اگر تو آنجا بودي …
كوُنا لِلظّالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلوُمِ عَوْناً
(از وصاياي امام علي عليه السلام)
آن گاه كه نخستين تازيانه ستم بر پوست لخت اولين ستمديده تاريخ، خطّي از خون كشيد، و نخستين شمشير خود كامگي و انحراف، فرياد سرخ رگ هاي استضعاف را بر سينة سياه آسمان پاشيد، اگر تو آنجا بودي ، براي دفع ستم و رفع الم چه مي كردي؟
آن گاه كه دست بيداد قابيل- اولين ستمگر تاريخ - فرا رفت و فرو آمد و نخستين قطرة سياه مرگ را در كام هابيل- نخستين ستمديدة تاريخ - چكانيد و نخستين قطره خون پاك برسينة سياه خاك فرو ريخت، اگر تو آنجا بودي ، در نهي از منكر و نفي ستمگر چه مي كردي؟
آن گاه كه در مصر خون بردگان بي گناه را گلماية بناي اهرام سياه مي كردند و موساييان حق باور در رويا رويي با تفرعن فرعون هاي ستمگر با پيام آور حق نگر ميثاق بستند و اركان نفاق را در هم شكستند، اگر تو در عرصه اين نبرد حق و با طل بودي، چه مي كردي؟
آن گاه كه نمرود، اين الهة جور و جهل و جمود براي نابودي ابراهيم، قهرمان آزادگي و اميد و تنديس تناور توحيد، مناره اي از خشم افراخت و دريايي از آتش افروخت، اگر تو در اين مصاف تبلور توحيد با تحجّر پليد بودي ، چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحاري كنعان برادران بي وفا، دام جفا گستردند، آتش كينه در تنور سينه آنان را بر آن داشت تا يوسف، آن ماه فضيلت را در چاه رذيلت خود افكنند، اگر تو در آنجا بودي، كه براي برادران يوسف جز اظهار تأسف گريز و گريزي نبود، چه مي كردي؟
آن گاه كه محمّد (ص)، آخرين پيام آور آسماني بت ها و بت واره هاي شرك و خود كامگي را درهم شكست و غُل ها و زنجيرهاي اسارت را از دست و پاي افكار انسان ها گسست، آن گاه كه در عرصه هاي بدر و اُحُد و خندق و در جبهه هاي رويارويي شرافت و اشرافيت، كفر و نفاق در برابر محمد (ص) پيامبر مهر و وفاق ، قامت بر مي افراشتند، اگر تو آنجا بودي ، در ياري اسلام و محو كفر و ظلم و ظلام چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحراي طف و بيابان كربلا، حسين (ع) سردار سپاه سپيده ، پرچم سرخ جهاد را بر بلنداي سبز فرياد برافراشت، آن گاه كه ياران، برادران و فرزندان و همه هستي خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به پيشگاه حضرت دوست تقديم كرد، آن گاه كه در گرما گرم نبرد ظهر عاشورا غمگينانه سر بر بازوي تنهايي نهاد و فريادِ «هل من ناصرٍ ينصُرُني» را بر تارك همه آزادانديشان بيدار در همه قرون و اعصار نواخت، اگر تو در اين صحنه مصاف نور و ظلمت، و سعادت و شقاوت حاضر بودي، براي اعلاي كلمه توحيد و امحاي باطل پليد چه مي كردي؟
آري اگر تو در همه عرصه هاي رويارويي حق و باطل، عدالت و تبعيض، شرافت و اشرافيت، و فضيلت و رذيلت حاضر بودي، دست در دست هابيل مظلوم، بر جفاي قابيل مي شوريدي، هماهنگ و همنوا با موساييان ستم ستيز، تفرعن فراعنه حق گريز را در هم مي كوبيدي، در ركاب ابراهيميان آگاه، نمروديان خود خواه زمين را در هر زمان به خاك مذلّت مي نشاندي، همگام با يوسف صدّيق سال هاي ستروَن جوانمردي و صداقت و قرن هاي قحطي مهر و محبّت را پر از شكوفه هاي مهرباني و كرامت مي كردي، همراه با محمّد (ص) پيام آور بزرگ رحمت و حريّت با قامتي به بلنداي قيامت با همه خود كامگان ستم پيشه و اشراف بي ريشه در مي آويختي و خون سياه عوام فريبان جبهة زور و زر و تزوير را مي ريختي، و در حماسة سبز عاشورا و نبرد سرخ كربلا در ركاب سردار سرافراز سپيده، كتيبة انقلاب را در كتاب آفتاب مي نگاشتي، ريشه زور و انديشة فسق و فجور را بر مي كندي و بناي كاخ عزّت و كرامت را پي مي افكندي. ….افسوس! دريغ كه من و تو در هيچ يك از آن صحنه ها نبوديم ، تا رسالت انساني و تاريخي خود را انجام دهيم. امّا …
چشم دل باز كن كه جان بيني
آنچه ناديدني است آن بيني
اگر چشم دل و گوش جان را بگشايي ندايي تحوّل آفرين در همه ادوار تاريخ طنين انداز است كه:
كُلُّ ارضٍ كربلا و كُلُّ يومٍ عاشورا
بنا بر اين همه آن جبهه ها همچنان گشوده است و نبرد بي امان پيوسته در جريان است. صحنه ها تنها من و تو را كم دارد …
سيد عليرضا شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(369)
من يك قطره نور را ديدم كه از زبان مناره اي تافت و دل دريايي از تاريكي راشكافت ؛بنابراين دانستم كه حتي يك نفر حق مدار و اميدوار مي تواند بر دريايي از باطل برآشوبد و هيمنه اش را درهم كوبد.
من هر روز نو را نوروزي تازه ديدم كه از مام زمان زاده مي شود ؛ اما در اين شهر شگفتي ها هر روز اين نوزاد نيز مرده به دنيا مي آيد!!
من مردم اين شهر را ديدم كه ديگر به راست و دروغ بودن سخن چوپان دروغگو اعتنايي نمي كنند؛ زيرا هر روز و هر لحظه خود گرگ ها را مي بينند كه بي محابا يورش مي برند و حتي آدميان را بي گزينش مي درند
من در اين ديار غريب و بر فراز اين كشتزار فريب كلاغ هاي بيگانه را ديدم كه مترسك هاي ديوانه را شناختند و روي كلاه حصيري شان آشيانه ساختند.
من آن قدر سخنران بي بدل را ديدم و سخنان بي عمل را شنيدم كه ديگر هيچ خردورز باورمندي نه عنايتي به ديدن دارد و نه رغبتي به شنيدن .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(368)
من فرومايگان فرهنگ ستيز و خودكامگان مردم گريز را ديدم كه در راه نابودي فرهنگ اصيل ملت ها نه كتاب ها را مي سوختند و نه آتش انقلاب ها را برمي افروختند؛ تنها مي كوشيدند تا مردم كتاب نخوانند!!
من پرنده را هر چه بلندپروازتر ، افق ديدش را بازتر ديدم.
من براي رسيدن به بهار بهروزي و عبور از پل پيروزي راهي جز گذر از مسير زمستان سخت نديدم؛ همان گونه كه براي رسيدن به پگاه سپيد راهي جز گذر از شب پليد نيست.
من هر گاه آسمان دلم را ابري ديدم،دانستم كه هنوز به اندازه كافي اوج نگرفته ام؛ زيرا انسان آن گاه رهاتر از موج و فراتر از اوج است كه ابرها را زير پاي خود ببيند و خود فراتر از آن بنشيند.
من قصری را دیدم فلک فرسا و ملک آسا بر لب پرتگاهی مغاک و خطرناک. قصرنشینان ملیک غافل از سقوط نزدیک و سرمست از باده قدرت و شراب شوکت به سوی نابودی می شتافتند و گلیم عبرت را برای آیندگان می بافتند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(367)
من علت شكاف روزافزون بين فقير و غني را در اين ديدم كه فقير با كار خود ارزش افزوده ايجاد مي كند ،ولي غني با ترفندهايي حاصل دست رنج فقير را مي ربايد و بر ژرفاي شكاف مي افزايد.بنابراين هر دو مي افزايند . او بر ارزش هاي حياتي و اين بر شكاف هاي طبقاتي.
من چه بسيار اين عبرت ها را در تاريخ بشر ديدم كه اختلاف بين دو قدرتمدار به سقوط ملت هاي روزگار انجاميد.سربازاني با هم مي جنگيدند؛در حالي كه يكديگر را نمي شناختند در راه تحقق مطامع فرمانرواياني كه يكديگر را مي شناختند،اما با هم نمي جنگيدند.
من یک نظام را آن گاه عادلانه ديدم که عدالت در سه عرصه زیر تحقق یابد :
1- عدالت در توزیع قدرت
2- عدالت در توزیع ثروت
3- عدالت در توزیع اطلاعات
من ملتي را ديدم كه پلكان رهايي و سرمايه هاي توانايي را امروز مي سوخت و براي فردا و فرداييان حسرت مي اندوخت.
من حقيقت هر انسان را نه در متن گفته هايش كه در بطن نهفته هايش ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (366)
من برخي از آدم ها را چون تابلوي تصويري ديدم كه اگر زيادي بزرگشان سازي ، از كيفيتشان مي كاهد.
من در پويش راه كمال و نيل به آمال، بسياري را در نخست ،همراه ديدم؛ اما كمتر كسي را ديدم كه تا آخر همراه بمانند.بنابراين آن چه هماره به كار مي آيد ،گواه عمل است ،نه همراه اول!
من بزرگي انسان هاي بزرگ را در هنر كشف بزرگي ديگران ديدم.
من آن گاه سراي رامش و سيماي آرامش را ديدم كه احساس كردم با هر گام و در هر اقدام دستم در دست خداست.
من در عرصه شهر و صحنه دهر چه بسيار بازيگراني را ديدم كه هر يك بدون كارگردان، نقش هاي خود را بازي مي كردند؛ زيرا رياكاري و تظاهر از هر بشر، يك بازيگر و از هر تاجر،يك تاجور مي سازد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (365)
من هيچ گاه خود را بزرگ نديدم؛ ولي همه كساني كه كوشيدند تا خردم كنند، آناني بودند كه مي پنداشتند من لقمه اي بزرگ تر از دهانشان هستم.
من هيچ صيادي دانا و غواصي توانا را نديدم كه از جويباري حقير،صدفي كبير و از مردابي گنداب،مرواريدي ناب صيد كند.براي يافتن گوهرهاي گران و مرواريدهاي رخشان بايد دل به دريا زد. گوهر ناب را از دل دريا بجوي و دريادلي را از دل جوي مجوي.
من مترسكي را ديدم كه او را به دار زدند ؛ زيرا در ژرفاي دلش هنوز برقي از مهرباني و بارقه اي آسماني مي درخشيد ...و اين توهم وجود داشت كه مبادا گرماي اين احساس ،سرماي هراس را بزدايد و باب دوستي با پرنده اي را بگشايد.
من شيطان را نماد پليدي و مظهر پلشتي ديدم؛ اما نمي توانم صداقت او را در مقايسه با دروغگويان رياكار و چاپلوسان مكار نستايم ، آن گاه كه جاودانگي در جهنم را به جان خريد ؛ولي از تظاهر به دوستي آدم سرپيچيد.
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه همه پل هاي پيوند را شكست و رشته هاي نيرومند را گسست ؛ پل ها و رشته هايي كه واسطه او با مردم بودند...تا آن گاه كه سقوطش فرارسيد ؛ نه ياري برايش مانده بود و نه ياوري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(364)
من انسان هاي مثبت انديشه و افراد قناعت پيشه را بي نيازنرين و ثروتمندترين افراد جامعه ديدم.
من در تكوين و تكامل تاريخ بشر انسان هايي را تحول آفرين ديدم كه به گاه مناسب در جايگاه متناسب قرار گرفتند و نقش تاريخي خود را خوب بازي كردند.
من انسان هايي را در تاريخ موفق ديدم كه به گاه زايش يك تحول ناگزير، نه روايتگر غائله ، كه خود قابله بودند.
من خود را همواره انساني آزاد و شهروندي شاد مي بينم؛ زيرا هميشه كاري براي انجام دادن و انگيزه اي براي عشق ورزيدن و بارقه اي براي اميدواربودن دارم.(با الهام از سخن ارسطو)
من رهگذري را ديدم كه به چاهي ژرف فروافتاد.من ندانستم كه تقصير از جاذبه زمين بود، يا از رهگذر مست و مسكين؟!(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(363)
من ميلاد انسان را ديدم، چون افروختن كبريتي...و مرگش را نيز ،چون خاموشي كبريتي؛ اما نمي دانم در اين مدت گرما بخشيد؟يا سوزاند؟!
من رود را ديدم روان و زلال ..و مرداب را ديدم از سكون و سكوت، مالامال. آن مي گذشت و پليدي ها را فرومي گذاشت ؛ اما اين مي ماند و پلشتي ها را در درون نگه مي داشت و مي انباشت.
من انسان را آفريده اي عجيب و پديده اي غريب ديدم. او براي شناخت همه پديده ها و تمام آفريده ها به عمق ژرف ترين نقطه زمين شتافت و به ماه و مريخ دست يافت؛ او به هر سويي تاخت ، اما درون خود را نشناخت.
من دوستاني را ديدم كه با سخني دلم را شكستند و چون تيغي درونم را خستند؛ ...و من كوشيدم تا تيغ هاي آهنين را از دل خونين برآورم؛ اما چه فايده كه هر يك زخمي ماندگار و دردي دل آزار بر جاي مي نهادند.
من الماس را كربني ديدم كه بر اثر فشارهاي سخت ارزش يافته است؛بنابراين دانستم كه بايد سختي كشيد تا به خوشبختي رسيد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(362)
من علت سنگيني خواب و سرگرداني در سراب را در سبكي انديشه و سستي ريشه ديدم.
من دو دست را در حال چلانيدن لباس شستني در حركت خلاف يكديگر ديدم ؛ در حالي كه هدف هر دو يكي است؛ بنابراين دانستم كه وحدت در هدف ها و نيت ها شرط است؛ حتي اگر جهت حركت ها مخالف همديگر باشند.
من پدرم آدم را ديدم كه با عصيان خود از بهشت افلاك به خشت خاك آمد تا با رفتار شايسته ، مقامي بايسته بيابد و خود با پر و بال خود فاصله خاك تا افلاك را بپويد و رضوان محبوب را بجويد.او هبوط كرد، نه سقوط. او آمد تا پرواز بي پر و بال را بياموزد و هستي بي زوال را.
من در هر بار گريستن خود تولد دوباره خويش را ديدم و در هر بار گريستن ديگران، مرگ خود را ...و در ميان اين دو سادگي، معمايي ديدم به نام زندگي!
من درختان جنگل را ديدم بيمناك از تندي تبر .آن هم نه از تيغه پولادينش، كه از دسته چوبينش؛ زيرا پولاد با جنگل بيگانه است ، اما چوب با درخت،يگانه؛ آن دشمن ازلي است، اما اين از تبار جنگلي.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(361)
من غازي را كه اعتماد به نفس عقاب دارد، در عرصه پرواز برتر و موفق تر ديدم از عقابي كه خود را غاز مي پندارد.
من در دادگاه آفرينش بدترين جرم يك انسان را اتلاف زندگي و انحراف ارزندگي ديدم و مجازاتش را نه مرگ، كه عمري انسان زيستن و جهان را نيك نگريستن دانستم.
من سنگي را ديدم رها شده از دست كودكي هوسباز به سوي پرنده اي تيزپرواز.سنگ سرگردان مانده بود كه كدام را بشكند؛ بال پرنده بي گناه را يا دل كودك خودخواه را؟!
من راهنمايي ظلم ستيز و ظلمت گريز را ديدم كه در شب بي كران،ماه درخشان را به مردم نشان مي داد....و مردم به جاي ماه و ستاره به انگشت اشاره او مي نگريستند و غافلانه مي زيستند!!
من مغزهاي هرزه را بسي خطرناك تر از تن هاي هرزه ديدم؛ در حالي كه تن هاي هرزه را سنگسار مي كنند و مغزهاي هرزه را جهاندار!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.