دل دیدنی های شهر سرب و سراب(368)
من فرومايگان فرهنگ ستيز و خودكامگان مردم گريز را ديدم كه در راه نابودي فرهنگ اصيل ملت ها نه كتاب ها را مي سوختند و نه آتش انقلاب ها را برمي افروختند؛ تنها مي كوشيدند تا مردم كتاب نخوانند!!
من پرنده را هر چه بلندپروازتر ، افق ديدش را بازتر ديدم.
من براي رسيدن به بهار بهروزي و عبور از پل پيروزي راهي جز گذر از مسير زمستان سخت نديدم؛ همان گونه كه براي رسيدن به پگاه سپيد راهي جز گذر از شب پليد نيست.
من هر گاه آسمان دلم را ابري ديدم،دانستم كه هنوز به اندازه كافي اوج نگرفته ام؛ زيرا انسان آن گاه رهاتر از موج و فراتر از اوج است كه ابرها را زير پاي خود ببيند و خود فراتر از آن بنشيند.
من قصری را دیدم فلک فرسا و ملک آسا بر لب پرتگاهی مغاک و خطرناک. قصرنشینان ملیک غافل از سقوط نزدیک و سرمست از باده قدرت و شراب شوکت به سوی نابودی می شتافتند و گلیم عبرت را برای آیندگان می بافتند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(367)
من علت شكاف روزافزون بين فقير و غني را در اين ديدم كه فقير با كار خود ارزش افزوده ايجاد مي كند ،ولي غني با ترفندهايي حاصل دست رنج فقير را مي ربايد و بر ژرفاي شكاف مي افزايد.بنابراين هر دو مي افزايند . او بر ارزش هاي حياتي و اين بر شكاف هاي طبقاتي.
من چه بسيار اين عبرت ها را در تاريخ بشر ديدم كه اختلاف بين دو قدرتمدار به سقوط ملت هاي روزگار انجاميد.سربازاني با هم مي جنگيدند؛در حالي كه يكديگر را نمي شناختند در راه تحقق مطامع فرمانرواياني كه يكديگر را مي شناختند،اما با هم نمي جنگيدند.
من یک نظام را آن گاه عادلانه ديدم که عدالت در سه عرصه زیر تحقق یابد :
1- عدالت در توزیع قدرت
2- عدالت در توزیع ثروت
3- عدالت در توزیع اطلاعات
من ملتي را ديدم كه پلكان رهايي و سرمايه هاي توانايي را امروز مي سوخت و براي فردا و فرداييان حسرت مي اندوخت.
من حقيقت هر انسان را نه در متن گفته هايش كه در بطن نهفته هايش ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (366)
من برخي از آدم ها را چون تابلوي تصويري ديدم كه اگر زيادي بزرگشان سازي ، از كيفيتشان مي كاهد.
من در پويش راه كمال و نيل به آمال، بسياري را در نخست ،همراه ديدم؛ اما كمتر كسي را ديدم كه تا آخر همراه بمانند.بنابراين آن چه هماره به كار مي آيد ،گواه عمل است ،نه همراه اول!
من بزرگي انسان هاي بزرگ را در هنر كشف بزرگي ديگران ديدم.
من آن گاه سراي رامش و سيماي آرامش را ديدم كه احساس كردم با هر گام و در هر اقدام دستم در دست خداست.
من در عرصه شهر و صحنه دهر چه بسيار بازيگراني را ديدم كه هر يك بدون كارگردان، نقش هاي خود را بازي مي كردند؛ زيرا رياكاري و تظاهر از هر بشر، يك بازيگر و از هر تاجر،يك تاجور مي سازد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (365)
من هيچ گاه خود را بزرگ نديدم؛ ولي همه كساني كه كوشيدند تا خردم كنند، آناني بودند كه مي پنداشتند من لقمه اي بزرگ تر از دهانشان هستم.
من هيچ صيادي دانا و غواصي توانا را نديدم كه از جويباري حقير،صدفي كبير و از مردابي گنداب،مرواريدي ناب صيد كند.براي يافتن گوهرهاي گران و مرواريدهاي رخشان بايد دل به دريا زد. گوهر ناب را از دل دريا بجوي و دريادلي را از دل جوي مجوي.
من مترسكي را ديدم كه او را به دار زدند ؛ زيرا در ژرفاي دلش هنوز برقي از مهرباني و بارقه اي آسماني مي درخشيد ...و اين توهم وجود داشت كه مبادا گرماي اين احساس ،سرماي هراس را بزدايد و باب دوستي با پرنده اي را بگشايد.
من شيطان را نماد پليدي و مظهر پلشتي ديدم؛ اما نمي توانم صداقت او را در مقايسه با دروغگويان رياكار و چاپلوسان مكار نستايم ، آن گاه كه جاودانگي در جهنم را به جان خريد ؛ولي از تظاهر به دوستي آدم سرپيچيد.
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه همه پل هاي پيوند را شكست و رشته هاي نيرومند را گسست ؛ پل ها و رشته هايي كه واسطه او با مردم بودند...تا آن گاه كه سقوطش فرارسيد ؛ نه ياري برايش مانده بود و نه ياوري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(364)
من انسان هاي مثبت انديشه و افراد قناعت پيشه را بي نيازنرين و ثروتمندترين افراد جامعه ديدم.
من در تكوين و تكامل تاريخ بشر انسان هايي را تحول آفرين ديدم كه به گاه مناسب در جايگاه متناسب قرار گرفتند و نقش تاريخي خود را خوب بازي كردند.
من انسان هايي را در تاريخ موفق ديدم كه به گاه زايش يك تحول ناگزير، نه روايتگر غائله ، كه خود قابله بودند.
من خود را همواره انساني آزاد و شهروندي شاد مي بينم؛ زيرا هميشه كاري براي انجام دادن و انگيزه اي براي عشق ورزيدن و بارقه اي براي اميدواربودن دارم.(با الهام از سخن ارسطو)
من رهگذري را ديدم كه به چاهي ژرف فروافتاد.من ندانستم كه تقصير از جاذبه زمين بود، يا از رهگذر مست و مسكين؟!(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(363)
من ميلاد انسان را ديدم، چون افروختن كبريتي...و مرگش را نيز ،چون خاموشي كبريتي؛ اما نمي دانم در اين مدت گرما بخشيد؟يا سوزاند؟!
من رود را ديدم روان و زلال ..و مرداب را ديدم از سكون و سكوت، مالامال. آن مي گذشت و پليدي ها را فرومي گذاشت ؛ اما اين مي ماند و پلشتي ها را در درون نگه مي داشت و مي انباشت.
من انسان را آفريده اي عجيب و پديده اي غريب ديدم. او براي شناخت همه پديده ها و تمام آفريده ها به عمق ژرف ترين نقطه زمين شتافت و به ماه و مريخ دست يافت؛ او به هر سويي تاخت ، اما درون خود را نشناخت.
من دوستاني را ديدم كه با سخني دلم را شكستند و چون تيغي درونم را خستند؛ ...و من كوشيدم تا تيغ هاي آهنين را از دل خونين برآورم؛ اما چه فايده كه هر يك زخمي ماندگار و دردي دل آزار بر جاي مي نهادند.
من الماس را كربني ديدم كه بر اثر فشارهاي سخت ارزش يافته است؛بنابراين دانستم كه بايد سختي كشيد تا به خوشبختي رسيد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(362)
من علت سنگيني خواب و سرگرداني در سراب را در سبكي انديشه و سستي ريشه ديدم.
من دو دست را در حال چلانيدن لباس شستني در حركت خلاف يكديگر ديدم ؛ در حالي كه هدف هر دو يكي است؛ بنابراين دانستم كه وحدت در هدف ها و نيت ها شرط است؛ حتي اگر جهت حركت ها مخالف همديگر باشند.
من پدرم آدم را ديدم كه با عصيان خود از بهشت افلاك به خشت خاك آمد تا با رفتار شايسته ، مقامي بايسته بيابد و خود با پر و بال خود فاصله خاك تا افلاك را بپويد و رضوان محبوب را بجويد.او هبوط كرد، نه سقوط. او آمد تا پرواز بي پر و بال را بياموزد و هستي بي زوال را.
من در هر بار گريستن خود تولد دوباره خويش را ديدم و در هر بار گريستن ديگران، مرگ خود را ...و در ميان اين دو سادگي، معمايي ديدم به نام زندگي!
من درختان جنگل را ديدم بيمناك از تندي تبر .آن هم نه از تيغه پولادينش، كه از دسته چوبينش؛ زيرا پولاد با جنگل بيگانه است ، اما چوب با درخت،يگانه؛ آن دشمن ازلي است، اما اين از تبار جنگلي.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(361)
من غازي را كه اعتماد به نفس عقاب دارد، در عرصه پرواز برتر و موفق تر ديدم از عقابي كه خود را غاز مي پندارد.
من در دادگاه آفرينش بدترين جرم يك انسان را اتلاف زندگي و انحراف ارزندگي ديدم و مجازاتش را نه مرگ، كه عمري انسان زيستن و جهان را نيك نگريستن دانستم.
من سنگي را ديدم رها شده از دست كودكي هوسباز به سوي پرنده اي تيزپرواز.سنگ سرگردان مانده بود كه كدام را بشكند؛ بال پرنده بي گناه را يا دل كودك خودخواه را؟!
من راهنمايي ظلم ستيز و ظلمت گريز را ديدم كه در شب بي كران،ماه درخشان را به مردم نشان مي داد....و مردم به جاي ماه و ستاره به انگشت اشاره او مي نگريستند و غافلانه مي زيستند!!
من مغزهاي هرزه را بسي خطرناك تر از تن هاي هرزه ديدم؛ در حالي كه تن هاي هرزه را سنگسار مي كنند و مغزهاي هرزه را جهاندار!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(360)
من كودكي خياباني را ديدم كه خود در لهيب زخم هاي اجتماع مي سوخت و چسب زخم مي فروخت؛ چسب زخم هايي كه نه بر زخم هاي باز مرهم بود و نه براي زخمه هاي ساز.
من مردم اين عصر را ديدم كه چون كلاغ آخر قصه ها با انباني انباشته از داغ غصه ها شبانه روز مي دويدند؛ اما به جايي نمي رسيدند.
من با ديدن دست هاي گشوده انسان ،خاطره پرواز را در دست هاي باز ديدم، دلم هواي پرواز كرد ، پرواز بر اوج سپهر آژمان و هماغوشي با مهر فروزان.(آژمان : بي زمان)
من ويراني خانه هاي چوبين را نه ناشي از نعره شيرهاي خشمگين كه از سكوت موريانه هاي پرده نشين ديدم.بنابراين دانستم كه از آب زير كاه بيشتر بايد ترسيد تا از شتاب سياهي سپاه.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(358)
من ملتي را ديدم كه به جاي خون حيات آفرين ، افيون تسكين به رگ هايش تزريق مي كردند.
من فرق بين خوشبختي و خردمندي را در اين ديدم : آن كه خود را خوشبخت مي داند، به يقين خوشبخت است، ولي آن كه خود را از همه خردمندتر مي انگارد ، از همه نادان تر است.(با الهام از سخن كولتون)
من بدبختي ها و سختي هاي زندگي را پرورشگر استعدادهاي ژرف و انديشه هاي شگرف ديدم.
من سوزش شلاق نقاد بيدارگر را دوست داشتني تر ديدم از لذت دستان نوازشگر دوستي كه خوابم مي كند و به سرابم مي كشاند.
من خودكامگان را كودكاني ديدم كه آدم ها را با آدمك و انسان ها را با عروسك اشتباه گرفته بودند.
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(357)
من بسياري از حاكمان خودكامه فسيل شده را ديدم كه در برابر بادهاي زمان به جاي آسياب بادي ، ديوار شيادي ساختند.
من نوانديشي را تندبادي ديدم ناگزير و انكارناپذير ؛ بسياري از خردپيشگان در برابرش آسياب هاي بادي ساختند و گروهي نابخرد، ديوارهاي بي اعتمادي. در نتيجه آنان به عنوان فرصتي ارزشمند با آن زيستند و از آن سود جستند و اينان به عنوان توفاني ويرانگر بدان نگريستند و از يورش آن نابود شدند!!
من براي آنان كه راز را مي دانند و پرواز را مي توانند، هيچ راهي را بن بست و هيچ پيكاري را با شكست نديدم.
من دل را تنها بنايي ديدم كه با هر تپش،بي قرارتر و با هر لرزش استوارتر مي شود.
من دختر جواني را ديدم با فريادي خاموش و نوزادي در آغوش. همه او را روسپي مي ناميدند؛ اما كسي نمي دانست كه او قرباني يك تهاجم است يا بهتاني يك توهم؟!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(356)
من در همين شهر انسان هايي شريف را ديدم كه به گاه درد براي همه زخم هاي بشريت مرهم اند و براي بي كسان، همدم .
من آسمان را ديدم كه هزاران ميليارد همچون زمين دارد، ولي زمين تنها يك آسمان دارد؛ بنابراين دانستم كه چرا آسمان بر صدر نشسته و قدر مي بيند!
من اصحاب افراط و تفريط(تندروان و كندروان) را اگرچه در صحنه رو در روي يكديگر مي بينم، اما در پشت صحنه به يكديگر مي رسند و دست در دست همديگر مي نهند.
من حاكمان خودكامه و فرمانروايان بي برنامه را فداكارترين افراد و ايثارگرترين آحاد ديدم؛ زيرا بار سنگين مسئوليت تصميم گيري يك ملت را به تنهايي به دوش مي كشند و خلقي را به دنبال مي كشانند. به جاي همه انديشند و از سوي همه تصميم مي گيرند.
من مرگ يك كودك گرسنه را نه تنها مرگ يك انسان،كه مرگ هفت ميليارد وجدان ديدم.حيات انسان بدون كرامت و انسانيت حياتي حيواني است با صفاتي شيطاني.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(355)
من بيشترين پليدي گناه را در پلشتي نگاه ديدم، نه در چشمان سياه.
من در جهان جمعيت انسان ها را رو به افزايش ، اما انسانيت را رو به كاهش و حتي در آستانه انقراض ديدم.
من تلخ ترين سرشت و غم انگيزترين سرنوشت را براي كرم ابريشم ديدم؛ زيرا او هماره همه لحظات زندگيش قفس مي بافد و به سوي اسارت مي شتابد، در حالي كه او عمري آرزوي پرواز دارد و خود را با پرندگان همطراز مي انگارد....و امان از انساني كه عمري حيله ورزد و سرانجام در پيله فرو رود؛ پيله اي كه تار و پودش را خود تافته و بود و نبودش را خود بافته است.
من جهان و محيط اطرافمان را هماره در حال تغيير ديدم؛ بنابراين در چنين شرايطي هيچ چيز را خطر ناك تر از دل بستن به كاميابي هاي ديروز نديدم .
(با الهام از سخن الوين تافلر)
من راه موفقيت را بي پايان و چشم انداز آن را بي كران ديدم ،زيرا براي توانمندي ها و استعدادهاي انسان نه بدايت ديدم و نه نهايت .
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(354)
من دلقك ها را ديدم كه دست به هر كاري مي زدند تا آدم ها ببينند آنچه را كه نمي بينند؛ اما آدم ها مي خنديدند به آنچه كه مي ديدند !!
من تونل را ديدم و سخنش را شنيدم كه می گفت: هميشه راه هست....حتی در قلب سنگ و دل تنگ!
من مترسك را ديدم كه دست هايش را بسيار گشوده بود تا شايد كسي در آغوشش گيرد.....اما او نمي دانست كه ايستادگان هماره تنهايند و آزادگان همواره در تنگنايند.
من غم انگيزترين رويداد و دردآميزترين بيداد را تضييع استعدادها و تخريب اعتمادها ديدم.
من هر گاه ديدم یک واقعیتی از یک واقعیت دیگر پشتیبانی می کند، دانستم كه هیچ کدام واقعیت ندارد.(با الهام از سخن هركول پوآرو)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(353)
من عظمت خداي هر كس را به اندازه بزرگي مغز او ديدم به ديگر سخن، بزرگي خداوند ما به قدر شايستگي ماست.(با الهام از سخن موريس مترلينگ)
من مردان مرد را هرگز نديدم كه در برابر ظلم و زور زانو بزنند و آبرو ببازند ؛ حتي اگر سقف آسمان را كوتاه تر از قد و قامت خود ببينند.
من مردمان استبدادزده را چون گله گوسپنداني ديدم كه به آساني چوپاني هر گرگ و حاكميت هر مترسك سترگ را گردن مي نهند ....و داستان تلخ و تكراري تاريخ يشر بيش و پيش از استبداد خودكامگان، تداوم روحيه ستم پذيري بردگان است.اينان نمي توانند بفهمند كه اين چوپان خودكامه آنان را به كاخ گسيل مي دارد و به دست سلاخ مي سپارد!
من بندگان دلبسته را اسير جاذبه زمين و جذابيت اين توده چركين ديدم، وگر نه پرندگان سبكبال و آدميان زلال، جاذبه ها و جذابيت ها را به سخره برداشته اند و به مسخره انگاشته اند.
من سگ ها را از ديدگاه انسان ها حیواناتي با وفا و مفید ديدم، ولی در نگاه گرگ ها، سگ ها گرگ هایی بودند که تن به بردگی دادند تا در آسایش و رفاه زندگی کنند! (با الهام از سخن چه گوارا)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(352)
من مهر و مدارا را نشانه اوج قدرت و ميل به انتقام را علامت حضيض ضعف و ذلت ديدم.
من طوطيان سخنگو را اسير قفس و عقابان ساكت را آزاد از محبس ديدم ؛ پس در اين شهر آن كس در بند مي افتد كه دهان بگشايد و سرود رهايي بسرايد.
من موافقان و مخالفان خود را ديدم و هر دو را سنجيدم.با آنان مي توان عمري با آسايش زيست؛ اما با اينان مي توان رشد كرد و به اوج نگريست.
من حسودان را احترام آميزترين افراد ديدم؛ زيرا آنان تنها كساني اند كه از صميم قلب مرا برتر از خود مي دانند.
من در قانون هستي، شادي، آرامش و آزادي را زماني تحقق يافته ديدم كه بتوانيم آن ها را ببخشيم.(با الهام از سخن رالف والدو امرسون)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(351)
من «زنده بودن» را حركتي افقي از گهواره تا گور..
و « زندگي كردن» را پروازي عمودي از خاك تا افلاك ديدم.
من سيماي زندگي خود را آن گاه زيبا ديدم كه توانستم تلخي و زشتي اي را از سيماي زندگي ديگران بزدايم و به زيبايي بيارايم.
من در مسابقه بین شیرها و گوزن ها ، بيشتر گوزن ها را برنده ديدم؛ زيرا شیرها برای كسب غذا می دوند و گوزن ها برای زندگي؛ پس” هدف مهم تر از نیاز است".
من دشمنان را براي خود بهترين نقاد و سخنانشان را برترين ارشاد ديدم؛ زيرا هيچ كس بهتر از اينان اشتباهات ما را برنمي شمارد و به خاطر نمي سپارد.
من مردمان بسياري را ديدم كه هماره و هميشه مي دويدند براي زنده ماندن و كمتر كسي را ديدم كه آرام گام بردارد براي زندگي!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(350)
من در اين شهر فرق عمده آدم هاي شعارمدار و انسان هاي شعورمحور را در اين ديدم كه پس از مرگ گروه نخست ، افشا ،اما گروه دوم كشف مي شوند.
من شكستن چهار بلور را ديدم كه صدا ندارد ، اما دردآور است:اعتماد،ارتباط،قول و قلب.(با الهام از سخن چارلز)

من در دست هاي نسل خود امانتي جز رويا و رسالتي جز روايت نديدم كه به پيشگاه نسل فردا تقديم كند.در حالي كه روايت از روياها نه گرهي از كار مي گشايد و نه زنگاري از رخسار مي زدايد.

من انساني را ديدم گريخته از بند رويت و آويخته بر كمند رويا.رويايي كه نه تعبيري در بيداري دارد و نه تفسيري در هشياري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(349)

من دل كندن را سخت تر از كوه كندن ديدم؛ زيرا اگر چنين نبود فرهاد به جاي كوه كندن، دل مي كند.
من مترسك را ديدم با دست هايي باز و زباني پر از رمز و راز. دست بازش ،آغوشي گرم مي طلبيد و زبان پر رمز و رازش،گوشي نرم. افسوس كه او نمي دانست ايستادگان تاريخ هميشه تنهايند!!
من براي خودكامگان ،خشونت را آخرين پناهگاه بي كفايتي و واپسين چاه بي درايتي ديدم .
(با الهام از سخن ايزاك آسيموف)

ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(348)
من تزوير و تظاهر را تابلويي از تابو و سكه اي دو رو ديدم كه بر يك سوي آن نام خدا نقش كرده اند و بر ديگر سوي، نام ابليس را. عوام نام خدا را مي بينند و اهل معرفت نام ابليس را.
من فرزند انسان را ديدم كه ريشه هاي ريه هاي زمين را برمي كند و آن را با دود مي آگند.
من خوشبختی را نه داشتن «دوست داشتنی ها» كه دوست داشتن «داشتنی ها» ديدم …

من خوشبختي را تنها موهبتي ديدم كه اگر آن را تقسيم كنيم، دو برابر مي شود!!

من در اين شهر باتلاقي را ديدم از ابديت تلخ موهوم و جزميت شيرين شوم كه هر لحظه روح و جان همه شهروندان را به درون فرومي برد و به افسون افسانه ها مي سپرد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(347)
من كلبه ام را پر از تنهايي و قفسم را انباشته از آرزوي رهايي ديدم؛ اما اين احساس نه معاش مي خواهد و نه از تلاش مي كاهد.
من انسان هاي بزرگي را ديدم كه عمري زيستن با آنان برايم لحظه اي بود و يك لحظه بي آنان زيستن به درازاي عمري مي نمود.
من تهمت را چون زغالي سياه و رنگي تباه ديدم كه اگر متهم را هم نسوزاند، او را سياه مي كند.
من محال ترين رويداد زندگيم را آن گاه ممكن ديدم كه باور خود مبني بر محال بودنش را تغيير دادم.
من شيشه و آيينه را از يك جنس ديدم؛ اما در اولي ،ديگران را و در دومي تنها خود را ديدم.تنها تفاوت آن دو را در اين يافتم كه اولي پيراسته از هر رنگي است؛ ولي دومي آلوده به جيوه خودبيني است.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(346)
من مترسك ها را دوست دارم،نه به خاطر اين كه پزنده ها را مي ترسانند، براي اين كه تنهايي را درك مي كنند.
من آدم هاي تنها را خيلي خوش شانس ديدم، چون كسي را براي از دست دادن ندارند.
من صخره سنگ هاي سختي ها را نه بر فراز آلام ، كه در زير گام نهادم و از آن ها پلي ساختم براي عبور و ايجاد تحولي در شعور.
من بياباني را ديدم پوشيده از برگ و در دل آن جاده اي از گلبرگ ؛ اما هيچ جاده اي را نديدم كه به هيچ مقصدي برود. اين مسافر عاشق و مهاجر لايق است كه بايد از بي راهه ها ،راه بسازد و از همدردها، همراه.
من ابليس را برتر از متملق و چاپلوس ديدم؛ زيرا او جاودانگي در جهنم را به جان خريد ؛اما تظاهر به دوستي آدم نكرد!!
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
...و اينك تكمله هاي استاد باقري در ادامه مطلب:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(345)
من در هر لحظه از زندگي رشته هايي از حيات و سرشته هايي از ثبات را در حال گسستن ديدم.
من زندگي را نه برگ بودن در مسير باد، كه مرد بودن در آزمون ريشه هاي رشد و رشاد ديدم.
من مهر و محبت را چون سكه اي ديدم كه اگر داخل قلك قلب افتاد، ديگر جز با شكستن قلك نمي توان آن را بيرون آورد.
من صحن و سراي اين شهر را پر از كساني ديدم كه همان گونه كه تو را مي بوسند، در ذهنشان طناب دار تو را مي بافند.
من در دوران سختي، دوستان يك رنگ را شناختم و در روزهاي خوشبختي، چاپلوسان پر نيرنگ را!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(344)
من نماز را نردبان بلند و پل پيوند بين خود و خدا ديدم و ذكر را پر و بالي براي پرواز از خاك تا افلاك يافتم.
من هيچ دانه و دامي نديدم مگر اين كه در نهانگاه آن ننگي خفته يا نيرنگي نهفته بود.
من شعر و فلسفه را سپهر بي كران و نردبان آسمان ديدم.
من توفاني صرصر و تندبادي ويرانگر را ديدم كه از ديار جهل و جمود وزيد و بنيان آشيانه اي گرم و لانه اي نرم را درهم كوبيد؛ آشيانه اي كه با خون دل ،گرم و با گلبرگ هاي فضائل نرم شده بود. از اين تندباد آشيانه اي لرزيد كه به دل بستن مي ارزيد.
من در فراق، شوق وصال را ديدم و در وصال ،بيم فراق؛بنابراين لذتي كه در فراق است، در وصال نيست.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(343)
من خدا را ديدم كه گاه آسماني را مي گرياند تا نوگلي را بخنداند.
من آن گاه خود را بيشتر گم شده ديدم كه احساس كردم به دنبال دستي رفته ام كه آن را گرفته بودم تا گم نشوم!! اكنون بيشترين اضطراب من نه ترس از گم كردن راه، كه هراس از گرفتن دست همراه است.
من سه هزار طاووس را ديدم كه پر و بال دادند تا يك عروس با پر طاووس برقصد.(اشاره به رويدادي واقعي)
من جوهره هر دين و عصاره هر آيين را تسليم مطلق در برابر اوامر الهي ديدم. شريعت ها و طريقت ها راه هاي وصول اند، نه مقاصد و اصول.
من زندگي را فهم و كشف خود در لحظه ديدم و ذكر را خودكاوي و يادآوري آگاهي هاي انتسابي و غريزي و فطري يافتم.(فرجعوا الي انفسهم)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(342)
من درياي آرام را تلخ ترين وضعيت براي ماهيان و شيرين ترين شكل براي صيادان ديدم. آنگاه دانستم كه تلاطم و توفان هاي درياي زندگي چه حكمت ها و مصلحت هايي در پي دارد.
من محبت و مهر را ديدم ريخته بر كف و آميخته با هدف . گفتم :چه زيباست كه در پس دانه، دام و در پي لانه، لگام نباشد.(لگام = افسار ، دهنه)
من چون کودکان گل فروش ، مردان خانه به دوش ،مادران سیاه پوش ،واعظان دین فروش ،محراب های فرش پوش ، جوانان كليه فروش ، زنان عشق فروش و انسان هاي آدم فروش را ديدم، فهميدم كه پازل يك جامعه زير سلطه خودكامه رو به تكامل است.
من درخت كهني را ديدم كه آن را بريدند و از آن ميليون ها چوب كبريت ساختند؛ اما زماني را نيز ديدم كه يك چوب كبريت توانست ميليون ها درخت را به آتش بكشد.
من روزگاري را ديدم كه فاجعه را بيش از تدبير، به تصوير مي كشيدند.گويي همه اصحاب تصويرند، نه تدبير.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(341)
من نسل ديروز را اسير سرپنجه هاي انديشه نسل فردا ديدم.نسل فردا با ياري هيولاي فضاي مجاز، همه حقايق راز را مي بلعيد و با نيروي ديجيتال همه راه هاي گذشته و حال را درمي نورديد.
من بسياري را ديدم كه مرا مي شناختند؛ اما چه اندك بودند آنان كه مرا درك مي كردند؛ زيرا درك بسيار شگرف تر از شناختن و فهم ژرف تر از نواختن است.
من در اين شهر مديراني را ديدم كه حتي فقر را با فرق بين مردم توزيع مي كنند.
من مادر را پيامبري ديدم با انباني پر از راز و زنبيلي انباشته از اعجاز . مادر ابربشري است كه در نخستين سوز زمستاني تنها النگويش را براي گرم كردن بچه هايش تبديل به بخاري مي كند!! (با الهام از وب زينب سلطاني)
من مردمي را ديدم كه تنها فعل هايي را صرف مي كردند كه برايشان صرف مي كرد!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(339)
من عظمت بسیاری از مردان بزرگ را مدیون " مشکلات بزرگی " دیدم که در زندگی با آن روبه رو بوده اند .
(با الهام از سخن اسپرژن)
من نسلی را دیدم از باستان بازگشته و تاریخ مصرف گذشته با دسته کلیدی زنگ زده ،كه مي خواست با آن كليدهاي كهنه همه قفل هاي نو را باز كند....و همچنان درمانده و از همه جا رانده!!
من تا کنون کسی را ندیدم که از گردنه ممات و گردونه حیات زنده بیرون بیاید!
من روسپیانی را دیدم با دامانی آلوده و چاك، ولي با اذهانی باكره و پاك .
من انرژی تولید شده خورشید را در یک ثانیه تا بدان پايه بسيار دیدم که برای مصرف انرژي یک میلیون سال زمین کافی بود.با خود گفتم اگر انرژی آه یک مظلوم را بر آن بیفزایند،مصرف ميليون ها سال كهكشان ها را نيز تامين مي كند.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(338)

من کسانی را بزرگ دیدم كه در سينه خود قلبي كودكانه دارند .
(با الهام از سخن منسيوس)
من همه انسان ها را دو گونه دیدم:برخی «شرافت» داشتند و بعضی،«شر» و« آفت!»
من بسیاری از انسان ها را به دنبال دنیایی دیدم که روز به روز از آن دورتر می شوند،
و غافل اند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک تر می شوند.
(با الهام از سخن امام علی علیه السلام)
من غروز و تکبر را زاییده قدرت مادی، و فروتني را زاده قدرت معنوي ديدم.
من گناهی را بالاتر از این ندیدم که از گناه دیگران پرده برداریم .
(با الهام از سخن جبران خلیل جبران)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(337)

من روشنگرانی را دیدم که به گاه هجوم شب های سیاه ،ماه مي شدند و به هنگام يورش سيلاب، ماهي.در آن نور مي افروختند و در اين زيستن با سرور را مي آموختند.
من زيستن نوشين و زندگی شیرین را نه در شادی کردن، كه در شادكردن ديدم.
من تماشاخانه دنيا را ديدم با درهايي بسته و تماشاگراني دل خسته، از تالار نمايش رانده و پشت در مانده.همه از پشت در، درباره نمايش با روحيه اي كنجكاوانه به گمانه زني مشغول بوديم؛ در حالي كه روي صحنه نمايشي متفاوت با گمانه ما در حال جريان بود.
من بذر هر باوری که در بستر خاطر افشاندم، نهالي از حقيقت را از آن بذر باور ،بارور ديدم.
من فریب را رايج ترين سكه و رفيع ترين اريكه در بازار شهر سرب و سراب ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(336)
من دل کندن از یاران حق پژوه را سخت تر از کندن کوه دیدم؛ زيرا اگر چنين كاري ممكن بود، فرهاد به جاي كوه كندن، دل مي كند.
من نه گاهی از اوقات که در بسیاری از عرصه های حیات حق را به جانب هر دو طرف مجادله دیدم؛ زيرا اگر هر يك جاي خود را با ديگري عوض مي كرد،آن پديده را همان گونه مي ديد، كه طرف مخالفش ديده است؛ بنابراين براي مخالفان خود حقوق بيشتري قائل شويم.
من انسان را در انتخاب همه گزينه هاي پيشاروي خود آزاد دیدم...اما در عرصه پذيرش عواقب ناشی از آن، او را ناگزير ديدم.(با الهام از سخن استفان کاوی)
من انسان سبزكيش و نيك انديش را رهرو پلکانی از ابر ديدم با عصایی از جنس صبر، هدفش درنورديدن سينه سپهر بود و سينه اش گنجينه مهر.
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طزيقت ما كافري است رنجيدن
من چون حركت دوراني زمين را در هر روز و هر سال ديدم كه به دور خود و خورشيد مي گردد، دانستم كه اگر اين پوسته حركت تكراري و قشر حصاري را نشكافم و در كاسبرگم نشكفم، محروم از بقاي جاودان و محكوم به فناي نسيان هستم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(335)

من مسیحیان مصر را دیدم که در انقلاب بهار عربی به هنگام نماز جماعت انقلابیون مسلمان، دست در دست یکدیگر نهاده از آنان حفاظت می کنند.بنابراين فهميدم كه اگر بر آستانه تحمل بيفزاييم ،مي توانيم در سايه سار مهرباني همديگر بياساييم.
من دختری صلح جو و انسانی نیک خو را دیدم که به جای گلوله ،گل را و به جاي تجاهل،تامل را در لوله تفنگ مي گذارد.بنابراين باور كنيم كه لبخند محبت مي تواند بر گزند خشونت چيره شود.
من انساني را ديدم كه وقتي هيچ ياوري براي دفاع از حق و حقيقت و آزادي ندارد، جان خود را در برابر تانك هاي مهاجم قرار مي دهد.اين واپسين توان باورمند و آخرين شگرد شكوهمند اوست.
من درخت چناری را دیدم که از بی ثمری بیزار و از شوق روشنگری بی قرار بود. بنابراین ناگزیر تن به تبر تیز سپرد تا پیکرش در کلاس درس کودکان در سیمای تخته سیاه شمع آگاهی بیفروزد و به دیگران ایثار بیاموزد.
من بستری گرم تر و بالشی نرم تر از وجدان آسوده و آرام و خاطری رها و رام ندیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(334)

من خوش ترین سرمستی را از آن رنجوری دیدم که از رنج های خود روی برتابد و خویشتن را فراموش کند. (با الهام از سخن نیچه)
من مترسکاني را دیدم که همه محصول مزرعه را خوردند و بیچاره کلاغ ها زیر بار تهمت سیاه شدند.
من پرتوهای خورشید را آن گاه سوزنده و فروزنده دیدم که متمرکز شدند. بنابراین فهمیدم که تا افکار خود را درباره کار خود متمرکز نکنم، موفق به حل مشكل نمي شوم.(با الهام از سخن الكساندر گراهام بل)
من زمان را غارتگری غریب و شتابگری عجیب دیدم.هر ثانیه اش که می گذرد،چیزی از ما را با خود می برد. هرچه را هست، بی اجازه می برد و تنها یک چیز را همیشه فراموش می کند : حس دوست داشتن تو را...(با الهام از سخن آنتوان سنت اگزوپري)
من وقتي وفای سگی را دیدم که پس از دو روز گذشتن از مرگ صاحبش هنوز حاضر به ترک خاک او نیست، چقدر تاسف خوردم از بی وفایی برخی دوستان و تنگ نظری بعضی از دنیاپرستان!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك در ادامه مطلب تكمله هاي استاد باقري
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(333)

من تبر تیز را دیدم که با همه توش و توان بی رحمانه به جان درختان سبز جنگل افتاده بود. او تنها کاری را که می توانست ،بریدن و شکستن بود. غافل از آن که درختان با بريدن، كثير مي شوند و با شکستن، تکثیر .
من در اين ديار چاپلوسي و رواج دست بوسي، كوتوله ها را بر فراز اريكه قدرت و بزرگواران را در انزوا و اسارت ديدم؛بنابراين دانستم كه آفتاب رستگاري اين قوم رو به غروب است و انديشمندان،مغضوب.
من اوج پرواز هر کس را به اندازه بلندای چکاد اندیشه های او دیدم.
من آن گاه که عشق را دیدم و مزه آن را چشیدم، ديگر نه چشمم خواب را ديد و نه ذهنم رويا را؛ زيرا از آن پس واقعيت را شيرين تر از روياي راز و حقيقت را روشن تر از مجاز ديدم.
من ارزش هر كس را به اندازه آن چيزي ديدم كه به آن مي انديشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(332)

من آینده سازانی را دیدم بی آینده با آرزوهایی فزاینده. دُردانه های امید را بر رشته های سست وعده و وعید بسته بودند....وچه ساده می رفتند!!
من هنرمند را كسي ديدم كه دنيا را آن گونه مي آفريند كه مي خواهد؛ البته آن چه را كه نمي توان با خشت اعمال ساخت، در بهشت آمال مي سازد. اگر نشد از مصالح خاك و خشت و سنگ،از واژه و فرهنگ مي سازد.
من تصویر سبز خیال را در تقویم سپید آمال دیدم و کوشیدم با اعمال خود آن را بسازم .
من بسیار سخت دیدم لحظه ای را که حـــرفم را نمی فهمند،و سخت تر این که حــــرفم را اشتباهی بفهمند، حــــالا می فهمم، که خـدا چه زجــــــری می کشد وقتی این همه آدم حـــرفش را نمي فهمند كه هــــیچ، اشتباهی هم مي فهـــمند.
من عقل را مترسک مزرعه عشق دیدم و عشق را براي زندگي بهاري جاودان و حياتي آژمان يافتم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(331)

من دوستاني را ديدم كه تركم نكردند؛اما كارهايي كردند كه ناگزير شدم تركشان كنم.
من عادت كردن را ناپسند ديدم و آن قدر از عادت فرار كردم كه به فرار، عادت كردم.
من زن و مرد را ديدم كه اولي ژرف تر را مي بيند و دومي دورتر را. دنيا برای مرد یک قلب است و قلب برای زن يك دنيا است.
من انسان ها را هر چه ارزشمندتر ديدم، دست نيافتني تر يافتم.
من درس دادن به انسان های بی خرد را چون آب دادن به گل های مصنوعی دیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(330)

من چه بسیار از احساس های خوشبختی و آسایش را در آیینه نشنیدن ها ! و نشناختن ها ! و نفهمیدن ها! دیدم، مگر نمی دانید بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟!!
من بــرخی از آدم ها را دیدم که از مــسیر زنــدگی مــا گذشتند و با رفتنشان درس هایی به ما آموختند کــه اگــر "می مــاندند" ،هــرگز یــاد نــمی گــرفتیم ...
من بادکنک را هم ديدم كه نفسم را برنمي تابد و سر می زند به هر كاه و كوه تا تهی شود از غم و اندوه!
من تیر چراغ برق را ديدم و احساس كردم با او دردهايي مشترك دارم. شب ها دلمان پر نور است و سرمان تاریک .بامدادان دلمان خاموش و سرمان سنگین است.
من در عمر خود آدم هاي بسياري را ديدم كه به جاي آن كه تغيير كنند، تعويض شدند.آن گاه بين خود و من گودالي هايي كندند به ژرفاي ابهام و به درازاي اوهام و آن را با دلايل واهي و پندارهاي تباهي انباشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(329)

من راکب و مرکب را دیدم که اگر آن بر گرده این نمی نشست،گرده اين چيزي كم داشت! آن گاه بود كه فهميدم ستمكش جزء لايتجزاي فرايند ستم است. به ديگر سخن ستم سناريويي است كه اجراي موفقيت آميز آن در گروي بازي خوب ستمكش است!

من كهنسالان اين دير كهن و پويشگران اين دشت سترون را دیدم که در حسرت روزهاي رفته با عصای کوچکی ، کوچه های کودکی را می کاويدند و با افسوس مي ناليدند.
من اعتماد را چون كاغذي لطيف و زرورقي ظريف ديدم كه وقتي آن را مچاله كني، ديگر به حالت نخست برنمي گردد.
من مرگ را از همه چیز نزدیک تر و رشته حیات را از همه چیز باریک تر دیدم. اشیا از آنچه در آینه می بینیم ،به ما نزدیک ترند.
من هر انسان را دیدم که با سرنوشتی ویژه به دنیا آمد و باید وظیفه ای را به انجام برساند. باید کاری را به پایان برد . پس آمدنش تصادفی نیست و هدفی به دنبال دارد. اگر پیوسته بکوشد، در پایان پیروزی از آن او خواهد بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(328)

من هیچ چیز را بدتر از رفتار برابر با افراد نابرابر ندیدم ،زيرا اين برابري انگیزش افراد را از بین ببرد.
(با الهام از سخن جو کراز)
(با الهام از سخن سم والتون)



ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

من در کوچه پس کوچه های جامعه افراد بسیاری را دیدم که با دیدن آدم ها فریاد می زدند: آی گرگ !! آی گرگ!!...نمی دانم چوپان دروغگو بازگشته یا.....؟
من روز ها را قابل دل بستن ندیدم !
زیرا روزها به فصل که می رسند،رنگ عوض می کنند !
با شب بمان شب گر چه تاریک است !
اما همیشه یک رنگ است .
(با الهام از سخن دکتر علی شریعتی)
من توپ فوتبال را دیدم که سایه هیولایی و لایه تماشایی خود را بر سر نسل جوان افکنده و باطل السحر همه مطالبات اجتماعی و نیازهای اقناعی آنان شده بود.

من شکوه را نه در اقیانوس کبیر که در فانوس منیر دیدم. آن، با آن همه صلابت پایبوس هر ساحل مواج بود و این با همه صداقت نجات بخش هر غریق امواج .
كه بر هر ساحلی پابوس باشم
دلم می خواهد از بهر غریقی
رهايي بخش چون فانوس باشم
من روند ساری و جاری جهان آفرینش را اجرای نمایشنامه ای دیدم که نویسنده سناریوی و كارگردان آن آفرینشگر حکیم و بازیگران آن، ما انسان ها هستیم. مهم نیست که در نقش شاه یا گدا، دارا يا ندار، زيبا يا زشت، مرد يا زن و...بازي مي كنيم ؛بلكه مهم اين است كه هر نقشي كارگردان هستي آفرين بر عهده مان نهاده ، آن را خوب بازي كنيم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.