دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(255)
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(256)
من بازاری را دیدم که بر خلاف دیگر بازارها کالاهای کمیابی چون شرافت،عزت،جوانمردي،صداقت و... در آن ارزان تر بود.در اين بازار كساني را ديدم كه شرافت انساني و صداقت آسماني خود را به بهايي اندك يا كالايي كوچك مي فروختند و كرامت را در آتش لئامت مي سوختند.
من كسي را متوكل ناب و متوسل مذاب ديدم كه تنهايي خود و توانايي خدا را با همه وجود دريابد.
من كمال زيبايي و جمال خدايي را در حضور حنيف و ظهور بدون تحريف همه وجود انسان ديدم.
من چون بهار را دیدم، دانستم که حتی اگر نمی شود همیشه سبز ماند ، می توان دوباره و دوباره و دوباره ،سبز و پر شکوفه و پر از جوانه شد.
من ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راه دیدم.
پا به پایت می آیند، آنقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر می برد؛ اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا موجی برخیزد، تا برای همیشه رد پایت از حافظۀ ضعیفشان پاک شود!
بکوشیم از نسل " صدف" باشیم، نه از نسل "ماسه" ! "صدف هایی که به پاسِ اقامتی یک روزه، تا دنیا دنیاست، صدای دریا را برای هر گوشِ شنوایی زمزمه می کنند!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(255)
من همواره كوشيده ام در وراي سپهر سياه و ابرهاي تيره و تباه، رنگين كماني از اميد را ببينم.
من عاطفه انساني را در ژرفاي وجود انسان ها مبتني بر فطرت و فضيلت و روييده بر باور طينت ديدم.انسان در اوج چيرگي خشم و خشونت در جبهه هاي جنگ و جنايت نيز نمي تواند نداي فطرت را نشنود و سيماي فضيلت را نبيند.
من بذر هر باوری که در بستر خاطر افشاندم، نهالي از حقيقت را از آن بذر باور ،بارور ديدم.
من فریب را رايج ترين سكه و رفيع ترين اريكه در بازار شهر سرب و سراب ديدم.
من سرمای زمستان را لرزاننده، گرماي تابستان را سوزاننده و تعادل بهار را روياننده ديدم.بنابراين دريافتم كه هماره تعادل، رويشگر است و افراط و تفريط، ويرانگر.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(254)
من سنگ خارا را بهترين شمشيرزن ديدم؛ زيرا هر شمشيرزني پيش از تهاجم به سوي او مي داند كه نمي تواند بر او چيره شود.
من با تحويل سال نو دفتري سپيد و كتابي انباشته از اميد را با ۳۶۵ برگ پيش روي خود ديدم كه هر روز بايد با قلم انديشه برگي از آن را بنويسم.
من بوسه را ژرف ترین بیان احساس و عمیق ترین اظهار سپاس دیدم.
من زندان را نه جایی برای شکنجه بزهکار که آموزشگاهی برای پرورش خطاکار و درمان بیمار دیدم.
من هنر دوست داشتن را در دوست داشتن کسانی دیدم که مرا دوست ندارند. عشق یعنی افشاندن بذر مهر و آفرین در سرزمین نفرت و نفرین. عشق یعنی به آتش کشیدن جنگل دل برای برافروختن شمع يك محفل.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(253)
من فرشته آزادي را در پشت ميله ها آزاد ديدم.
من از سكوت در برابر ستم و تجاوز به حريم قلم نه هراسيدم و نه بر خود لرزيدم؛ اما آن گاه خاطرم خست و دلم شكست كه به آن لباس مشروعيت پوشاندند و به قلم زهر زهادت نوشاندند.
من در بازار بزرگ زندگی و دنیای سترگ ارزندگی، لبخند را ارزان ترين كالا و ارزشمندترين كيميا ديدم.
من کسانی را در بن بست زندگی دیدم که خود را در اوج کمال و قله آمال می ديدند؛ زيرا آنان راهي جز سرازيري براي ادامه مسير نداشتند.
من چون حيات را ارزيابي كردم، مي خواستم به گونه ای زندگي كنم كه هرگاه فرزندانم خواستند مفاهيمي چون صداقت،عدالت و حريت را به ياد آورند، مرا مجسم كنند؛ اما افسوس....
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(252)
من برخی کژاندیشان را دیدم که دنیای واقعیت ها را وارونه می دیدند و واژگونه می پسندیدند .
من سایه را با همسایه متفاوت دیدم آن گاه که هنر چشمک زد.
من ستون های سلطه استبداد را بر گرده دو گروه استوار دیدم: عوام ساده انگار و خواص جیره خوار. دل آگاهان روشنگر و دردآشنایان بیدارگر باید بیشترین تلاش را در آگاهی بخشی به توده های عوام مصروف دارند تا خواص عالی مقام؛ زيرا خفتگان غافل را زودتر مي توان بيدار كرد تا خفته نمايان لايعقل را.
من درخت را ديدم با شاخساران عيان و ريشه هاي پنهان.همه در سايه سار شاخساران آن مي آسايند و ميوه هايش را مي ستايند ؛ اما تلاش سبز ريشه ها را نمي نگرند؛در حالي كه درخت با قطع شاخه ها همچنان مي رويد و مي بالد؛ اما با جدايي از ريشه ها مي پژمرد و مي ميرد.
من زنده به گورکردن دختران را دیدم، نه در عهد جاهلیت سیاه ،که در عصر مدرنیت رفاه؛ و نه به خاك سپردن پيكرهايشان ، كه در مغاك فشردن باورهايشان. آن، جسم را مي پژمرد و اين، جان را، آن، يك بار تن را مي ميراند و اين، روزي صد بار روح و روان را مي آزارد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(251)
من انسان هایی را دیدم که روی خود را سیاه کردند تا روی روزگار خود را سپید نمایند. انسان هایی که کرامت انسان را در زیر رنگ سیاه جامعه خود پوشاندند تا از دیگران پاداش تحقیر خود را دریافت کنند!!
من کبریت سوخته ای را دیدم ، در حالی به پایان خط زندگی رسیده بود که جهانی را را شعله ور و جنگل هایی را خاكستر کرده بود.
من سگ و گربه را ديدم كه با تغيير در روش و رفتار نقطه پاياني بر مخاصمه تاريخي خود گذاشته و ثابت كرده بودند كه با تغيير در باورها مي توان در جهان هستي تغيير و تحول آفريد.
من در کناره رویا و کرانه دریا حباب هایی دیدم به بزرگی اندوه و به حجم غم های انبوه . ...و هنگامي كه نسیمی نرم وزید و آن حباب ها را میراند، دانستم که در زندگی بشر نه غم و اندوه ماندگار است و نه شادی های انبوه.
من تندیس جان هاروارد را در مرئی و منظر دانش پژوهان ثروتمندترین دانشگاه جهان دیدم. او کسی بود که نزدیک به جهار سده پیش در قلب شب تار آمریکا شمعی زرتار برافروخت که هنوز بر سپهر دانش می درخشد و جویندگان نور را شعور می بخشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
بار ديگر آرش....
قصه هاي شهر هرت / قصه سي و چهارم
مردم شهر هرت صد هزار نفر بودند . آنان از شدت ستم،تبعيض و خودكامگي اعلي حضرت هردمبيل به تنگ آمده بودند . مردم به جاي زندگي،مرگ تدريجي را تجربه مي كردند. مهر، وفا،صداقت،صميميت ،محبت و جوانمردي در بين مردم مرده بود. كوچه و معابر شهر عرصه جلوه گري خشونت ،وحشي گري و خيانت و خباثت شده بود. كم كم نفس ها مي گرفت و سقف آسمان بر روي سينه مردم شرافتمند سنگيني مي كرد.
روزي كه همه مردم به تنگ آمدند. همه با هم به پاخاستند و براي درهم پيچيدن تومار حاكميت جور و جهل و جمود ،قصر هردمبيل خودكامه را چون نگيني به محاصره خود درآوردند.
مردم صد هزار نفر بودند و او تاب پايداري در برابر خيزش آگاهانه مردم را نداشت. ناگزير از در مكر و حيله و فريب درآمد.او گردي خواب آور و رخوت بخش داشت كه تنفس اندكي از آن ،شخص را به خوابي عميق فرومي برد؛ خوابي سنگين كه جز با فريادي بسيار بلند و رعدآسا به بيداري نمي انجاميد.
هردمبيل دستور داد با كمك مزدوران جيره خوارش مقدار زيادي از آن گرد را بر سر مردم به پاخاسته و خشمگين بپاشند.
پس از افشاندن گرد خواب آور لحظاتي بيشتر طول نكشيد كه فريادهاي خشگينانه توده هاي مردم فرومرد و جمعيت امدك اندك به خوابي عميق فرو رفتند.
سكوت مرگ آور همه جا را فرا گرفت. در اين ميان تنها يك دلير مرد آگاه با خردمندي و زيركي توانست با استفاده از يك دستمال خيس خود از استنشاق گرد خواب آور حفظ كند و از فرو رفتن در خواب عميق رهايي يابد. آري ، او آرش زمان بود.
آرش تنها كسي بود كه با پيش بيني اين ترفند هردمبيل، با گرفتن يك دستمال خيس جلوي بيني از استنشاق اين گرد خواب آور خودداري كرد و در نتيجه بيدار و هشيار ماند.
حال او يك تنه مانده بود و با يك جمعيت انبوه به خواب رفته! او با يك شهر خفته و خاموش چه كند؟! فقط يك فرياد رعدآسا و نعره بلند مي توانست آنان را بيدار كند و بساط حاكم خودكامه را درهم بكوبد.؛ فرياد و نعره اي كه با جان و روح فريادگر از قالب جسمش برخيزد.
بيداري مردم در گروي قرباني شدن او بود. هميشه بيداري خفتگان، قرباني مي طلبد. . او مانده بود بر سر دو راهي ! يا بايد زندگي ذلت بار خود را در جمع خواب زدگان دنياي بي خبري ادامه دهد و يا با فدا كردن گوهر جان و حيات خود مردم خفته را بيدار سازد. گزيري نبود. بايد جان را پشتوانه بيداري مردم كرد. او فرصتي براي ترديد نداشت. عقل و عشق دست به دست يكديگر دادند و او راه جاودانگي را برگزيد.
آرش زمان همه هستي خود را در حنجره خود متمركز كرد و با همه وجود چنان فريادي از سوز جگر بركشيد كه نه تنها عفريت خواب را از عرصه شهر فراري داد ، بل كه بنيان جور و جهل حاكم خودكامه را نيز درهم كوبيد.
آن گاه مردم بيدار شدند و دوباره به پاخاستند و به يك باره بر قصرهاي قساوت يورش آوردند و...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(250)
من اعتماد را تنها سندي ديدم كه نسخه المثني ندارد.
من ساعت را ديدم كه چه بي رحمانه گوهرهاي لحظه لحظه عمر ما را به درياي فنا مي ريزد.
من سگ را وفادارترين حيوانات نسبت به انسان ديدم؛ اما نمي دانم چرا ضرب المثلي مي گويد: «مثل سگ پشيمان شدم»؟ آیا این به آن معنا نیست که ما انسان ها با رفتار خود سگ را از وفاداری نسبت به خود پشیمان می کنیم؟
من شمع را در حال سوختن و پروانه را در حال طواف و افروختن دیدم. نمی دانم چرا وقتی دل من چون شمع می سوزد، پروانه اي ندارد؟
من زمين لجبازي را بسيار لغزنده ديدم؛ بنابراين نديدم لجبازي را كه بر اين زمين پاي فشرد و بر زمين نخورد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(249)
من ملت هایی را دیدم که تاریخ نگاشته بر صفحات ذهن هایشان دارای کتابی بود با برگ های بادبرده و سطر های سترده؛ بنابراين آنان ناگزير بودند همه رويدادهاي عبرت انگيز و تحربه هاي خطرآميز را بارها و بارها تكرار كنند و باز هم...
من انقلاب هايي را موفق ديدم كه به جای نابودكردن دشمنان بد، کوشیدند تا دوستان خوب بیابند!
من درختي را ديدم كه نه شاخه هايش به تنه متصل بود و نه تنه به ريشه. من نهضت هاي پيش رونده را به اصول انقلاب زنده و بالنده ديدم، نه به اصول قدرت.
من چون حقيقت و جماعت را ديدم و شناختم، حقيقت را همواره يك رنگ و جماعت را هر لحظه به رنگي ديدم؛ بنابراين دانستم كه براي پرهيز از رسوايي بايد هماهنگ با حقيقت بود، نه همرنگ با جماعت. من هم مي خواستم همرنگ جماعت شوم ؛اما چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .
من نیز چون دیگران وزش باد را دیدم. من کسانی را در زندگی موفق دیدم که در برابر باد آسیاب بادی ساختند، نه ديوار عنادي.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.