دل دیدنی های شهر سرب و سراب (292)
من نسل خود را شرمنده ترين نسل هاي تاريخ ديدم، زيرا ما نتوانستيم امانتي را كه از نياكان خود گرفتيم، آن را امانتدارانه به نسل بعدي تحويل دهيم.

من آفرينش جهان را توسط خداوند در چند روز ديدم، بنابراين آموختم كه نمي توانم همه چيز را در يك روز به دست آورم.(با الهام از سخن چارلی چاپلین)
من دست ارنستو چه گوارا را ديدم و بوييدم. دستش بوي گل مي داد؛ بنابراين او را به جرم چیدن گل محکوم کردند...اما هیچ کس فکر نکرد که شاید یک گل کاشته باشد.
من آینده را ديدم،اما ندانستم چرا بهترین روزهای عمر را براي دیدارش حرام کردم؟
(با الهام از سخن حسين پناهي)
من اندوهگین ترين اشخاص را كسي ديدم كه از همه بیشتر می خندد!
(با الهام از سخن ژان پل سارتر)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
...و در ادامه مطلب تکمله های استاد باقری:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (291)


من دوست داشتن دوستانم را بدون علت عاجل و برآمده از ژرفای دل دیدم؛ زيرا محبتی که علت داشته باشد، یا احترام است یا ریا . . .
(با الهام از سخن لامارتين، شاعر فرانسوي)
من گرفتن آزادی را از مردمی که نمی خواهند برده بمانند,سخت ديدم؛ اما سخت تر از آن دادن آزادی به مردمی ديدم که می خواهند برده بمانند !
(با الهام از سخن مارتین لوتر کینگ)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
...و در ادامه مطلب تکمله های استاد باقری:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (290)



من کودکی را دیدم كه آن گاه که خورشید را هم نمی یابد، تاريكي را برنمي تابد. او اگر نور خورشيد را از وراي ديوار نمي بيند، در اين سوی ديوار آن را بازسازي مي كند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (289)
من در جوامع انسانی گردبادي را وحشتناك تر و دهشتناك تر از شيوع دروغ و بیداد و سلطه يوغ استبداد نديدم.




ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (288)





ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (287)





ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (286)
من دنیایی پرقیل و قال را در دل قطره شبنمی زلال دیدم.
من سیمایی از فرشته عدالت(!) را دیدم که ورود به عرصه را برای بعضی ممنوع و برای برخی مطبوع رقم می زد.معیارها بدون عیار و انحصارها بدون حصار ترسیم می شد.
من ریه های زمین را آلوده از ریبه های زمان دیدم.آلودگی هایی که شر می آفرید و از دست بشر می تراوید.
من در این شهر دوربین های مداربسته را مجهزترین ابزار و کاراترین کار برای درونی کردن پیام های تربیتی دیدم!!
من در دنیا خوشبختی را در فاصله بین دو بدبختی دیدم.
(با الهام از سخن چارلی چاپلین)
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (285)


من روسپی را دیدم که نه آفرینشگر مهربان، كه متوليان آب و نان، او را لنگ نان گذاشتند تا هرگاه كه لنگ هماغوشي ماندند، او را به ناني بخرند و در دشت هوس به ارزانی بچرند.(با الهام از سخن صادق هدايت)
من كلاه را پيكان تيري ديدم با بيشترين برد و كاراترين كاربرد. در شهر سرب و سراب كلاه كالايي است كه گذاشتنش ممد حيات است و برداشتنش موجب نجات.
من تابوها را بت واره هایی دیدم که بر همه باورهاي بي بنيان تاخته و چون اختاپوس بر اركان و اجزاي انديشه چنگ انداخته است. نه می توان آن ها را به آسانی شکست و نه می توان رشته باورها را از آن گسست. آنان که پشت بر آفتاب اند، شكستن تابوها را برنمي تابند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
...و اینک تکمله های استاد باقری در ادامه مطلب:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (284)


من کهنگی زمان را برای برخی ملت ها چونان دیوی دهشتناک دیدم که طراوت بهار و لطافت لاله زار را بلعید و نوروز هر چه کوشید نتوانست از روزها روزي نوين و از انگ ها ، انگبین بسازد.(انگ= شیره، عصاره،زنبور)




ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (283)

من مردانی را دیدم که به فراتر از عصر خود می اندیشیدند؛ اما فروتر از قدر خویش می نشستند....و نیز افرادي را ديدم كه آن قدر خود را می دیدند،که خدا را دیگر نمی دیدند و در نتیجه چكادها را نمي ديدند و فريادها را نمي شنيدند....واین تاسف تکراری تاریخی ماست!!




ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (282)
من تلویزیون را علی رغم همه بهره مندی هایش عاملی دیدم که رویکرد های همه اهل خانواده را از یکدیگر بازگرفته و به سوی خود فراخوانده است.
در گذشته همه اهل خانواده رو در روی یکدیگر می نشستند و با یکدیگر گفتگو می کردند؛اما امروزه همه روی از هم برتافته اند و روی به سوی تلویزیون آورده اند.
من هريك از شهروندان ملل استبدادزده را ديكتاتورهايي دیدم كه هنوز سرزميني و سر سپردگاني براي اجراي اوامر خود نيافته اند.

زیرا تیغ تیز شرمندگی از بچه ها سوزنده تر از تیغ جراحی کلیه ها بود.


ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (281)
من در مدرسه دنیا صدای زنگ تفریح را شنیدم و رنگ تسبیح را دیدم؛ اما آن قدر در حياط ماندم تا حيات را فراموش كردم.
من انسان، سگ ها را حیواناتی با وفا و مفید ديدم، ولی گرگ ها، سگ ها را گرگ هایی مي ديدند که تن به بردگی داده اند. (با الهام از سخن ارنستوچه گوارا)
من داركوبي را ديدم كه به درختي پلاستيكي نوك مي زد ....سرانجام با خستگي و سرخوردگي چون مي رفت ،گفت: درخت هم درخت هاي قديمي!!
من دهان هایی را دیدم که لقمه هایی بزرگ تر از خود را برمی داشتند و چون نمی توانستند آن ها را ببلعند، آن ها را خرد مي كردند!!....آن گاه بود كه فهميدم عوام مردم چرا انسان هاي فراتر از عصر خود را درهم مي شكنند!!
من ساده اندیشی را دیدم که خبر حباب را بر بستر آب می نوشت....واهی بودن رجزخوانی های خودکامگان زورگو برایم تداعی شد که تاریخ نویسان را مزدور و به درج دروغ مجبور می کنند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
نقدی عالمانه بر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب
لطفا ادامه مطلب را مطالعه فرمایید
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (280)
من وقتی که بازارهای دیار را انباشته از کالاهای بنجل چینی دیدم این ضرب المثل چینی را به یاد آوردم که می گوید:« تا ایران هست، بازیافت چرا؟»...و فعلا به عنوان یک شهروند جز تاسف خوردن کاری از من ساخته نیست!!
من شخصیت هایی بزرگ و نخبگانی سترگ را دیدم که تا وَقتی زنده بودند، همه با آنان بیگانه بودند؛ نه شخصیت شان را پاس می داشتندند و نه خدمات شان را سپاس می گذاشتند. این بزرگان وقتی رفتند، همه آمدند، كساني که در حیاتشان شاخه گلی برايشان نمی آوردند، گل ها آوردند، گریه ها کردند، حتی برايشان لباس مشکی پوشیدند. شایَد تنها جرم این نخبگان نفس کشیدن بود..!!
من مداد رنگی های شهر سرب و سراب را ديدم كه تکلیف خود را نمی دانند .آن ها آسمان را کبود می کشند؛ برگ های سبز را زرد ..... چراغ های شهر را خاموش و دنیا را .......در سیاهی مطلق ......!
من آسمان ابري را بغض آلود ديدم. به حالش غبطه خوردم كه هر گاه دلش مي گيرد، آن قدر مي گريد و اشك مي بارد تا سيمايش آبي و دلش آفتابي مي شود.
من گوسفندانی را دیدم که با اشتیاق به تماشای سلاخی می رفتند. من آنان را شایسته حکومت قصابانی دیدم که برای قربانی کردنشان نوبت گذاشته اند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (279)
من قصه شکم را درازتر از غصه مغز دیدم.آن بر عرایز حیوانی می افزاید و این بر فضایل انسانی.
من شهری را دیدم که آگاهی را نه با اندوختن که با فروختن نشر می دادند.در این معامله آن چه مطرح نیست رشد آگاهی محور و شکوفایی باور.
من کرامت و شخصیت له شده انسان را در زیر گام های نخوت و خودخواهی انسانی دیگر دیدم.در این تعامل نه محکوم به کمال می رسد و نه حاکم به آمال.
من کسانی را دیدم که عنصر تخیل را بیش از تفکر ارزش می نهادند.اینان هماره راه های سراب را می پوییدند و به قله های حباب می رسیدند.
من گل خورشید را دیدم که در دست های عارفی روشنگر و اندیشمندی هنرور شکفت.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (278)
من در دل شب های سیاه خطر همواره آتش هایی را دیدم شعله ور که عاشقانه جان خود را می افروختند و امیدوارانه ،پایداری را می آموختند.
من کسانی را دیدم که تنها به جمع کردن مال می اندیشند نه به هزینه کردن آن. اینان حرص و آز را ارضا می کنند ،نه تشنگی و نیاز را.
من کسانی را دیدم که فرومایگی را به جای فروتنی و چرب زبانی را به جای خوش سخنی اشتباه گرفته بودند.
من عشق را بهارآفرین و دروغ را عامل نفرت و نفرین دیدم.
من محبت را بدان سان اعجازگر و هنرور دیدم که می توانست گل را از دل سنگ و آشتی را از جگر جنگ برویاند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
...و اینک تکمله های استاد باقری در ادامه مطلب:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (277)
من چون دیدم نمی توانم بهترین باشم، كوشيدم ريشه هايي را بنگرم و انديشه هايي را بنگارم كه بهترين ها آن ها را بخوانند.
من خوشبختی را چون توپ فوتبال دیدم . هنگامی که از ما دور می شود، به دنبال آن می دویم و چون می ایستد، با یک ضربه آن را از خود دور می کنیم.

من خوشبختی را نزد کسانی ديدم که برای خوشبختی دیگران می کوشند.

من چون طبیعت را تکرار ناشدني ديدم، دانستم كه مشیت الهي این بوده که متفاوت باشم. اصلاً چرا باید شبیه هم باشیم؟

من متوهمی مردم هراس و متوحشی خودناشناس را دیدم که نه از تنها از همسایه خرداندیش که از سایه خویش نیز می ترسید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر

موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (276)
من مدیر و رئیس واقعی را کسی دیدم که تمام مشکلات را قابل قبول و تمام اهداف را قابل وصول می داند.
من پرندگانی را دیدم که در قفس زاده و در محبس پرورش داده می شدند؛ اما براي اين كه ميله هاي قفس را احساس نكنند ، نام آنان را « آزاد »می گذاشتند!!
من در شهر کرامت ستیز و ذلت انگیز هرت، سلسله مراتب قدرت مداری را بر پایه ذلت پذیری و عزت گریزی دیدم. هر یک برای رشد در مدار قدرت، باید تحقیر را بپذیرند و آن را بر زیردستان تحمیل کنند.
من انسان بدون رویا را مرده ای جنبنده و افسرده ای رونده دیدم.
من در عرصه زیست خانوادگی، زن سالاری و مردسالاری را دو لبه تیز یک شمشیر دیدم که هر دو بنیان مهرورزی را می شکافند و حصیر حصار می بافند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (275)
من زوج هایی را موفق دیدم که بتوانند رمز دل های یکدیگر را بیابند و قفل دل ها را بگشایند.
من کوتوله هايی را دیدم که کوتولگی تنها در قد و اندامشان بود، نه در افکار و مرامشان.اما چه وحشتناك ديدم كساني را كه كوتولگي در افكارشان بود،نه در ساختارشان ؛و وحشتناك تر اين كه مردمي كوته انديش اين كوتوله هاي فكري و دل پريش را به اريكه رياست برسانند و بر اريكه مديريت بنشانند.
من گلوله ها را ديدم كه جز زبان زور را نمي شنيدند و جز منطق كور را نمي فهميدند.
من در دیار محبت همه واژه ها را نرم تر از نسیم و خوشبوتر از شمیم دیدم.
من شهری را دیدم که در آن فرهنگ قاب و نیرنگ نقاب تا ژرفای خانواده ها نفوذ و رسوخ کرده بود؛ تا آنجا كه همسران در خانه نيز از در قاب با هم روبه رو مي شدند و از پشت نقاب با هم تعامل و گفت وگو مي كردند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (274)
من زیست یک روزه در فضای فرزانگی و اندیشمندی را بهتر و برتر از صد سال زندگی در منجلاب بدکاری و پلیدی دیدم.
من چتری را دیدم که بر این باور بود که بايد سایه بر سر دریا اندازد و دریا را از خیس شدن ايمن سازد!
من سپهر ستم ستیز را دیدم که شمشیر شب شکن آذرخش را آخته و بر پیکر سرد و سیاه شب تاخته بود.
من خورشید روشنگر را دیدم در نبردی نفس گیر و پیکاری پیگیر با شب آوران نور ستیز و ستمگران روزگریز درآويخته و در جبهه اي به درازاي زمان و پهناي زمين پيكاري جاودانه را پي ريخته بود..
من مترسکی را دیدم دلنواز و پرنده باز.پروازگريزان او را برافراشته بودند تا پرندگان را بترساند و دل هايشان را بلرزاند؛اما او جز مهر نمي دانست و جز مهرباني نمي توانست!
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (273)
من مردمی را دیدم با هویت های پیچیده و شخصیت های فروپاشیده .نه اصيل اند و نه اصولي؛ نه در خاك ريشه اي دارند و نه در افلاك انديشه اي؛چون خاشاكي به روي آب و هوايي درون حباب؛نه پيوندي با اخلاف دارند و نه بندي به اسلاف؛حلقه اي جداشده از زنجير و مانده در دام تقدير؛گاه چون خسي اسير موج اند و گاه چون غباري بر اوج؛نه بر موج اختياري دارند و نه بر اوج،افتخاري.
من هر کودکی را دیدم برای ورق زدن برگ های خزان زده دفتر عمرش شتاب داشت .
من حسدورزان نسبت به خود را قابل احترام دیدم؛ زيرا آنان از صميم قلب بر اين پندار بودند كه من از آنان برترم!!
من مردمي را ديدم كه تنها وقتي يادشان مي افتاد « مملکت قانون دارد» که با هم دعوا می کردند!
من برخی از انسان ها را دیدم که چون مواد گداخته آتشفشان، هم نور دارند و هم گرمی و از دور هم زیبا به نظر مي رسند ؛اما از شما سنگ مي سازند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (272)
من دشت پر گل و گياه قالي را آن چنان سترون ديدم كه اگر همه ابرهاي آسمان هم بر آن ببارند ، آن ها نه مي رويند و نه مي بويند؛ زيرا آنان را كه پاي تحقير بر سرشان مي سايند، قدرت هر گونه رشد را از آنان مي ربايند.
من نعل اسبي را دیدم که به خاطر سستی میخی افتاد ، اسبی را که به خاطر نعلی افتاد ، سواری را که به خاطر اسبی افتاد ، مملكتي را كه به خاطر افتادن سرداري شكست خورد و نابود شد...
...و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود!!
من هر " زيبا " را هماره " خوب " نديدم ؛ اما هر " خوب" را هميشه " زيبا" ديدم.
من هر انسان را شيفته بهشت ديدم ؛ اما هيچ كس نمي خواهد بميرد؛ در حالي كه براي رفتن به بهشت نخست بايد مرد!
من غم و اندوه را نه آفريده يزداني، كه پديده انساني ديدم. خـوش بـخـتـي تـنـهـا پـيـشـنـهـاد خـدا بـه انـسـان بـود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (271)
من سیمای حقیقت را نه در رویاهای رنگین که در درایت های بنیادین دیدم.
من عروسی را دیدم با لباسی بافته از تارهای احساس و تافته از پود اسکناس. عروس بس نگران بود و لباس عروسی بسي گران؛ اما همه اين دلارهاي مكنت به فداي جرعه اي از زلال محبت.
من سه هزار پر طاووس را در تار و پود لباسي ديدم كه مي كوشيد تا تن عروسي را از برهنگي بپيرايد و با پوششي زيبا بيارايد؛ اما...
من ۹۹۹۹ گل رز سرخ را روييده بر تني سيمگون و اندامي موزون ديدم؛ هر گل پيامي از سپهر و گلبرگ كلامي از مهر در بر داشت. اما....
من در عرصه آفرينش هر انسان را قطعه اي از پازل جهان هستي ديدم. مهم شكل پازل نيست، بل كه مهم اين است كه هر كس جاي شايسته خود را به خوبي بشناسد و از پذيرش نقش خود نهراسد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (270)
من دهقانان فداكاري را ديدم كه در شب تاريك جور و جهل و جمود،همه وجودشان را به آتش كشيدند تا موانع راه را به قطار جامعه بنمايانند؛ اما لكوموتيوران مغرور نه موانع را ديد و نه هشدارها را شنيد.
من عشق را چون ساعت شنی ديدم که هر لحظه هرچه در مغز است به درون قلب می ریزد.
من خورشید جهانتاب را دیدم که فروتنانه و پرمهر از سینه سپهر حتي به درون تنگه ای تاریک و غاری باریک نيز سر می کشید و بر آن نور می تابید.
من مردمی را دیدم با امکاناتی فراوان ،اما با عقلانیتی پریشان.نه تعقلي تا از آن منابع و امكانات بهره جويند و نه تلاشي تا راه ترقي و تعالي را بپويند؛ زيرا این مهم نیست که چقدر منابع و بودجه داریم ؛ اگر ندانیم که از آن ها چگونه استفاده کنیم، آن منابع هرچند هم زیاد باشد، هیچ گاه برایمان کافی نخواهد بود.
من شهروندانی را دیدم که بالشان نيز وبالشان شده بود.نهادهاي اجتماعي و سازمان هاي دولتي برايشان نه يار شاطر كه بار خاطر بود.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من جای پای مردان بزرگ تاریخ را نه بر روی خاک که بر تارک افلاک دیدم.
من در دل هر درخت سبز و زنده بوستانی ارزنده و باغي برازنده دیدم. درخت، زبان سبز زمین است و فریاد سرخ زمان.
من در اين شهر ،صداقت و درستکاری را دیدم که نه با حسن تدبیر که با قفل و زنجیر آن را بسته بودند!!
من کابوس سیاه تبر را در رویای سبز درخت دیدم. درخت سال ها با این کابوس زیست و در درون گريست؛ اما باز هم كوشيد تا ديگران را در سايه سارش آرامش بخشد و با برگ و بارش ،رامش.
من مهرورزي را در غياب خردورزي ، نه يار شاطر كه بار خاطر ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من در ژرفناي درياي مردم مرواريدهايي درخشان و گوهرهايي گران را ديدم؛ در حالي كه بسياري از افراد در كنار دريا صدف هاي خالي جمع مي كردند!!
من چه بسيار شهرياران را ديدم كه آهسته مي رفتند و آهسته مي آمدند تا وجدان به خواب رفته شهروندان بيدار نشود!!
من هر گاه در شادی و نشاط را به روی خود بسته دیدم، ده ها در تفكر و خلاقيت را باز ديدم.
من شادترين آدم ها را كساني نديدم كه بيش ترين چيزها را دارند، بل كه كساني را شاد و خوشبخت ديدم كه از داشته هاي اندك خود بيش ترين بهره را مي گيرند.
من شعله های فریاد را دیدم که نه از حجم زبان که از مغز استخوان زبانه می کشید.در شهری که فریادها شنیده و انتقادها دیده نمی شود،خودسوزي در راه دگرسازي آخرين راه است.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من هیچ زنی را نديدم كه لذّت شیرین مادر شدن را بچشید ، بدون اين كه خویش را آماده پذیرش و قبول رنج زایمان کرده باشد !
و هیچ بذر آرزومند را نديدم كه درختی تنومند شود ، بدون اين كه رنج و درد سر بر آوردن از خاک را تجربه کرده باشد !
برای تغییر و بهتر شدن ، آگاهی لازم است . سنگ بنای هر تغییر آگاهی است .
من کودکی از تبار مهر و مدارا و نماینده ای از نسل فردا را دیدم که نمی دانست بازماندگان نسل های پیشین انسان چرا با داشتن زبان فرهنگ با منطق تفنگ با هم گفت وگو می کنند!
من چه بسیار دخترانی معصوم و زنانی محروم را دیدم که لحظه لحظه جوانی شان را به برگ برگ گل های قالی گره می زدند ؛ گل هايي كه لطافتشان پايمال استثمار و اميال انحصار مي شد.
من روزانــه هزاران انســان را دیدم که به دنیــا می آینـــد .امــا نسل " انســانیت " را می بینم که در حال انقــراض است!
من دلی را دیدم که ظاهرا دو حرف بیشتر نداشت ؛ اما صدها حرف نگفته و هزاران غنچه نشكفته بر لب داشت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من زشت ترین و زیباترین زن دنیا را دیدم. نه از دیدن آن احساس نفرت کردم و نه نسبت به این احساس محبت؛ زيرا آن چه احساس نفرت و محبت را برمي انگيزد، زشتي و زيبايي خصايل است ، نه شكل و شمايل
من درختی را دیدم که هر شاخه آن برای ارتزاق ناگزیر باید ریشه ای در خاک داشته باشد. بنابراین دانستم که لازمه طراوت اندیشه در افلاک داشتن ریشه در خاک است.
من مردمی را دیدم که تحقیر سال ها سلطنت و قرن ها قیادت در عمق رفتارشان و در ژرفای گفتارشان جلوه گر بود.
من جلوه ای از الیناسیون را در پندار مرغی دیدم که خود را پنگوئن احساس می کرد. بنابراین دانستم که خودشناسی نخستین گام خداشناسی و هستی شناسی است.
من هیچ تغییری را بدون درد و رنج ندیدم. گاهی درد و رنجی کند و آرام و زمانی شدید و تکان دهنده ! ولی در هر حال لازمه تغییر ، قبول درد و رنج است .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من موفقیت را ناشی از داوری درست دیدم ، و داوری درست را از تجربه آموختم ، و تجربه بیشتر را ناشی از یک داوری نادرست یافتم.
من پایداری در برابر هجوم سيل آساي بسیاری از ارتش ها را دیدم ، اما ندیدم که هیچ نیرویی بتواند از هجوم انديشه ها و باورها جلوگيري کند.
من نامجویانی را دیدم که تنها هدفشان راه یافتن به منصه شهرت بود، نه عرصه فضیلت. اینان پی و پوست را به جای دل دوست برگزیده بودند:
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
من صدها چشم شکارگر لحظه ها و نگارگر عرصه ها را دیدم که می کوشیدند نگاه مردم را امداد و گوش و هوش مردم را امتداد بخشند.نگارشگران مطبوعات، روشنگران اجتماعات هستند و به نمایندگی از مردم باید و شاید تا کارهای اربابان قدرت و متولیان دولت را ژرف بنگرند و واقعیات را شگرف بنگارند.
من کسی را دیدم که نگاه ژرف را گناه شگرف می پنداشت ...
و نیز کسی را دیدم که گناه خشونت را با نگاه عطوفت تبيين مي كرد و جاودانه مي ساخت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من مرگ یک نفر را تراژدی دیدم ، ولی مرگ یک میلیون نفر را آمار !
(با الهام از سخن ژوزف استالین)
من زندگی را لذت بخش و مرگ را آرامش بخش دیدم ،چیزی را که رنج آور یافتم مرحله انتقال است .(با الهام از سخن آیزاک آسیموف)
من پیروزی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر را دیدم بدون از دست دادن اشتیاق .(با الهام از سخن وینستون چرچیل)
من انفلاب ها را نه مولود خیزش خیرآفرین مردم که معلول کنش شرآفرین حکومت ها دیدم.
من بهترین ویژگی یک نظریه علمی را ابطال پذیری آن دیدم، همان گونه كه بهترين دولت را دولتي ديدم كه بركشندگان آن به آساني و با شيوه هايي قانونمند بتوانند آن به زير كشند.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من متحجراني سنگواره و متعصباني پر انگاره را ديدم كه از پندارهاي موهوم خود بت واره هايي سخت ساخته بودند. اينان هر خطي را خطا مي پنداشتند و هر انديشه اي را بي ريشه مي انگاشتند.
من بنده ای را دیدم که به خدا گفت:
اگر سرنوشت مرا تو نوشته ای پس چرا دعا کنم؟
خدا پاسخ داد:
شاید نوشته باشم هر چه تو دعا کنی!
من بهترین راه نومید کردن اهریمن و انتقام از دشمن را در بخشیدن او دیدم.
من بهتر دیدم دهانم را ببندم و احمق به نظر برسم ، تا این که بازش کنم و همه بفهمند که واقعاً احمقم! (با الهام از سخن مارك تواين)
من دو چیز را بی پایان دیدم : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان . البته در مورد اولی مطمئن نیستم ! (با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(261)
من هدف را تنها گنج نهان و گنجینه پنهان دیدم كه ارزش جستجو دارد.
(با الهام از سخن نويي استويي)
من بر روی ماسه های نرم ساحل جای پایی دیدم . احساس کردم این اثر را نسیمی وزان یا موجی خروشان می تواند بزودی بزداید. انسان چه آثاری از خود می تواند به جای گذارد که از باد و باران نیابد گرند؟!
من کوه پیمایی نامجو و سنگ نوردی پرهیاهو را دیدم که چون بر فراز نخستین قله پست برآمد، بدون صعود به بلندترين چكاد دوردست در سايه سار اين پيروزي آرميد و از ادامه صعود دست كشيد. او به هزينه كردن اين موفقيت پرداخت ، در نتيجه چكادهاي بلندتر را باخت.
من خدا را كارگرداني حكيم و بندگان خدا را بازيگراني فهيم ديدم كه هر كس در نمايشنامه آفرينش نقشي را بازي مي كند كه كارگردان برايش نگاشته است. مهم نوع نقش نيست، بل كه مهم اين است كه هر كس هر نقشي بر عهده دارد،چقدر آن را خوب بازي مي كند.
من باغباني را ديدم كه سيب باغ خود را بهترين،شيرين ترين و برترين سيب دنيا مي پنداشت، بدون اين كه ديگر سيب ها را ديده يا چشيده باشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(2۶۰)
من زندانياني را ديدم كه ادامه حياتشان استمرار در زندان و مرگشان در آزادي از بند گران بود. من واپسين تصوير دنياي ديجور را در نصب آخرين سنگ گور ديدم. من جامعه اي را ديدم كه همه آموخته بودند براي موفقيت بايد دهاني بسته و دست هايي شكسته داشت.بايد با دهنه هاي آهنين دهان ها را دوخت و در برابر زورمندان حاكم سكوت را آموخت. من جوجه هاي فردا را ديدم كه مرگ جوجه اي را مي نگريستند و در سوگ او مي گريستند . من سري را ديدم كه سنگ ها را درهم مي شكست ؛ ولي از درك فرهنگ ها مي خست. ادامه دارد... شفیعی مطهر
|
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۹)
من تندیسی را دیدم تراشیده از سنگ و ایستاده بر فراز اورنگ؛ او قرن ها بود كه نگران مي زيست و افق هاي دور را مي نگريست.او پاسدار پيام پيشينيان پاك بود و زبان زمينيان خفته در خاك.
من هیچ راه را برای آغاز دور ندیدم و هیچ گاه را برای پرواز ، دیر . رفتن را با هر گام و شكفتن را با وزش هر نسيم آرام مي توان آغاز كرد.
من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه در لحظاتي نا امید شدند که چیزی به موفقیت آن ها باقی نمانده بود.
من چه بسيار انسان هايي را ديدم كه داشته هاي ارزشمند را نمي ديدند و به نداشته هاي خوشايند مي انديشيدند.
من هر بيننده اي را ديدم در رویاهای خود می زیست و دنيا را از وراي عينك پندارهاي خود مي نگریست .
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۸)
من در دو جامعه نه ذره ای اختلاف در باور که حتی یگانگی و وحدت نظر کامل دیدم: جامعه گورستان و جامعه گوسپندان.اختلاف در اندیشه ها لازمه اندیشیدن است. (اختلاف علماء امتی رحمه) من در ورای ده ها چشم بند و صدها پایبند چشم هایی نگران و اندیشه هایی گران دیدم. من انسان امروز را دیدم با چشمی نگران و روحی سرگردان. او به هر سویی می نگریست و با هر آرزویی می زیست. من زوج هایی را دیدم که خورشید را در آغوش مي فشردند؛ اما گرم كردن دل ها را به فراموشي مي سپردند. من کسانی را دیدم که قصرهایی ساختند نه از سنگ های سترگ که از قطعه یخ های بزرگ. قصری که با تابش آفتابی سوزان ذوب می شد....و چه مانند بود به برخی کارهای غافلانه و برساخته های جاهلانه ما. ادامه دارد... شفیعی مطهر
|
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۸)
من در دو جامعه نه ذره ای اختلاف در باور که حتی یگانگی و وحدت نظر کامل دیدم: جامعه گورستان و جامعه گوسپندان.اختلاف در اندیشه ها لازمه اندیشیدن است. (اختلاف علماء امتی رحمه) من در ورای ده ها چشم بند و صدها پایبند چشم هایی نگران و اندیشه هایی گران دیدم. من انسان امروز را دیدم با چشمی نگران و روحی سرگردان. او به هر سویی می نگریست و با هر آرزویی می زیست. من زوج هایی را دیدم که خورشید را در آغوش مي فشردند؛ اما گرم كردن دل ها را به فراموشي مي سپردند. من کسانی را دیدم که قصرهایی ساختند نه از سنگ های سترگ که از قطعه یخ های بزرگ. قصری که با تابش آفتابی سوزان ذوب می شد....و چه مانند بود به برخی کارهای غافلانه و برساخته های جاهلانه ما. ادامه دارد... شفیعی مطهر
|
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(25۷)
من توان تصمیم گیری و عمل شجاعانه در رویارویی با موانع ،سختي ها و مصیبت ها را کلید عظمت مدیریت و رهبری ديدم.

من زایش و رویش و میرش را نه روندی کاهنده که فرایندی فزاینده دیدم. به دیگر سخن مرگ و میرش را نه سیری به سوی زوال که حرکتی به کوی کمال یافتم.
من چون شبنم شرم بلبل را بر گونه نرم گل دیدم تجلی حیای بینش را در حیات آفرینش یافتم.
من نه در قصه تام و جری که در عرصه رزم آوری موشی را دیدم که پنجه بر چهره گربه کشید. بنابراین دریافتم که گاه عرصه چون تنگ شود موش نیز بلنگ می گردد.
من اسطوره اعتماد به نفس را در سیمای موجودی حقیر دیدم که از روی شجاعت یا حمافت در برابر هیولایی کبیر ایستاد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(256)
من بازاری را دیدم که بر خلاف دیگر بازارها کالاهای کمیابی چون شرافت،عزت،جوانمردي،صداقت و... در آن ارزان تر بود.در اين بازار كساني را ديدم كه شرافت انساني و صداقت آسماني خود را به بهايي اندك يا كالايي كوچك مي فروختند و كرامت را در آتش لئامت مي سوختند.
من كسي را متوكل ناب و متوسل مذاب ديدم كه تنهايي خود و توانايي خدا را با همه وجود دريابد.
من كمال زيبايي و جمال خدايي را در حضور حنيف و ظهور بدون تحريف همه وجود انسان ديدم.
من چون بهار را دیدم، دانستم که حتی اگر نمی شود همیشه سبز ماند ، می توان دوباره و دوباره و دوباره ،سبز و پر شکوفه و پر از جوانه شد.
من ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راه دیدم.
پا به پایت می آیند، آنقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر می برد؛ اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا موجی برخیزد، تا برای همیشه رد پایت از حافظۀ ضعیفشان پاک شود!
بکوشیم از نسل " صدف" باشیم، نه از نسل "ماسه" ! "صدف هایی که به پاسِ اقامتی یک روزه، تا دنیا دنیاست، صدای دریا را برای هر گوشِ شنوایی زمزمه می کنند!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(255)
من همواره كوشيده ام در وراي سپهر سياه و ابرهاي تيره و تباه، رنگين كماني از اميد را ببينم.
من عاطفه انساني را در ژرفاي وجود انسان ها مبتني بر فطرت و فضيلت و روييده بر باور طينت ديدم.انسان در اوج چيرگي خشم و خشونت در جبهه هاي جنگ و جنايت نيز نمي تواند نداي فطرت را نشنود و سيماي فضيلت را نبيند.
من بذر هر باوری که در بستر خاطر افشاندم، نهالي از حقيقت را از آن بذر باور ،بارور ديدم.
من فریب را رايج ترين سكه و رفيع ترين اريكه در بازار شهر سرب و سراب ديدم.

من سرمای زمستان را لرزاننده، گرماي تابستان را سوزاننده و تعادل بهار را روياننده ديدم.بنابراين دريافتم كه هماره تعادل، رويشگر است و افراط و تفريط، ويرانگر.
ادامه دارد..
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(254)
من سنگ خارا را بهترين شمشيرزن ديدم؛ زيرا هر شمشيرزني پيش از تهاجم به سوي او مي داند كه نمي تواند بر او چيره شود.
من با تحويل سال نو دفتري سپيد و كتابي انباشته از اميد را با ۳۶۵ برگ پيش روي خود ديدم كه هر روز بايد با قلم انديشه برگي از آن را بنويسم.
من بوسه را ژرف ترین بیان احساس و عمیق ترین اظهار سپاس دیدم.
من زندان را نه جایی برای شکنجه بزهکار که آموزشگاهی برای پرورش خطاکار و درمان بیمار دیدم.
من هنر دوست داشتن را در دوست داشتن کسانی دیدم که مرا دوست ندارند. عشق یعنی افشاندن بذر مهر و آفرین در سرزمین نفرت و نفرین. عشق یعنی به آتش کشیدن جنگل دل برای برافروختن شمع يك محفل.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.