باور جان مي فشاند.
...و شگفت تر اين كه مردمي براي فرونشاندن هيجان خود ، زندگي او را با پول سياهي مي خريدند و با جان او بازي مي كردند.
من جمود ايمان را بسي سخت تر از انجماد زمستان ديدم. زيرا انجماد زمستان ، فرياد فصل است، اما جمود فكري نه فرياد فصل كه فساد فسيل است.
من فرمانرواياني را ديدم كه از شهروندان مي خواستند نه چشمي براي ديدن داشته باشند و نه زباني براي گفتن . آنان تنها مكلف به شنيدن بودند و موظف به دست بوسيدن !
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابكترسكمسخ شدگانجمودفسيل
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۸)
من يک راکت تنيس را در دست خود بدون استفاده ديدم .
در حالي كه يک راکت تنيس در دست آندره آغاسي ميليون ها دلار مي ارزيد ...
من يک عصا را در دست خود دیدم كه مي توانستم با آن تنها يك سگ هار را دور کنم؛
در حالي كه يک عصا در دست موسي(ع) درياي بزرگي را مي شکافت .
من يک تيرکمان را در دست خود ديدم كه تنها يک اسباب بازي بچگانه بود ؛
در حالي كه يک تيرکمان در دست آرش يک اسلحه قدرتمندي بود كه از مرزهاي ميهن پاسداري مي كرد.
همان گونه که مي بيني، بستگي دارد كه هر چيزي در دست چه کسي باشد .
پس دلواپسي ها، نگراني ها، ترس ها، اميدها، روياها، خانواده ها و نزديکانت را به دستان خدا بسپار ؛چون ...
اين پيام در دست هاي توست .
با آن چه کار مي کني؟
بنابراين ارزش هر چيز بستگي دارد به اين كه در دست هاي چه کسي باشد !
لبخند بزن، روز خوبي داشته باشيد!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابتنيسآندره آغاسيعصاي موسيآرش كمانگير
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۷)
من شب را دیدم و آنقدر در فراق خورشید گریستم که از تماشای زیبایی های ستارگان در طول شب غافل و محروم شدم.
من هم خوشبختی را دیدم و هم انسان های خوشبخت را ؛ اما نكته مهم اين بود كه هر يك از خوشبخت ها مي خواستند خوشبخت تر از ديگران باشند و این مشکل است؛ زیرا هر كس دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند، تصور می کند!
من افرادي را ديدم كه مغرورانه به سوی قلل رفيع خوشبختي مي تاختند. آنان را به فروتني فراخواندم و گفتم: قطعا در صورت سقوط از کنار همین آدم ها رد مي شوید!
من يک توپ بسکتبال را ديدم . با خود گفتم اگر اين توپ در دست من باشد،تقريباً ۱۹ دلار مي ارزد ،ولي
يک توپ بسکتبال در دست مايکل جوردن تقريباً ۳۳ ميليون دلار مي ارزد.
من يک توپ بيس بال را در دست خود ديدم كه شايد ۶ دلار مي ارزيد .در حالي كه يک توپ بيس بال در دست راجر کلمن ۴.۷۵ميليون دلار مي ارزد.
ارزش هر داشتنی به این بستگي دارد که در دست چه کسي باشد .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابمايكل جردنراجر كلمنبسكتبالبيسبالدلار
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۶)
من محبوبی را دیدم و به او دل بستم. چون فصل فراق فرارسید، ديدم دل كندن را نمي توانم. روزي كه دل مي دادم ، گويي دل ،سنگريزه اي بود كه به دريا مي افكندم واكنون در فصل فراق گويي آن سنگريزه را بايد در ژرفاي دريا بكاوم و بيابم!
من کوه شکوهمندی را دیدم به نام آینده ! اما چون از آن گذشتم، چه حقیر و کوچک می آمد!!
من عقرب را دیدم و این خوی او را پسندیدم که به خواری تن نمی دهد؛ زيرا عقرب وقتی درآتش اسيرمی شود و دورادوش را آتش فرامي گيرد، با نیشش خودش را میکُشد تا کسی صداي نالههايش را نشنود.
من فرشته مرگ را ديدم كه آمده بود تا با بناي ديواري بلند و حصاري ناخوشايند مرا از ديگران جدا سازد.ديواري به بلنداي فراموشي و به پهناي خاموشي ؛ اما من حتي با يورش مرگ و ريزش برگ هرگز نه خزان را باور مي كنم و نه برگ ريزان را!
من زشت رويي را ديدم . از او پرسيدم: آن روز كه جمال را تقسيم مي كردند، كجا بودي؟ پاسخ داد : در صف كمال.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابجمالكمالفرشتهخزانعقرب
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۵)
من هيچ خوشبختي را نديدم مگر اين كه كوشيده بود آنچه را دارد، دوست بدارد...
و هيچ بدبختي را نديدم مگر اين كه كوشيده بود هرچه را كه دوست دارد، به دست آورد...
...و اين گونه بود كه سخن نغز سعدي را شنيدم كه:
آن كه را خيمه به صحراي قناعت زده اند گر جهان زلزله گيرد غم ويراني نيست
من بادبادکی را دیدم و نهراسیدن از مخالف را از او آموختم؛ زيرا او آنگاه اوج مي گرفت كه با باد مخالف روبه رو مي شد.
من قصرهای سپیدی را در رویاهای سبز دخترکی مهربان دیدم که تعبیرهایی سیاه از فردا و فرداهای تاریک را در بر داشت؛ قصرهایی که در زیر ضربات خردکننده واقعیت های تلخ اجتماعی درهم کوبیده می شد. بولدوزرهایی سیاه و سنگین را دیدم که رویاهای سپید و لطیف دخترک را در زیر چرخ های بی رحم خود له می کرد.
من سرنوشت تلخ انقلاب های جهان سوم را دیدم . در قصه پر غصه هر انقلاب فیلسوفان را دیدم که ایده هاي انقلاب ها را پی می ریزند، ديوانگان آن نهضت را به ثمر مي رسانند و فرصت طلبان از آن بهره برداري مي كنند!( جميله بوپاشا الجزايري)
من در نماز، خدا را ديدم كه مي گفت:
بنده من تو به هنگامی که به نماز می ایستی، من آنچنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابسعدیقناعتبادبادکرویاقصرانقلابجمیله بوپاشا
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۴)
من جمعيتي انبوه را ديدم كه براي افرادي هورا مي كشيدند كه نه حرفي براي گفتن داشتند و نه شعوري براي حرف پذيرفتن.
من جوجكاني را ديدم كه از پس ديوار توهم به محبوبي دل بسته بودند كه نه جودی داشت و نه وجودی. آنان تنها آمال را می دیدند و خیال را می پرستیدند ...
من نشست هایی اداری را دیدم که، شامل گروهی از افراد بود که چون هر یک به تنهایی توانایی انجام کاری را نداشتند، اكنون گردهم آمده بودند تا دسته جمعی به این نتیجه برسند که هیچ کاری را نمی توان انجام داد !
من ماهیان قرمزی را دیدم که تبادل عشق را در تعامل لب های یکدیگر می جستند. عشق ورزانی که نه به آمال خود می اندیشیدند و نه به اموال یکدیگر. آنان تنها به مهر و محبت نیاز داشتند ، نه به مال و ثروت.
من آیینه ای را دیدم و آبگینه ای را. اولی خودم را به من می نمایاند و دومی ، ديگران را. آن مرا به خودبيني فرامی خواند و اين به دگر بيني.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابهوراشعورخيالآمالآيينه
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۲)
من منطق را دیدم که مرا از «الف» به « ب» می برد...
و تخیل را دیدم که مرا به همه جا می برد.
من روشنفکر دردآشنایی را دیدم که عصایی از عصیان در دست و انبانی از آفتاب بر دوش داشت. او به هر شهروند به عنوان یک مخاطب مسئول می نگریست و به هر ره گم کرده ظلمت زده، خوشه ای از نور و شاخه ای از شعور می بخشید.
من دنیای مجاز را دیدم و چون نگاه را عمق بخشیدم، از دل مجاز، حقيقت و از درون راز، اشارت را يافتم.نفوذ نگاه و رسوخ نگرش ازعمق مجاز،حقيقت ساخت و از ژرفاي راز ، رمز اشارت.
من الطاف خداوند را دیدم که چه بی حساب و بی دریغ هز لحظه و هر زمان از هر سوی ساری و جاری بود...
و بندگان خدا را دیدم که حتی سپاس نعمت های بی کران خدا را حسابگرانه با تسبیح می شمردند!!
من خدای آفرینشگر را دیدم. به خدا گفتم : « بیا جهان را قسمت کنیم ؛ آسمان مال من و ابرها مال تو، دریا مال من، موج ها مال تو ، ماه مال من، خورشید مال تو» ...
خدا خندید و گفت : « تو انسان باش ، همه دنیا مال تو.»
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابمنطقتخيلروشنفكرعصيانشعورمجازتسبيح
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۱)
من مردی را دیدم که در عرصه پیکار با زمان می کوشید تا زمان را از گذر و عقزبه ها را از گذار بازدارد؛ اما ارابه بي رحم زمان آرزوهاي موهوم او را زير پيكر وزين و چرخ هاي سنگين خود له كرد.
من کسانی را دیدم که همیشه زیر سایه دیگران راه می رفتند؛ بنابراين هيچ گاه خودشان سايه اي نداشتند...
من غرور و فروتنی را ديدم كه اولی از فرشته ، شيطان ساخت، و دومی از خاك، انسان !
من هر چه افق هاي تازه ديدم ، در حركت و پويايي يافتم، نه در سكون و ايستايي.
من آدمک هایی را دیدم یخین ، نشسته بر پله هايي سنگين .هرم داغ آفتاب ، هستي شان را مي مكيد و گوهر وجودي آنان هر لحظه آب مي شد. آنان همچنان ناظر آينده و منتظر شتاب فزاينده بودند. شگفتا كه چه همانندي جالبي با گذشت عمر ما آدم ها داشتند...
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۰)
من فرشته زيباي خوشبختي را ديدم ، اما از هر پلیدی و پلشتی رمیده و در بازه زماني و مكاني بين دو ديو بدبختي آرمیده بود!!
من كشتي را در ساحل دريا ديدم در كمال امنيت و سلامت، اما كشتي را نه براي آرميدن در آرامش ساحل، كه براي رويارويي با امواج مواج سلاسل ساخته اند. بايد سينه بر سينه خيزابه هاي سخت بكوبد و بر مشكلات راه برآشوبد ، تا بتواند راه مقصد را بپويد و شاهد مقصود را بجويد.
من درياچه اعتماد را در پشت سد اعتقاد ديدم كه طی سال ها قطره قطره گرد آمده بود ، اما ناگهان در همین زمانه و زمان با شكستن اين سد ظريف و باور لطيف همه به يك باره به هدر رفت!!
من ستمكشاني را ديدم كه همه بر توانمندي خود مي باليدند، اما از تحمل ستم مي ناليدند؛ در حالي كه اين اصل مسلم را هنوز درنيافته بودند كه تا خم نشوند كسي نمي تواند بر گرده آنان سوار شود!!
من كسي را ديدم كه از تكرار خيانت ها و استمرار شرارت ها مي ناليد. از قول ذالايي لاما او را گفتم : اگر كسي يك بار به تو خيانت كرد، اين اشتباه اوست، ولي اگر دو بار به تو خيانت كرد، اين اشتباه توست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۶۹)
من اهرام ثلاثه مصر را ديدم و راز نهفته در آن را يافتم. اين راز مي گويد: « خون » تنها مایعی است که بر خلاف جاذبه زمین انسان ها، از پايين به بالا مي رود.
من مجسمه آزادي، ميدان آزادي، خيابان آزادي و.....را ديدم، اما هيچ يك آزادي نبود!! زيرا آزادي نه مجسمه است، نه ميدان و خيابان! آزادي پرواز است ، نه پاي بندي!
من کودکانی را دیدم پنجاه بهار بر پشت کره خاک زیستند، اما هنوز نمي دانستند كه كيستند!! آنان در دست هاي خلاق فرزندان خود كودكاني عقب مانده را مي ماندند كه از دوران گردونه هستي جامانده اند!! ...شگفتا هنوز درنيافته اند كه اين زمان است كه ما را تلف مي كند!! نه ما ، زمان را!
من بزرگاني را ديدم كه شاخص شده بودند، اما نه به خاطر بلندي و بزرگي خود، بل كه به خاطر كوچكي و كوتاهي ديگران. آنان نه نان زيركي خود، كه نان ناداني ديگران را مي خوردند.
من مرغ هاي زيادي را ديدم كه همه قدقد مي كردند، اما يكي نبود كه آرام و رام و بر پايه مرام درون لانه بنشيند و تخم ها را بپرورد.آنچه بود دعا بود و ادعا ، و آنچه نبود، وفا بود و صفا!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سراباهرام ثلاثهمجسمه آزاديمرغ
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۶۸)
من دشمنم را دیدم . با خود اندیشیدم و احساس كردم اگر من از اثبات خویش و انکار او دست بردارم، او را بسيار دوست دارم.
...چه خوب بود او هم احساس مرا درك مي كرد!!
من تاريخ را ديدم كه هيچ گاه به انسان ها حقيقت و رهايي را نمي آموخت، بلكه مي آموخت كه چگونه جهالت خود را به عنوان اسارت تحمل كنند.
نيز انسان هايي را ديدم كه دور از چشم هاي تاريخ همه آينده شان را فقط به خاطر لحظه اي عشق به حقيقت و رهايي فدا كرده اند.
من انسان ها را دو گونه ديدم: يكي افرادي كه مي خواهند دنيا را در گمان هاي خود اسير كنند ، و ديگري انسان هايي كه مي خواهند خودشان را از اسارت هر گماني رها سازند.
من مكتب هايي را ديدم كه مي خواستند با كوبيدن هواپيماي نفرت خود بر برج هاي بي گناهي ديگران، خود را اثبات كنند.
من سقراط را ديدم. به او گفتم: به چه كار مي آيد حقيقتي كه به بهاي مرگ زندگي انجامد؟
سقراط در حال نوشيدن جام شوكران پاسخ داد: تا زماني كه پاي انسان در ميان است، حقيقت فقط يك پرسش خون آلود و سرخ و اندوهگين باقي مي ماند!
من ديوجانس را در خمره كهنه اش ديدم كه فاصله اش با دنياي مدرن انسان تنها چند قطره اشك بود.
من قطره هاي اشك را ديدم كه پس از فروريختن از چشم نه چون قطره هاي آب بر اعماق زمين فرو مي رود ، كه صاحب خود را به ژرفاي دنياي ديگري مي برد.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابسقراطديوجانسشوكراناشكتاريخبرج هاي دوقلومكتب
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۶۷)
من كسانی را دیدم كه هویت خود را درون یك بطری دربسته نهادند و در دل اقیانوسی رها كردند تا گم شوند و از هستی نامطلوب خود رها شوند.
من كسی را دیدم كه هرگاه به قفل بسته« غیرممکن» می رسید، آن را با کلید « اراده» می گشود؛ بنابراین در قاموس او واژه « نمی توانم» نبود.
من انسان هایی را دیدم که شکم های گرسنه خود را عامل نادانی خود می دانستند؛ اما در پشت پرده آنجا كه دیگر شكمی در كار نبود، تاریخ روایتی دیگر می نگاشت و در برابر دل و دیده شان می گذاشت.
من بیرون از قلمرو گمان های زورگویانه خویش، هستی مستقل و رهاشده پدیده هایی را دیدم . از آن پس باور كردم كه دنیا همیشه برابر با گمان من نیست.
من « آزادی » را نجات یافتن از زندان دیدم ، ولی « رهایی » را نجات یافتن از زندان خویشتن یافتم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۶۵)
من چشمه ساری را دیدم از نور ناب و زلال آب.آمیزش سحر آمیز نور ناب و زلال آب این باور را برمی انگیخت که چه پیوند رمزآمیز و دل انگیزی است بین این دو پدیده آفرینش. هر دو بر سینه سپهر هستی می درخشند و رویشگران را طراوت می بخشند.
من درختانی را دیدم نستوه و بشکوه روییده بر سینه کوه. هماوردی شورانگیزی بود بین صخره سنگ های قائم و درختان مقاوم. ریشه های جسور ، چنگال هاي صبور را پژوهشگرانه بر سينه صخره فرو مي بردند و قطرات طراوت را مي نوشيدند. اين رقابت تنگاتنگ و رفاقت بي درنگ درخت و صخره نمادي از مقاومت بود و نمودي از استقامت. نه در برابر طوفان هاي بنيانكن مي لرزيدند و نه از سختي هاي گردون مي ترسيدند.
...و در باغچه هاي كوچك ،نهال هايي را ديدم اندك كه در يك روز بي آبي مي افسردند و با وزش هرمي گرم مي پژمردند.
من در انتهای راه خودکامگی بن بستی را دیدم ناگشودنی و تردیدی فرسودنی. شهریار خودکامه تا آنجا پیش می تازد که دیگر نه راه پیش دارد و نه راه پس. آنگاه چون کرم ابریشم در پیله غرور خویش می میرد و زوال می پذیرد.
من آب فشانی را دیدم که دل نگاشته های زلال و انباشته های بی ملال خود را بی دریغ و بی امان فریاد می کرد. فوران فریاد زلال از کام مالامال او عرصه آسمان را خیس و فریادگری را تقدیس می کرد....بر سخاوت او رشک بردم و بر خساست خود اشک باریدم.
من در درون خود کودکی را دیدم که در کوچه پس کوچه های ذهن کودکانه خویش را مي كاويذ و هر رگ و ريشه از جنس انديشه را می دید ، بدون ملاحظه ،تصوير انديشه خويش را روي كاغذ ترسيم مي كرد و اسم آن را مي گذاشت: ديدني هاي شهر سرب و سراب!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابخودكامهآب فشانشهريار
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۶۴)
من شهریاری را دیدم که اگر آیینه های زلال نقش سیمای ضلال او را درست نشان می دادند، آيينه ها را مي شكست و آيينه داران را به چوب مي بست و براي زيبا نشان دادن سيماي نازيباي خود، بر لوح آيينه ها نقش فريب مي كشيد و خردها را به تخريب مي كشاند.
من زورقی را دیدم اسیر گرداب و در تسخیر امواج آب. هر بادی او را به انقیاد می کشاند و هر طوفانی به سرگردانی فرامی خواند ؛ زيرا او بر فراز سر بادباني برافراشته و سرنوشت خود را بدو واگذاشته بود.
من آتش عشق را دیدم شعله ور، نه در سیمای اسیران هوس پيشه ، كه در سينه عاشقان انديشه.
من ضحاک ماردوش را دیدم كه خوراكش خون جوانان پاك و كارش شكستن آيينه هاي تابناك بود. از باز توليد كاوه هاي آهنگر و انديشمندان هنرور مي هراسيد؛ بنابراين فريادها را در نطفه فرو مي شكست و هر گونه رشته هاي پيوند مردم را به سختي مي گسست.
من خشم اقیانوس را در یک سونامی منحوس دیدم که مشت سهمگین خود را بر تارک مردمانی می کوبید که خرد خود را به کار نگرفته و آماده دفاع در برابر رویدادهای طبیعی نشده بودند.
ادامه دارد.....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابشهريارآيينهزورقآتش عشقشحاك ماردوشكاوه آهنگراقيانوسسونامي
دیدنی های شهر سرب و سراب(۵۰)
من خدا را تنها معشوقي ديدم كه عاشقانس به يكديگر حسادت نمي ورزيدند.
من خوشبختي را ديدم. آن را نه يافتني ، كه ساختني يافتم.
من سرنوشت خود را ديدم در حالي كه سر رشته آن در دست تصميم خودم بود.
من آتش فرياد نادان را با آب سكوت خاموش كردم.
من باران را ديدم كه بي دريغ مي باريد، فارغ از آن كه بداند يا بپرسد که پياله هاي خالي از آن كيست.
من زندگي را چون جدولي ديدم كه هر كس در صدد حل آن بر آمد، جايزه اش مرگ بود.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابمعشوقخوشبختيسرنوشتبارانزندگي
دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۹)
ویژه نیمه شعبان
من مکتب انتظار را دیدم و دانستم:
با جور و جمود و جـــهل باید جنگید
تاپاک شودجهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشـــکاند
یا سرخ به خون خویــش باید غلتید
من در قاب انتظار، سيماي زيباي عشق و اميد را ديدم و فهميدم:
بنيان كاخ هستــــــي انســــان پاكــــزاد
بر عدل و عقل و علم بنا مي توان نهاد
با اين سه«عین»بکن ریشه سه«جیم»
جور و جمود و جهل سه عفــریت بدنهاد
من در قاموس انتظار ظهور، صد اقيانوس سرشار نور را ديدم و آگاه شدم كه:
من قطره ام اما به سر سوداي اقــــيانوس دارم
من واژه ام اما به دل صد دفــــتر قامــــوس دارم
در عرصه انديشه مي رزمم سلاحم كلك و كاغذ
در ظلمت جور و جمود و جهل يك فــــانوس دارم
من منتظر ظهور و چشم به راه نور را ديدم كه چونان شمع مي سوخت ، اما هماره و هميشه نور مي افروخت . مشتاقانه به او گفتم:
بسوز امروز اي ققنوس مظلوم
كه از سوز تو عــدل و داد خيزد
به فـــــردا از دل خاكــــستر تو
هــــزاران خوشـــه فرياد خيزد
من منطق انتظار و قانون بهار را ديدم و يقين كردم كه:
حتي اگر حجم عظيم ظلمت در تمام طول شب از هر حنجره باريك و پنجره تاريك فرياد برآورد: مرگ بر آفتاب!! ...اما آفتاب طلوع خواهد كرد به گاه خويش و از بارگاه خويش!
سحر گه هر مناره داد مي زد
طلــــوع نور را فـــــرياد مي زد
همين فرياد را شــــمع دل من
همه شب بر سر بيداد مي زد
فرخنده زادروز منجي حق باوران و رهبر ستم ستيزان تاريخ بر همه انسان هاي اميدوار و منتظران بهار مبارك باد!
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابانتظارجور و جمود و جهل عدل و عقل و علمققنوس
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۸)
من بخيلي را ديدم كه براي ثروت خود حصار بود و براي وارثان، انباردار.
من زندگي را چون لبخند ژوكوند ديدم كه در نگاه نخستين به رويت تبسم مي كند ، اما در واقع مي گريد.
من «مشكلات » و « موفقيت ها » را ديدم. اولي را بر ماسه های روان نوشتم و دومي را بر مرمرهای دوران نگاشتم.
من اصلاحگر انديشمندي را ديدم كه اصلاح نهال را از ريشه ها ، و اصلاح خصال را از انديشه ها آغاز مي كرد، نه از شاخه هاي سرگردان و احساسات لرزان.
من شكست هاي زيادي را ديدم. هر شكستی بيانگر بن بست بودن راهي ، و خود تجربه گرانبهايي بود.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سراببخيللبخند ژوكوندموفقيتاصلاحگرريشهانديشه شكست
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۷)
من درخت حكمت را ديدم كه ريشه در دل داشت و ميوه هايش از سرشاخه هاي زبان مي روييد.
من كوهساران فلك فرسا و ملك آسا را ديدم پر از چشمه هاي زلال آب ، و دل هاي بزرگ را پر از اشك ناب .
من خاطره هاي شکوهمند را در خاطرهاي نژند ديدم كه چون تيغ تيز بود .آن تيغ رگ ها را نمي بريد، اما دل را زخمي مي كرد.
من دلي را ديدم كه در لحظه اي كوتاه شكست، اما بازسازي آن در عمري به هم نمي پيوست.
من اشتباهات زيادي را ديدم. چون نمي توانستم جبران كنم ، نام آن ها را تجربه نهادم.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابحكمتكوهسارانخاطرهدلتجربه
دیدنی های شهر سرب و سراب (۱۰)
۰
من کشتی بانی را دیدم که یک ملت را بر زورقی نشانید و پس از پیمودن دریایی ژرف با ترفندی شگرف مسافرانش را نه در مقصد ، که در همان مبدا پياده كرد.
من کسی را دیدم که لحظات و دقایق عمرش را حراج کرده بود. از باغ عمر لحظات بهار را می داد و دلار می گرفت.
من دولت مردی را دیدم که خود را زیرک ترین و زرنگ ترین سیاستمدار می دانست. او هماره انبانی رنگی از ترفندهای زرنگی بر دوش داشت . همه مشتاق بودند تا انبان او را بازبینند و راز و رمز زرنگی او را بدانند. روزی داشت سیاست می بافت که انبانش شکافت......
... در انبانش جز دروغ نبود!!
ادامه دارد....
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابدولت مردسياستمدار
ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۶)
من رودخانه خشکی را دیدم که هیچ کس از روزهای طراوت بخشی و حیات آفرینی او سپاسگزاری نمی کرد .....و من دانستم که همیشه و همواره عمر باید مفید و اثر بخش بود.
من سه چیز را غیرقابل اتکا دیدم: غرور را ، دروغ را و عشق را؛ زيرا انسان با غرور بر دیگران مي تازد ، با دروغ ،جان خود را مي گدازد و با عشق سر را مي بازد.
من موش کوری را دیدم که عاشق ترین دلدادگان بود؛ زيرا زيبايي همسرش را ناديده باور داشت..
من سرمايه و حاصل زندگي را ديدم، نه در اموالي كه اندوخته بودم؛ بل كه در قلب هايي كه به آن ها عشق آموخته بودم.
من سيماي فقر را ديدم ، نه در چهره گداي نادار ، بل كه در صورت انسان زياده خواه و طمعكار.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابرودخانهطراوتدروغعشقموش كورسرمايه
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.