دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۵)
من در دو جامعه هیچ اختلاف نظری ندیدم: یکی جمعیت گورستان و دیگری جامعه گوسپندان!
من کاخ هایی را دیدم فلک فرسا و ملک آسا؛ اما نه سر به سوی افلاک که رو به اندرون خاک فرو برده بودند. گویی این ندای سروش را تجلی می بخشیدند که: لدوا للموت وابنوا للخراب!!
من بازی شورانگیز رنگ ها را نه در قاب خيال، كه در آب زلال ديدم. آبي كه خود از بين همه رنگ هاي گوناگون بي رنگي را پذيرفته است، چگونه با صداقت همه رنگ ها را به نمايش مي گذارد، اما خود همچنان بي رنگ مي ماند.
من واپسین نگاه نومیدانه و آخرین پیام غمگنانه موشی را در دهان شكارچي خود دیدم و شنیدم که با جهان وداع می کرد. او در دادگاهي محكوم به مرگ شده بود كه تنها معيار داوري در آن قدرتمندي بود!!
من خودکامه ای را دیدم که روزگاری میلیون ها نفر برایش هورا می کشیدند.....
و نیز روزی را ديدم كه در بین میلیون ها تن در تنهایی خود را کشت!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۵)
من، هم انسان های خوش بین را برای جامعه مفید می دانم و هم افراد بدبین را؛ زيرا آنان هواپيما را اختراع كردند و اينان چتر نجات را.(با الهام از سخن برناردشاو)
من خوشبختي را چون توپ فوتبالي ديدم كه هر گاه مي غلتد، به دنبال آن مي دويم و چون مي ايستد، به آن لگد مي زنيم.
من افرادي را ديدم كه چون پلنگي را مي كشتند ، نام كارشان را شجاعت مي گذاشتند، ولي هنگامي كه پلنگي انساني را مي كشت، آن را توحش مي ناميدند.
من بسياري از اديان را چون شيشه مصفا ديدم كه مي شد راستي را از وراي آن ها ديد؛ اما دگم شدن در آن ها ما را از راستي دور مي كنند.(با الهام از سخن جبران خليل جبران)
من در قرن بیست و یکم و در آغازین سال های هزاره سوم کسانی را بی سوادترین افراد دیدم که ناتوان ترین آنان در بازآموزی هستند؛ زيرا دانايان ديروز، كم سوادان امروز و بي سوادان فردايند.(با الهام از سخن الوين تافلز)
ادامه دارد...
شفبعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۴)
من نشست های بسیاری را دیدم که تشکیل می شوند تا همه شركت كنندگان بدین نتیجه برسند که سوالی را که برای پاسخ دادنش گردهم آمده اند، پاسخ ندارد.
من مغز هر انسان را چونان يك دينام هزار ولتي دیدم كه متاسفانه بیشترمان بيش از يك چراغ موشي از آن بهره نمی گیریم.(ويليام جيمز)
من همه انسان ها را با هم متفاوت دیدم . همه تنها در یک چیز مشترک بودند و آن « فرق داشتن با یکدیگر» بود.
من در عرصه حیات و قلمرو ممات کمتر کسی را دیدم که صد سال زندگي کند، اما بسياري را ديدم كه يك سال را صد بار تكرار كردند!
من در گردانه زمين و گردونه زمان همه چيز و همه كس را در حال گذار و گذر ديدم.تنها اثري كه از يادها و مي ماند يادگارهاست.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۳)
من دهان تنگ هر تونلی را فریادگر این حقیقت دیدم که: همیشه در هر بن بستی سیاه راهی کوتاه می توان یافت، حتي در دل صخره سنگ ها و با گره ها و آژنگ ها.
من انسان هاي عادي را چون شهر صد دروازه ديدم كه تقدير از هر دري مي تواند به آن وارد شود؛ اما حكيم را چون شهري ديدم با يك دروازه كه تقدير پيش از ورود، نخست در مي زند و برای ورود اجازه می گیرد.
من سرنوشت تلخ ملل جهان سوم را كه مي نگرم ، كم كم به اين باور مي رسم كه گويا قصه پر غصه توسعه نيافتگي را پاياني نيست؛ زيرا نه گوسپندان، بصير مي شوند و نه گرگان، سير!!
من خورشید را دیدم که با همه عظمتش تنها قادر بود« روز » را بسازد، نه « روزگار » را . روزگار را مردان بزرگ می سازند با اراده ها و همت هایی سترگ.
من زندگی را آمیزه ای از رنگ ها دیدم با انگیزه ای از فرهنگ ها. همه رنگ ها را باید پذیرفت و در بهارِِِِِِِِِ همه فرهنگ ها باید شکفت.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۲)
من در نبرد سخت بین اراده های پولادین و صخره های سنگین این اراده انسان های استوار و تصميم سختي ستيزان پايدار بود که چیره می دیدم.
من دو کودک را دیدم از دو قشر گوناگون؛ يكي مغرور از داشته ها و ديگري رنجور از نداشته ها! اما هيچ يك را خوشبخت نديدم؛ زيرا تا هنگامي كه در جامعه اي گرسنه اي بي خانمان باشد، هيچ كس در امان نيست!
من قلب محمد(ص) را پرجمعيت ترين شهر دنيا ديدم. در آن شهر سفره اي گسترده بودند به طول تاريخ و عرض جغرافيا، بر سر آن سفره بي رنگ همه انسان ها از هر نژاد و رنگ نشسته بودند و لقمه هاي مالامال رافت مي خوردند و جرعه هاي زلال رحمت مي نوشيدند.
من انسان های بدون دوست را چون کتاب های بدون جلد دیدم.
من این حقیقت ناب را در گستره ای به گستردگی زندگی بشر و در قلمروی به درازی تاریخ و پهنای جغرافیای جهان دیدم که بیشتر ملت ها را با بهره گیری از تحریک احساسات می توان به زیر سلطه درآورد ؛ اما از راه انديشه ورزي و خردارزي نه مي توان رادمردي را رام و نه آزادمردي را آرام كرد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۱)
من پرندگان آزاد را رهاتر از موج و فراتر از اوج دیدم. آنان بر بلندای سپهر پرواز خود نه مرزی دارند و نه ترس و لرزی .
من فانوس دریایی رابر كرانه اقيانوس رهايي دیدم که تنها و یک تنه در برابر غول شبح شب ایستاده بود و پیکان های نور را از هر سوی بر پیکر سرد و سیاه شب می بارید و ره گم کردگان گرداب های اقیانوس را راه می نمود.
من عنصر گفت وگو را ديدم كه دل هاي تاريك را به هم نزديك مي كرد و اذهان دشمنان را سامان و پيوندهاي پريشان را سازمان مي بخشيد.
....و بدگماني و تيره دلي را ديدم كه همنوايان را بينوا و بلازدگان را مبتلا مي كرد.
من گردبادی از روزمرگي را دیدم که شهر سرب و سراب را در بر گرفته ، همه درختان جوانمردي را درهم مي شكست و جوانه هاي مهرباني را مي خست؛ مُل های محبت را بر خاک می ریخت و گُل های انسانیت را با خاشاک می آمیخت. ادامه دارد... شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۰)
من دوستم را دیدم.گفت: دوستت دارم. گفتم: تو باران را هم دوست داری، ولي به هنگام بارش باران در زير چتر پنهان مي شوي ، آفتاب را نيز دوست داري ، اما به سايه پناه مي بري و باد را هم دوست داري ، اما به گاه وزش باد، پنجره را مي بندي. اكنون بگو مرا چگونه دوست داري؟
من دوستی را دیدم که هم درد داشت و هم دل ، فهميدم مي توان با او درددل كرد.
من پارسي زبان هايي را ديدم كه زبان گويشي خود را فارسي مي ناميدند، چون عرب ها حرف« پ » ندارند!!
من همه شهروندان جامعه را چونان قطعات پازلی دیدم که مجموعه آنان جامعه ای کامل را می ساخت. جامعه ای خوشبخت و رستگارند که هر قطعه پازل در جایگاه شایسته خود قرار گیرد.
من ایده ئولوگی را دیدم که اسب ایده ئولوژی او مرده بود؛ اما او به جاي پياده شدن از اسب ،دست به هر كار متعارف و غيرمتعارف مي زد تا مرگ اسبش را نپذيرد .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۹)
من كودكاني خردسال را ديدم كه دنيا و همه مافيها را جز بازيچه اي نمي دانستند....و چه جالب بود كه خدا نيز دنيا را بازيچه اي براي فريب دنياپرستان مي داند: انما الدنيا الا لهو و لعب.
من هنگامی که تاریک ترین لحظات زندگیم را دیدم، دانستم كه خدا دارد زيباترين تصوير را از شخصيتم مي سازد ؛ زيرا زيباترين عكس ها را در تاريكي ظاهر مي كنند.
من مترسکی را دیدم که هر چه دست هایش را باز کرد، هيچ كس او را در آغوش نگرفت. بيچاره نمي دانست كه تنهايي همزاد ايستادگي است!!
من کسانی را دیدم که مهارتی در موج سواری داشتند.آینان بر امواجی سوار می شدند که نه خود آغازگرش که بیشتر بهره ورش بودند.
من آدم بی خیالی را دیدم که بر روی ریل های قطار به خوابی شیرین فرو رفته بود به ژرفایی غفلت و شکرخایی عادت. چه مشابهت شگفت انگیزی دیدم بین این مرد غافل با دنیازدگان کاهل!
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۸)
من در برهه اي از زمان و در قطعه اي از زمين در پگاهي شبنم وار بر گونه گل هستي نشستم ؛ اما براي پويايي و پايايي آمده ام، نه براي ايستايي و ميرايي.
من رهرو پویشگری را دیدم که از هر سنگ، سنگری می ساخت و از هر بند، بندري.
اشتباهات را تجربه مي ناميد و با پويايي بيشتر به سوي هدف مي خراميد.
من راه سبز رستگاري را از ميان خرمن هاي سوزان سختي ها ديدم. بايد بسيار سوخت و جان را افروخت تا شيوه سلوك را آموخت.
من غولی بیابانی و وحشتناک را دیدم که در روز روشن به شهر سرب و سراب وارد شد؛ در حالي كه همه مردم با ديدن او وحشت زده روي به گريز نهادند. با خود گفتم: اي كاش غول هاي هول انگيزي چون فساد پنهان، اعتياد جوانان و....نيز چون اين غول بي نقاب وقتي در اين شهر ستم زده وارد مي شد! تا همه او را مي ديدندو كاري مي كردند.
من غول بزرگ بزهكاري و گراني را ديدم كه شهر سرب و سراب را زير گام هاي سترگ خود له مي كرد.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۷)
من پنج نسل از روسای جمهور کشوری را دیدم. ما آنان را نماد همه بدی ها و ضد ارزش ها می دانیم. آنان هنوز دست در دست یکدیگر نهاده برای پیشرفت میهن خود می کوشند؛ اما چرا در ميهن ما هر كس قدرت را در دست مي گيرد، همه گذشتگان را خائن و ....مي نامد؟!
من سیمای زیبای خدا را هم در آیینه دل کودکان دیدم و هم در گنجینه ذهن بزرگسالان؛ اما خداي دل كودكان را زيباتر و به حقيقت نزديك تر ديدم.
من زندگي بدون كار و تلاش را مرگ پيش از مردن و پرپر شدن پيش از پژمردن ديدم.
من هر احمقي را ديدم به دنبال احمق بزرگ تري مي گشت تا او را بستايد و در سايه سارش بياسايد.
من خودكامگاني را ديدم كه ايستاده بر كرانه بركه شب ، بي تاب از روشنگري مهتاب و بيزار از تابش آفتاب. چون دستشان به مهر و ماه نمي رسيد، مي كوشيدند تا تصويرشان را در آيينه آب درهم بريزند و اين گونه با روشنگري بستيزند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۶)
من مدادی را دیدم که در مسير مداوم پويايي و نقش نگاري هر از چند گاه ناگزير از پوست اندازي بود.
من مدادی را ديدم كه درازاي عمر خود را مي فرسود و بر آفرينش اثر مي افزود. بنابراين دانستم كه در راه پر سوز و گداز روشنگري بايد چون شمع سوخت تا شمع خاموشان را افروخت.
من خانواده ای را دیدم که چون پدر صفر تلفن را بسته بود، اعضاي خانواده به جاي بيرون، از درون زنگ می زدند.
من ملانصرالدين را ديدم كه همه را جز خود ابله، احمق و نادان مي پنداشت .و همگان را به درك و فهم وامي داشت!!
من هر دوچرخه و موتورسیکلتی را دیدم تا در حال حرکت بود، نه به سوی چپ سقوط مي كرد و نه به سوي راست ؛ اما چون از حركت بازمي ايستاد، فورا مي افتاد....بنابراين دانستم كه سقوط در ايستايي است، نه در پويايي.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۴)
من آفتاب را دیدم که تنها بر گیاهانی می تابید که سر از خاک برآورده بودند.
من امروز را نخستین روز از بقیه عمر خود دیدم؛ بنابراين كوشيدم تا براي باروري باورهايم همه تلاش هايم را به كار گيرم.
من اميد را درمانگري ديدم كه شفا نمي دهد، اما مرا ياري مي كند تا دردها را تحمل كنم.
من فروریختن وحشتناک بام شب را دیدم ....و این را هم دیدم که شب زدگانی مسخ شده از میان آوارهای های انبوه می کوشیدند با آجرپاره ها و سنگواره ها دوباره بام شب بنا کنند!!
من خط پایان دنیا را برای کرم ابریشم دیدم . همان جا آغاز زندگی یک پروانه بود. در همان نقطه خط زندگی یک پروانه آغاز شد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب
من استخوان هاي ترد شخصيت انسان را ديدم كه در زير چرخ هاي خشن تحقير درهم مي شكست ..
من دختر را چونان سیبی دیدم که آن را باید از درخت سربلندی چید، نه در پای علف های هرز...
من موفقیت را در داوری درست دیدم . داوري درست را از تجربه فراگرفتم و تجربه را از داوري نادرست آموختم.
من همه خطوطی که شهروندان کشورها را از هم جدا می کند، خط هايي ديدم كه انسان ها كشيده اند، آن هم روي كاغذها، نه روي زمين خدا. خدا همه زمين هاي دنيا را بي مرز آفريد.
من سرآغاز عمر واقعی خود را از لحظه ای می دانم که سرنوشت خود را در دست گرفتم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۲)
من تو را دیدم ، ولي تو آنی نبودی که فکرش را می کردم، زیرا باعث شدی آنی شوم که فکرش را هم نمی کردم .
من عقربه هاي ساعت را ديدم . هر چه غم و اندوه بيشتر و تندتر تر ، حركت عقربه ها، كندتر.
من در قاب شوخي ها چه بسيار چهره هايي از حقيقت و صورت هايي از واقعيت را ديدم ! من دل هايي را ديدم از نسيم نرم شوخي ها شكست كه از توفان جدي ها نمي خست.
من چه لحظات شيرين زندگيم را تلخ كردم براي كساني كه شيرين ترين لحظات عمرشان را در دوري من مي گذراندند.
من معلمی را دیدم که چون درسش زمزمه محبت بود، دانشجو را بر زمين مي نشاند و بر زمان فرمان مي راند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۱)

من در كرانه اقيانوسي آرام، فانوسي رام را ديدم كه عمري را شبانه روز و دل افروز بر فراز سكوي بلند خود نور مي افروخت و گم شدگان شب زده را راه مي آموخت.
من قصرهايي را ديدم برآمده از سنگ سخت و نشسته بر اريكه اورنگ ؛ جاي خوش كرده بين دريايي رام و جنگلي آرام ؛ اما انسان هايي ناآرام را در دل خود جاي داده كه نه از اين رامش مي گيرند و نه از آن آرامش مي پذيرند.
من یک ماهی فرازمندگرای را دیدم که برای بالارفتن و اوج گرفتن همه اعتماد خود را بر پای دشمن ریخت و بر چنگال عقاب آویخت. او هوس داشت تا بر ماهیان بخروشد و بر دیگران فخر فروشد.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۳۰)
من با رويش سبز بهار و وزش نسيم نرم كوهسار، دفتر عمرها را ديدم كه ورق خورد و سالي ديگر را به نهانگاه روزگار سپرد. درخت عمر رو به پيري است. بياييم غنچه هاي لحظات را بر درخت حيات شكوفا گردانيم و شميم رياحين و نسيم عطرآگين آن را استمرار بخشيم.
من قصری ملک آسا و فلک فرسا را دیدم که بر بام آرزوها بنا شده و سر بر سينه سپهر فرو برده بود. هر سنگ آن صد سخن از فرهنگ در سينه و هزار پيام از بانيان ديرينه داشت.
من دهکده مونت سنت میشل را در فرانسه دیدم که همچنان با جان سختی می کوشید تا فریاد رسای سنت را از ورای قرن ها نوگرایی به گوش صنعت محوران برساند.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۹)

موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۸)


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۷)
.jpg)




موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۶)



موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۵)
من در بین لایه های اجتماعی افرادی را دیدم که گرسنگی فرودستان تلاشگر را و سیری و پرخوری فرادستان بي هنر را همان گونه طبیعی و مشروع می دانستند که جایگاه سلول بینایی را بر فراز چشم و سلول کف پای را در زیر گام ها!!
من گربه ای را دیدم که دمش لای تله ای گیر کرده بود و همه تلاش و تقلای او برای رهایی هیچ ثمری در بر نداشت. او بر سر یک دو راهی مانده بود: مرگ با داشتن دم و زیستن عمری بدون دم !!
...و چه شباهت زیبایی دیدم بین او و انسان هایی که دم پاورهایشان در لای تله اوهام و خرافات سنتی گیر کرده است و سرانجام با همین پندارهای پوچ می میرند و از دام اوهام نمی رهند.
من بینایی را پنجره ای روشن به روی آگاهی و برترین موهبت الهی دیدم؛ اما داشتن بينش را هزار مرتبه برتر و بالاتر از بينايي مي دانم.
من مردمي را ديدم كه در تبيين ايده ئولوژي خود به آخر خط رسيده بودند. در آغازين سال هاي هزاره سوم اين مردم به اندازه اي دستشان از باورها تهي شده بود كه اگر كسي منحط ترين پندارهاي خرافي را از موزه هاي غبارگرفته تاريخ يا اوهام قبايل بدوي برايشان مي آورد، گروهي بدان مي گرويدند.
من باز هم زنده ماندم و به نوروزی رسیدم و زادروزم را دیدم. هنوز نمی دانم هر زادروز یک سال بر عمرم می افزاید یا از آن می کاهد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۴)
من شوکت ، قدرت و هيبت واتيكان و كليسا را ديدم كه به اندازه بزرگي سطح شعور مردم، كوچك شده بود.
من لهاسا را در تبت ديدم كه هنوز پس از بيست و هفت قرن به دنبال نوشيدن جرعه هايي از آب حيات معنويت بود تا جاودانگي را تجربه كند. انديشه اي كه از چشمه سار معنويت و هنر بنوشد، جبه جاودانگي مي پوشد.
من مسجدالاقصي را همچون نگيني زرين دیدم نشسته بر تارك تاج جهان و ایستاده در باور زمان. او سال هاست که می گرید، نه تنها از جفاي اهريمن كه از انديشه هاي سترون.
من معبد هنديان را ديدم نشسته بر باور مردم بشكوه و ايستاده در گذر زمان، نستوه. او در باور مردمي كه از سنت گذشته و به صنعت رسيده اند،هنوز جايگاهي بس بايسته و شاني بسيار شايسته دارد.
من سپاه گوسفندان را به رهبری یک شیر دیدم که پیروز شدند بر سپاه شیران به فرماندهی یک گوسفند!!
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۳)
من زندگی را چون بادکنکی در دست کودکی دیدم که همواره ترس از ترکیدن آن لذت بهره گیری از آن را از او می گیرد.
من قبله مسلمين را كانوني ديدم كه جهت گيري بيش از يك و نيم ميليارد دل را چنان تنظيم كرده بود كه همه به يك آهنگ مي تپيدند و به يك فرهنگ مي رسيدند.
من قامت بلند فریاد را دیدم پیچیده در حریر سکوت، طنین انداز در کویر برهوت. برای شنیدن این فریاد باید گوشی از جنس درد داشت و هوشی درخور یک مرد!!
من سیلابی ویرانگر را دیدم که همه شهر را فراگرفته بود و همه ارزش ها و ارزشی ها را در خود فرومی برد. شهر را سیلاب می برد و شهروندان را ، گرداب....
در همین حال شهریار آن شهر را دیدم که هنوز پدیده بارش باران را باور نداشت و همه اوضاع را در امن و امان می پنداشت.
من دنیا را چه بزرگ دیدم از چشم دنیاگرایان و درماندگان در بند اين زندان....
و چه کوچک دیدم از دیده آنان که از لانه دنیا بیرون پریده اند و بر سینه سپهر پرکشیده اند.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۲)
من هواخواهان یک ایده ئولوژی را دیدم که در خلوت بر باورهایی پای می فشردند که بدخواهان آن ایده ئولوژی در جلوت بر آن باورها تاکید می ورزیدند.
من در کشتزار حاکمیت هیچ ایده ئولوژی، گیاهی جز هرزه گیاهان تملق، تظاهر، چاپلوسي و رياكاري نديدم؛ زيرا بستر باور جز فلوب بارور نيست.
من اسحاق نیوتون را دیدم و از او پرسیدم: تو در اثبات جاذبه زمین آیا هیچ به دافعه درخت هم اندیشیده بودی؟
درخت دافــعه دارد که ســـیب می افتد
وگرنه هیچ سقوطی دلیل جاذبه نیست
من کبوتر صلح را دیدم که برای پاسداری از صلح سر بر سندان می سپرد تا تن به عدوان ندهد.
من شاهینی پرمهر را بر سینه سپهر دیدم که از بسیاری غیرت و غرور، تجاوز و تعدی هیچ پرنده ای را در قلمرو خود برنمی تافت و با همه همت بر نفی آن می شتافت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۱)
من هر نای نغمه خوان و نوای نگران را که دیدم و شنیدم ، آن را جاودان و آژمان يافتم. در اين جهان گذران هيچ پديده اي براي نيستي و نابودي آفريده نمي شود ؛ تنها از حالتي به حالتي ديگر دگرگون مي گردد.
من در بازار عقل فروشان همه را فروشنده دیدم. هیچ کس در میزان و اندازه عقل و خرد خود، احساس کمبود نمی کرد.
من بسياري از سیل هاي ویرانگر و پرخطر را ديدم ؛ اما من سيلي وحشتناك تر را احساس كردم كه بنيان هستي جامعه را برمي كند و درهم مي كوبيد ؛ اما نه ديده و احساس مي شد و نه كسي از آن هراس داشت.
من در جهان ارزش ها تنها یک فضیلت را برتر دیدم و آن آگاهی است ؛ و تنها يك گناه را بدتر ديدم و آن جهل و تباهي است.
من كساني را ديدم كه هر بامداد پس از پرسش از نرخ نان ! و سمت و سوي وزش باد سرگردان، آنگاه به اظهار نظر و بيان منظر درباره همه رويدادها مي پرداختند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۹)
من حکیمی را دیدم که با گفته هایش می گریست و ناگفته هایش می زیست . می گریست؛ زیرا بذر گفته هایش نمی رویید و می زیست ؛چون در هوای ناگفته ها نفس می کشید.
من احساس کردم هر چه روحم به خدا نزدیک تر می شود، از هراسم مي كاهد؛ زيرا نقطه هر چه به مركز دايره نزديك تر مي شود، كمتر مي لرزد.
من چه بسیار عیب هایی را در دیگران دیدم که چون نیک نظر کردم، بدتر از آن عیب را نزد خود یافتم.
من گاهی برخی از عیب های دیگران را زودتر از معمول می دیدم و تشخيص مي دادم ؛ زيرا پليدي و پلشتي آن عيب ها بيش از ديگران فضاي ذهن خودم را آلوده بود.
من بزرگ ترین اشتباه انسان را ترس از اشتباه دیدم ؛ زيرا انسان در بستري از آزمون خطا رشد مي كند.
من چه بسيار كساني را ديدم كه زيبا نبودند، اما زيبايي را درك مي كردند؛ خوب نبودند ، ولي خوبي را مي فهميدند و پير كهنسال نبودند، ليكن به خاطر داشتن حس كنجكاوي ، با تجربه بودند.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۸)
من دوست داشتن افراد ناشايسته را اسراف در محبت ديدم.
من هيچ كس را نديدم كه با مشت بسته و دل خسته دستم را به گرمي بفشارد.
من بسياري را ديدم كه معناي پرواز را نمي فهميدند ؛ بنابراين در برابرشان هر چه بيشتر اوج مي گرفتي، كوچك تر به نظر مي رسيدي!
من شهریاری را دیدم که که همه شهروندان را در شنفتن، زلال می خواست و در گفتن، لال . در نتیجه ملتی عادت کرده بودند به فهمیدن و نگفتن ، و حقيقت را نهفتن.
من چه بسیار براي پرهيز از گم شدن ، كودك وار دست هایی را گرفتم و گم شدم ...و اکنون من بيش از هراس از گم شدن، از گرفتن دست ها می هراسم.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۷)
من هر چه قفس را تنگ تر ديدم ، آزادي را شيرين تر و قشنگ تر يافتم.
من دروغ را چونان گلوله برفي ديدم كه هر چه دردامنه هاي كوه جامعه مي غلتد، بزرگ تر مي شود و در نهايت چون بهمني سترگ هستی جامعه را نابود مي كند.
من بيشترين دانش را از مخالفانم آموختم؛ موافقان جز تاييد گفتارها و نوشتارها حتي گامي مرا به پيش نراندند. موافقان عیوبم را ندیدند، ولي مخالفان آن ها را كاويدند؛ بنابراين آنان فريبم دادند و اينان تهذيبم كردند.
من خطا كردن را كاري انساني ، ولي تكرار آن عملي حيواني ديدم.
من سقف آرزوهايم را تا بدان جا بالا بردم كه بتوانم بر آن چراغي بياويزم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۶)
من چون دیدم که از هر چیز بهترینش را تدارم، تصميم گرفتم از هر چه دارم به بهترين شيوه استفاده كنم.
من در گیتی سه چیز را غیر قابل اتکا دیدم: غرور را ، دروغ را و عشق را ؛ زيرا انسان با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق مي گدازد. (دکتر شریعتی)
من عظیم ترین بنیان های سنت را در کنار بزرگ ترین پایگاه های صنعت دیدم.من مردم ژاپن را شگفت آورترین مردم گیتی دیدم که با تلفیق این دو بینش ، تمدني نو را با بينشي نو بنيان نهاده اند.
من بزرگ ترین انسان را کسی دیدم که کودکانه ترین قلب در سینه اش می تپید.
من هر گاه خود را در اوج قدرت می دیدم، به حباب مي انديشيدم و از مرداب مي ترسيدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۵)
من موفقیت را راهی بی پایان و پگاهی آژمان دیدم. در این مسیر، اصل فقط رفتن است، نه رسيدن.
من مرگ را در سیمای کسانی دیدم که می پنداشتند دیگر کاری از ایشان ساخته نیست.....و زلال جوشان زندگی را در نام جاودانه رادمردانی دیدم که در حیات کوتاهشان کوشیدند به نفع بشریت گامی بردارند.
من ارزش عمیق و قیمت دقیق انسان های بزرگ را در حجم حرف هایی دیدم که برای نگفتن دارند. (با الهام از سخن دكتر شريعتي)
من سلیمان فکوری را دیدم که دیوان روزگار ،نگین نگارینه و خاتم خسروانه را از او ربوده و آینه ارزش ها را آلوده بودند؛ معناي واژه ها را وارونه و مفهوم هنجارها را واژگونه كرده بودند.
من هر مدیری را دیدم که توان آفریدن مشکلی را داشت، همو توان ارائه راه حل را هم داشت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۴)
من دل هايي را ديدم كه در لحظاتي كوتاه و اندك مي شكست؛ در حالي كه با گذشت سال ها التيام آن ها امكان پذير نبود.
من كسي را توانگر نديدم كه مال بيشتر دارد، بل كه توانگرترين انسان ها را كساني يافتم كه كمترين درخواست را دارند.
من افراد بسياري را ديدم كه همه گفتارها و رفتارهاي مرا فراموش كردند؛ اما هرگز احساس مرا نسبت به خود از ياد نبردند.
من ملتی را دیدم که بیشتر كساني که کشور را اداره می کردند ،مديران درسايه بودند و افراد كم مايه؛ چهره واقعي شان ناشناخته ، ولي شمشيرهاي قدرتشان آخته ؛
من در طول تاریخ و عرض جغرافیا چه بسیار پایان های تلخ را برای حاکمان خودکامه دیدم. پایان تلخ برای همه ناخوشایند است؛ اما پايان هاي تلخ براي خودكامگان در كام ملت ها بسي شيرين تر از تلخي هاي بي پايان خودكامگي هاست.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۳)
من نبردی بی امان و پیکاری آژمان دیدم بین انسان های سخت با روزهای سخت؛ اما هماره و هميشه آن كه مي ماند، مردان سخت بودند ،نه روزهاي سخت.
من انسان هايي را ديدم كه دوران كودكي خود در آرزوي بزرگ تر شدن و دوران بزرگسالي را در حسرت از دست رفتن ايام كودكي مي گذرانيدند.
من آدم هايي را ديم كه سلامتي خود را فداي ثروت اندوزي، و سپس همه دارايي و ثروت خود را صرف بازيافتن سلامتي خود مي كردند.
من كساني را ديدم كه به قدري نگران آينده بودند كه حال را فراموش و در نتيجه نه حال را درك مي كردند و نه آينده را.
من انسان هايي را ديدم كه چنان مي زيستند كه انگار هميشه زنده اند و سپس پس از مرگ چنان نام و ياد و گورهايشان را غبار فراموشي مي گرفت كه انگار هيچ گاه زنده نبوده اند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۲)
من راز و رمز پيروزي را در دانش و كمال ديدم نه در بخت و اقبال.
من نشانه بارز تمدن و فرهنگ را در تحمل انتقاد ديدم. کسی انتقاد را نمی پذیرد كه به خود اعتماد ندارد.
من هر پگاه پس از بیدارشدن، خود را در برابر یک انتخاب می بینم: به رختخواب برگردم و رویاپردازی کنم ، يا اين كه برخيزم و روياهايم را عملي سازم.
من برخي از انسان ها را ديدم كه هرچه پير مي شوند، زيبايي شان را از دست نمي دهند؛ اينان كساني اند كه زيبايي را از صورت به قلب هايشان منتقل مي كنند.
من آن گاه احساس هوشمندي مي كنم كه انسان ها را از پشت نقاب هايشان مي شناسم؛ نقاب هايي كه هر لحظه و در هر موقعيتي عوض مي شوند.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۱)
من بزرگ ترین اشتباه انسان را ترس از اشتباه دیدم. کسی که اشتباهی نکرده نه پيشرفتي كرده و نه چیز تازه ای کشف کرده است.
من تا هنگامی رشد می کردم که نهال وجود خود را سبز می دیدم . آغاز پوسیدگی من وقتی بود که احساس رسیده بودن کردم!!
من تا هنگامی که کارهای گذشته خود را بزرگ می شمردم،مي فهميدم كار مهمي انجام نداده ام.
من تا هنگامي كه احساس غرور مي كردم ، نمي توانستم خواستار آموختن باشم. فروتني آغازين گام آموختن است.
من بی سوادان هزاره سوم را تنها کسانی ندیدم که خواندن و نوشتن نمی دانند، بل كه آناني را بي سواد يافتم كه نمي توانند بياموزند چگونه آموخته هاي كهنه را دور بريزند و بازآموزي كنند.(با الهام از سخن الوين تافلر)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۰)
من انسان را در آستانه هزاره سوم دیدم که تجسم انتقاد بود و مجسمه فریاد. او همه قيد و بندها را درهم مي كوبيد و بر هر چه که او را به بند می کشیدند، برمي آشوبيد .زنجيرها را مي گسست و ميله قفس محبس را درهم مي شكست.
من در شهر سرب و سراب مردمی را دیدم که راستی را هشته و با قراری نانوشته همه به همدیگر دروغ می گویند و راهی بی فروغ می پویند. بنابراین نه گفتارها رنگ و بویی دارد و نه رفتارها سمت و سویی.
من جعبه ای دیدم جادو با حربه هیاهو که خردها را به چشم می آورد و خردمندان را به خشم. در آن جعبه جادو يا ديگ پر هياهو هر خوراكي مسموم را با رنگي خوش و طعمي موهوم مي پختند و به خورد احساس هاي سطحي مي دادند. اما سال ها بود كه تراكم فريادها، سوپاپ يادها را مسدود كرده و انفجار هر لحظه آن موعود بود. من بسي ملت هاي به پاخاسته و به يگانگي آراسته را ديدم كه همه مي دانستند «چه چیز را نمی خواهند» ؛ اما پس از پيروزي نهضت چون نمي دانستند« چه چیز را می خواهند» ، هر گروه به سمتي و هر دسته به سويي مي رفتند. من ملت هايي را ديدم توسعه نديده و چون كودكان نورسيده كه به جاي پستان شير ، پستانك تحقير مي مكيدند و كوراب كوير را مي كاويدند.(كوراب=سراب) ادامه دارد.... شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۹)
من دنیا را دیدم در حالی که همه پدیده ها و آفریده های آن در حال تغییر بودند. هر آفریده و هر پدیده برای رهایی از کهنگی ناگزیر از تغییر است و در صورت عدم تغییر در زیر چرخ های سرد و سنگین گردونه زمان له می شود. طفره روندگان از تغییر را معمار نابودی خویش دیدم.
من کوچک بودن و حقیر نمودن در آغاز را پسندیده دیدم؛ اما كوچك ماندن و حقارت پذيرفتن را زشت و ناپسند مي دانم.
من شب پره اي را ديدم نورگريز و روشني ستيز. دعاي او مرگ آفتاب و ادعاي او حفظ حباب بود.او شب تا سحر از جان و جگر شعار مي داد: مرگ بر خورشيد و نور اميد....اما با فرارسيدن سحرگاه چون هر پگاه، آبشار نور مهر از همه قلل آبي سپهر بر سر و روي گيتي فرو باريد...و اين است سر سبز نوزايي و قانون ابدي بازشكوفايي.
من هيچ انساني را نديدم كه « بد » آفریده شود؛ بل كه اين روند و روش هاي پرورش است كه انسان ها را از مدار فطرت و انوار بصارت محروم مي كند و به ديار موهوم مي كشاند.
من انسان ها را پيامبر ديدم و هيچ انساني را نديدم كه پاي بر پشت خاطره خاك بنهد و به رسالتي برانگيخته نشود. رسالت هر كس موظف به انجام كار صالح مطلوب است ، نه انجام هر كار خوب! كار صالح بهترين، ضروري ترين و حياتي ترين كار است.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۸)
من بدترين آموزگار ترك سيگار را كسي ديدم كه بيشترين تجربه اين كار را دارد!!
من در بیابانی تابلویی را دیدم که روی آن نوشته بود:« خطر مین! نزدیک نشوید! ». من نه آن محل را می شناختم و نه نویسنده تابلو را ؛ اما هشدارهاي عقل و خرد مرا از ورود به آن منطقه بازمي داشت....
من با خود انديشيدم كه آيا هشدارهاي ديني درباره دنيا و آخرت تا اين اندازه هم احتياط برانگيز نيست؟!!
من دريانوردان را ديدم كه بر حسب عادت نه صداي موج را مي شنيدند نه به اوج مي انديشيدند.با خود گفتم چه بد است عادت ، اگرچه برونداد آن عبادت باشد!!
من کسانی را دیدم که خود را زرگ تر از آن می دانستند که وارد دنیای سیاست شوند؛ بنابراین داور خرد آنان را محکوم کرد که توسط احمق ها اداره شوند.
من دیدم که دو دست، دو پا، دو چشم و دو گوش ؛ اما يك قلب دارم؛ بنابراين فهميدم كه بايد بگردم و جفت آن را خود بيابم!
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۷)
من آینده را نه سرابی سرشته، كه كتابي نانوشته ديدم كه بايد خود شمايل آن را بينگارم و واژه هايش را بنگارم.
من سلامتی را کندترین وسیله برای رسیدن به ایستگاه مرگ دیدم!
من کمترین فایده ورزش را در این دیدم که ورزشکار سالم تر می میرد!!
من بیشتر زنان را دیدم که زیبایی را بر عقل ترجیح می دادند، چون بر اين باور بودند كه مردان بيشتر دوست دارند ببينند تا اين كه بينديشند!!
من از بين همه كساني كه خود را انتقادپذير مي دانستند، هيچ يك را نديدم كه از منتقد خوششان بيايد!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۶)
من در سنگ نگاره های تخت جمشيد كسي را خشمگين ، شهرياري را سوار بر اسب ، شهروندي را در حال تعظيم و پيكري را عريان نديدم. اين هاست نمادهاي اصالت، نجابت، حريت و عفت تبار ما.
من نديدم بدرفتاري را مگر اين كه از او درس شكيبايي آموختم ...
و منتقدي را مگر اين كه از او درس خودسازي آموختم ...
و متكبري را مگر اين كه از او درس تواضع آموختم....
و سرانجام خوش رفتاري را مگر اين كه از او درس وفا فراگرفتم،
بنابراين خدايا! همه را بنواز و همه سينه ها را از كينه ها بپرداز!
من تصویر بخل و خست را در سیمای كساني را ديدم كه ترجيح مي دادند ثروتمند بميرند، تا اين كه ثروتمند بزيند(زندگي كنند) !
من در جهان امروز پدیده ای ضروری تر از پل ندیدم؛ پل بين دل ها، پل بين انديشه ها، پل بين فرهنگ ها و تمدن ها ، پل بين اديان و مذاهب....و سرانجام پل بين زمين و آسمان ، از خاك تا خدا، از ملك تا ملكوت. از برهوت تا لاهوت.
من در رویای سبز هر برگ سیمای جنگلی بزرگ و در آرمان آبی هر قطره دریایی سترگ را دیدم
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۵)
من ریاضی را زبانی دیدم که خدا با آن مشق آفرینش را نوشت و با آن می توان سرنوشت را از سر نوشت.
من همواره پر رنگ ها را دیدم، صداهاي بلند را شنيدم و ادعاهای گزاف را احساس كردم؛ غافل از آن كه خوب ها آسان مي آيند، بي رنگ مي مانند و بي صدا مي روند...
من دلي را نديدم بي غم و بي قبس،گلي را بي خار و خس و پرنده اي را بي قفس؛ اما اگر اين سختي ها و تلخي ها نبود، زندگي معنا نداشت.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.