دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 399)

من نتیجه آزمون زندگی را در این تحربه دیدم که ژرفای هیچ رودخانه ای را نباید با هر دو پای اندازه گرفت.

من در رقابت، هیچ کس را برابر خود ندیدم. هدف من شکست دادن آخرین کاری است که خود انجام داده ام. (با الهام از سخن بیل گیتس)

من تنها راه کشف ممکن ها را، رفتن به ورای غیر ممکن ها دیدم.
(با الهام از سخن آرتور کلارک)

من برای فراگرفتن آنچه می خواستم بدانم،خود را نیازمند پیری دیدم.
اکنون برای خوب انجام دادن آنچه که می دانم، به جوانی نیاز دارم.
(با الهام از سخن ژوبرت)

من بزرگ ترین درس زندگی را آموختن این سخن دیدم که گاهی احمق ها درست می گویند. (با الهام از سخن وینستون چرچیل)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 398)

من فقیرترین مردم را کسانی دیدم که تنها دارایی شان،پول بود!!
من خدا را در قلب كسانی دیدم كه بی هیچ توقعی ، مهربان اند و خود را نیازمند بذل احسان می دانند.
من اعتماد را چون پاک کنی دیدم که پس از هر اشتباه کوچک تر می شود و بر اثر تکرار اشتباه روزی به پایان می رسد.
من برخی از دردها را چون چایی دیدم که هر چه زمان بر آن بگذرد و هرچه سرد شود،باز هم تلخی آن نمی رود.

من هفت پدیده را بدون هفت علت ،خطرناک دیدم:
ثروت را بدون زحمت،
دانش را بدون شخصیت،
علم را بدون انسانیت،
سیاست را بدون شرافت،
لذت را بدون وجدان،
تجارت را بدون اخلاق
و عبادت را بدون ایثار. (با الهام از سخن گاندی)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 397)

من برای دوست داشتن دیگران و احترام به آنان نیازی ندیدم که با بینش آنان هم عقیده و با روش اینان هم سلیقه باشم .
من لبخند را بهترین زیور و برترین هنر هر انسان دیدم.
من اعتماد را چون کاغذی لطیف دیدم که وقتی مچاله می شود،دیگر نمی تواند به حالت نخست برگردد.
من آب های همه اقیانوس ها را از غرق کردن یک قایق کوچک عاجز دیدم؛ زیرا تنها راه غرق کردن هر قایق نفوذ آب در آن است.تا هنگامی که قایق نفوذناپذیر باشد،تلاش همه آب ها نمی تواند هستی قایق را فروپاشد.
من گمشدگان وادی نقل را بسی بیشتر و فراوان تر از سرگشتگان عرصه عقل دیدم؛بنابراین باید از تقلید کورکورانه روی برتابیم و کتاب نقل را نیز در پرتو آفتاب عقل تلاوت کنیم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 395)

من بسیاری از انسان ها را اسیر عادات و برده صفات دیدم؛صفات و عاداتی که نه توجیهی مبتنی بر استدلال دارد و نه منطقی مبتنی بر کمال.
من افراد بسیاری را دیدم که در عرصه زندگیم پای نهادند و آثاری به جای گذاشتند؛اما بعضی از آن ها نعمت بودند و برخی،عبرت.
من «کمال فرهیختگی» و «جمال خودبرانگیختگی» را در این دیدم که در عین مخالفت با عقیده ای برای آن احترام قائل باشد.
من بسیاری از مستمعان سخن را دیدم که نه برای فهمیدن،بلکه برای پاسخ دادن به سخن گوش می سپارند.
من هیچ دری را ندیدم که خداوند حکیم آن را از روی حکمت بر روی بنده متوکل ببندد و دری از رحمت به رویش نگشاید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 394)

من بسیاری از انسان ها را دیدم که آموختند تا در هوا چون پرندگان پرواز و در آب چون ماهیان شنا کنند؛اما یاد نگرفتند تا در روی زمین چون انسان زندگی کنند.
من «زنده بودن» را حرکتی افقی از گهواره تا گور؛و «زندگی کردن» را تلاشی عمودی از از زمین تا آسمان دیدم.
من سیمای واقعی زندگی را در شیرین کردن تلخی های زندگی دیگران دیدم.خوشا آنان که عمری خود می سوزند و راه گمگشتگان را نور می افروزند.
من برای ادامه زیست دو خورشید را لازم دیدم :یکی در سینه سپهر و دیگری در سپهر سینه. آن، در قلب آسمان می درخشد و این، در آسمان قلب.
من پرخاشگری را روندی مستمر و رفتاری مکرر دیدم که کودکان در خانواده آن را عملا فرامی گیرند و در عمل خود تبلور می بخشند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 393)

من سیمای واقعی خود را در آیینه ذهن هیچ کس ندیدم. من داوری هر کس را درباره خود آن گونه دیدم که خود می پنداشت و سیمای مرا دگرگونه می انگاشت.
من میخ هایی هایی را بر دیوار استوارتر و پایدارتر دیدم که پتک هایی پولادین تر و ضرباتی سنگین تر را تحمل کرده اند.
من چون برخی را دیدم که از زمین خوردن من می خندند،کوشیدم برخیزم تا بگریند.
من بسیاری از اشتباهات را ناشی از این دیدم که ما به گاه «فکر کردن»،«احساس می کنیم» و به گاه «احساس کردن»،«فکر می کنیم».
من تلخ ترین دارو و سخت ترین تکاپو را وفادری به خائن،صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 392)

من شهریاری را دیدم که بر این پندار بود که باید مورچه را با کلاشینکف و پیل را با پف کشت.
من فرهنگ قاطرسواری و الاغ و گاری را دیدم که از معرکه سنت گسسته و بر فراز اریکه مدرنیسم نشسته است.نمی توان با فرهنگ دیروز،آهنگ فردا را نواخت و با بینش ایستا،پویش پویا را شناخت.
من جای پای لحظه های زمان را روی گونه های زرد انسان دیدم.این ما نیستیم که زمان را تلف می کنیم،بلکه این زمان است که ما را پیر و پیران را زمینگیر می کند.
من چه بسیار «شدت تنهایی » را در « حدت وفاداری » دیدم. هر که وفادارتر، تنهاتر ؛ و هر که پاک تر،غمناک تر.
من گسترش شخصیت و آفرینش هویت را پرهزینه ترین کار و سنگین ترین رفتار دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 391)

من بزرگ ترين هنر انسان را دانايي« ژرف ديدن » و توانايي «عشق ورزيدن»ديدم.
من دوستان واقعي را كساني ديدم كه لغزش هايم را «نقد »مي كنند،اما مي بخشند ؛ نه آنان كه خطاها را«نقل» مي كنند، ولي نمي بخشند. زيرا نقد لغزش ها ،انسان را مي سازد،ولي نقل آلايش ها آدم را مي سوزاند.
من در اين شهر تصوير فقر را نه در سيماي گرسنگي نان و تشنگي آب،كه در چهره كتاب ديدم. اينان آب را در سراب مي بينند و سراب را در كتاب!
من سيماي عرفان ناب را در حضور سبز خدا در لحظه لحظه حيات و لمحه لمحه لحظات ديدم.عرفان حقيقي نه در گريز از مردم و ستيز با تنعم ، كه در تعامل با ناس و تكامل درم و احساس است.
من زنی را دارای مقامی منیع و جایگاهی رفیع دیدم که در برابر هیچ پسری زانو نمی زند جز در برابر پسر خود،؛آن هم برای این که بند کفشش را ببندد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 390)

من زندگي را راهي ديدم كه بايد آن را پايدارانه پيمود و نيز شعري ديدم كه بايد عاشقانه سرود؛ بنابراين هر انسان شكوفه اي ناشكفته و حرفي ناگفته است.
من همه رنگ ها را ديدم و از بين آن ها يك رنگي را برگزيدم،ولي ندانستم كه يك رنگ بودن، چشم و دل برخي را مي زند و تكراري به نظر مي رسد. اين روزها اين رنگين كمان ها هستند كه در این شهر بر سينه سپهر مي درخشند و شهر را جلوه می بخشند!!
من داد و استبداد را دو سر يك الاكلنگ ديدم.اوج هر يك از آن ها ،افول ديگري را در پي دارد.بنابراین آموختم که نهال«داد» هرگز در شوره زار «استبداد» نمی روید.باید نخست رنگ استبداد را می راند؛سپس نهال فرهنگ داد را نشاند.
من در كوير سترون و ريگزار وطن،بوته خار روشنگری را ديدم كه به سختي مي كوشيد تا دير بپايد و تزوير را بزدايد.اين خار،گل مي داد و صحن و سراي صحرا را عطرآگين مي كرد.
من بزرگ ترين درد جانكاه و پليدي گناه را براي انسان در اين ديدم كه نه انديشه اي براي سخن گفتن داشته باشد و نه شعوري براي سخن شنفتن.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 389)

من ارزش مداد را به مغز و ارزش زبان را به سخان نغز دیدم. زبان جٍرمش صغير است و جُرمش كبير.مداد بدون مغز چوبی است که بایسته سوختن است و دهان بدون سخن نغز، شایسته بردوختن!
من افراد فرنشین و حاملان مسئولیت های سنگین را هماره در خطر سقوط و بر گذر هبوط دیدم. ... هر که نامش بیش،دامش بیشتر!
من جاده هاي دراز و راه هاي پرنشيب و فراز را با همراهان فرزانه و همسفران يگانه نه طولاني و دشوار ،كه آسان و هموار ديدم.با همسفري ياران موافق و دوستان صادق،جاده ها را بي پايان و سفرها را آژمان دوست دارم.
من در پويش مسير زندگي كوره راه هاي باريك و جاده هاي تاريك را نه تنها با شادي و شعف،كه با نور و روشني هدف پيمودم.
من تحويل هر سال را بدون تحول در حال،نه مبارك و ميمون ديدم و نه همراه با شادي و شگون؛ زيرا سرچشمه هر خوشبختي،تحول حال است ، نه تحويل سال.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(388)

من چون برخي افراد را ديدم كه تنها به گاه نياز مرا ياد مي كنند،از غم نناليدم ،بل كه به خود باليدم كه هنوز مي توانم سختي ها را برتابم و چون شمعي در تاريكي بتابم.
من خود را برتر و بهتر از ديگران نديدم؛اما كوشيدم نسبت به خود بهترين باشم -
من زیباترین پارچه ها را بافته هایی دیدم که از رنگ های گوناگون و آژنگ های آتشگون بهره جسته اند؛بنابراین دریافتم که رستگارترین و خوشبخت ترین جامعه،ملتی است که در اداره آن همه علایق گونه گون و سلایق گردون مشارکت داشته باشند.
من تیره و تار دیدم سرنوشت ملتی را که چشم به راه قهرمانی هستند که از ورای زمان و تنگنای زمین به درآید و پلیدی ها و پلشتی ها ر ا بزداید.بلکه خوشبخت مردمانی هستند که خود قهرمانانه به پاخیزند و با سختی بستیزند.
من قطرات باران و جوشش چشمه ساران را زلال دیدم. این ،گل و لای زمین و نهرهای گلین است که آب ها می آلایند و بر پلیدی ها می افزایند؛بنابراین فطرت همه انسان ها پاک و جانشان از افلاک است. این،آلایش های روزگار است که جان ها را سیاه و جهان را تباه می کند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(387)

من اعتمادكردن به انسان ها را پسنديده ،اما سادگي و زودباوربودن را نكوهيده ديدم.
من چون خود را آدمي معمولي و عادي ديدم،كوشيدم خود را چنان كه هستم بنمايم،نه آن گونه كه مي خواهم و مي خواهند.زيرا هر كس بايد يا آن گونه باشد كه مي نمايد،يا آن گونه بنمايد كه هست.
من سكوت را هميشه نشانه رضايت نديدم؛ زيرا دو گونه افراد در برابر سخن ،سكوت مي كنند؛يكي آنان كه از سخن راصي اند و ديگر كساني كه ارزشي براي درك و فهم خود قائل نيستند و تلاشي براي فهميدن نمي كنند.
من تداوم ظاهر زيبا را چند سال ،اما تجسم شخصيت زيبا را يك عمر ديدم.
من وجود بسياري از آدم ها را براي خود سرمايه و نعمت، و برخي را مايه عبرت ديدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(386)

من انسان را ديدم كه مي خواست انديشه سير و سفر از جنين تا جنان را در باور خود بارور كند...و شاید اندیشه بهشت ، ریشه در سرشت دارد؛زیرا انسان برای زیستن در بهشت آفریده شده،نه گریستن در این سرای خاک و خشت!
من درختي را ديدم كه با سخت جاني ريشه در سنگ و انديشه در فرهنگ فرومي برد، تا زيست شادمانه و حيات جاودانه را تبلور بخشد. من سيماي شهروندان آگاه و انديشگران بي پناه جهان سوم را در آيينه وجود اين درخت يافتم.
من غازي را ديدم كه در آيينه خيال و گنجينه آمال خود را قويي زيبا و مرغي فريبا مي ديد.بنابراین دریافتم که نیروی تخیل می تواند هم خودشیفتگان را بفریبد و هم استعدادها را بشکوفاند.
من كساني را ديدم كه در برابر درهای بسته به جاي عشق و اميد و يافتن كليد، به زمين و زمان برمي آشوبيدند و به درها لگد مي كوبيدند .
من بسياري از افراد را ديدم كه بر اين پندار بودند كه بايد انسان هاي خوب را پيدا و آدم هاي بد را رها كرد؛اما من فهميدم كه بايد خوبي هاي انسان ها را پژوهيده و بدي هايشان را ناديده گرفت؛زيرا هيچ كس كامل نيست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
|
من دردناك ترين اشك ها را قطراتي نديدم كه از چشم ها جاري مي شوند و صورت را مي پوشانند،بل كه قطرات سرشكي است كه از دل جاري مي شوند و روح را مي پوشانند.
من پيوندها را چون پرندگاني ديدم كه اگر آن ها خيلي محكم بگيرند،مي ميرند و اگر خيلي سست نگه دارند،مي پرند؛ولي اگر آن ها را با دقت و مراقبت نگه دارند،براي هميشه در كنار شان مي مانند.
من احساسات را چون امواج مواج دريا ديدم.از يورش موج نمي توان جلوگيري كرد،اما مي توان بر بهترين آن سوار شد.
من تدين بسياري از دينداران را مبتني بر تعليل ديدم ،نه دليل.انگيزه دينداري بسياري از افراد،تدين پدر و مادر است، نه تحقيق و پژوهش فرد.
من نه شكافتن درياي نيل كه شكفتن تنگناي تحليل را ديدم. اگر رود نيل پارسايان را رهايي بخشيد،نيروي تحليل انديشه را شكوفا مي كند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

من شاعر را كسي ديدم كه از درون سنگ،آسمان را و از آسمان ،درون سنگ را ببيند.
(با الهام از سخن فريدون مشيري)
من چيزي را ويرانگرتر از اين نديدم كه انسان دريابد فريب كساني خورده كه باورشان داشته است.
(با الهام از لئو باسكاليا)
من بيهوده ديدم جستجوي خود را در دنيايي كه از آن من نيست.
(با الهام از سخن ايتالو كالوينو)
من پيوند فكري را مهم تر از پيوند خوني ديدم. (فريبا وفي)
من شكستن تخم مرغ را از بيرون ،ممات و از درون آغاز حيات ديدم؛بنابراين دانستم كه بهترين تحول و برترين تامل از درون روي مي دهد.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
|
من براي تداوم حيات و استمرار ثبات هيچ چيز را اثربخش تر و توان آفرين تر از تمركز انرژي روي تعدادي محدود از هدف ها نديدم. (با الهام از سخن نيدو كيوبين)
من بزرگي انسان ها را نه در منطقه زندگي ،كه در منطق ارزندگي ديدم.
من بسياري از باورها را براي حقيقت خطرناك تر از دروغ و اسارت بارتر از يوغ ديدم.
(با الهام از سخن فردريش نيچه)
من عشق را چتري باراني ديدم براي دو نفر در زماني كه حتي يك قطره باران هم نمي بارد.
(با الهام از سخن نادر ابراهيمي)
من بسياري از انسان ها را از دور محبوب و عزيز ولي از نزديك معيوب و نفرت انگيز ديدم.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(382)

من هر مخاطبی را دیدم ،احساس كردم در عرصه گفت وگو و حوزه تفهيم و تفاهم بايد به اندازه ظرفیت دریافتش با او سخن بگویم.
من ایستادن افتاده را زیباتر از ایستانیدن کسی دیدم که به زور نگاهش می دارند.
من گم گشتگان وادی «نقل» را بسی فراوان تر از سرگشتگان عرصه « عقل » دیدم.آنجا «تجلیل » حاکم است و اینجا«تحلیل».آنجا تنها«تقلید» میداندار است و اینجا«تردید».تقلید به آرامشی مرگ آور می انجامد، اما تردید جنبشی بژوهشگرانه در پی دارد.بنابراین کتاب نقل را در پرتو آفتاب عقل بايد قرائت كرد.
من كسي را ثروتمند واقعي ديدم که به کمترین ها نیاز دارد، نه كسي که بیشترین ها را دارد .
من مهم ترين رويداد زندگي را نه تاريخ تولد حيات،كه تاريخ تبلور ذات ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(380)

من هرگاه ديكتاتورهاي قدرقدرت و خودكامگان قوي شوكت را ديدم ،قدرتشان را حبابي پر باد و بروت و قصرهايشان را تارهاي عنكبوت يافتم.نه آن را بقايي است و نه اين را وفايي.
من مغزهاي خالي را ديدم كه تفنگ هاي پر را براي مغزهاي پر مي ساختند.
من قفسه تنگ سينه و قفس قشنگ دنياي ديرينه را براي روح بلند و روان شكوهمند انسان بسي كوچك و بسيار اندك ديدم.اين شاهين تيزبال و عقاب فرخنده فال سپهري بي كران و آسماني آژمان مي طلبد تا در آن بال بگشايد و شعر جاودانگي بسرايد.
من« آزادي» را يلي جهانگير و پهلواني شكست ناپذير ديدم كه در عرصه رويارويي هر هماورد نيرومند و حريف نوند را بر خاك مي اندازد و در مغاك مي گدازد.من در درازناي زمان و پهناي زمين هرگاه هر ارزشي حتي دين و عدالت را در رويارويي با آزادي ديدم، اين آزادي بود كه هماره بر سكوي پيروزي ايستاد و دين و عدالت را به محاق شكست فرستاد.
من دروغ و فريب را چنان ويرانگر و فسادآور ديدم كه سرانگشتي از فريب دريايي از تهذيب را مي آلايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(379)

من گورستان ها را انباشته از افرادی ديدم که روزی گمان می کردند که چرخ دنیا بدون آ نان نمی چرخد.
من یک شمع روشن را ديدم كه می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند بدون اين كه ذره ای از نورش کاسته شود …
من مشکل فکر های بسته را در این ديدم که دهانشان پیوسته باز است . . .
من بزرگ ترين اشتباه را ترس مداوم از اشتباه كردن ديدم.
من سپاهي انبوه و لشكري بشكوه به استعداد يك صد و بيست ميليارد سرباز را گوش به فرمان خود ديدم. اين سپاه عظيم شبانه روز در اختيار من اند تا من چه فرماني برانم يا چه بذري را برافشانم.اين لشكر ياخته هاي حيات آفرين و سلول هاي پرده نشين ،سربازاني هستند كه بر تارك سپهر زندگي مي درخشند و اراده مرا تحقق مي بخشند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(378)
من مسير حركت دنیا را به سوي پلیدی ها و پلشتي ها ديدم و این روند نه برای غوغای انسانهای پلید و حقير كه به خاطر سكوت انسانهای پاك و بصیر است.
من فرهنگ ستيزاني را ديدم كه با داعيه ارزشمداري به جاي تحكيم ارزش ها به تكريم لغزش ها پرداختند و كنش هاي فرهنگي را با روش هاي سرهنگي پي گرفتند....و سرانجام ناگزير شدند تا به جاي «پند دادن»، «بند نهادن» را برگزينند!
من براي ويراني خانه هاي چوبين ،سكوت موريانه هاي خاموش را وحشتناك تر از نعره گوشخراش و عربده پر ارتعاش شیرهای پرخروش ديدم.
من شخصیت خويش را مهم تر از آبروی خود ديدم؛ زیرا شخصیت هر كس جوهر وجود خود اوست؛ اما آبرویش تصورات دیگران نسبت به وي است.
من به گاه بارش باران، همه پرنده ها را به دنبال يافتن سر پناه ديدم؛ اما عقاب را نگريستم كه برای پرهيز از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز می کند. این سطح دیدگاه است که افق نگاه را برمي گزيند و تفاوت را مي آفريند…
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(377)
من مردمان توسعه نيافته اسير انقياد و گرفتاران نظام استبداد را چون خارپشتان در عصر يخبندان ديدم كه چون از يكديگر دور مي شوند، از هجوم سرما مي لرزند و چون به هم نزديك مي شوند، خارهايشان به بدن يكديگر مي خلد و مجروح مي شوند.
من قطاري را ديدم كه به سوي خدا مي رفت و همه مردم سوار شدند؛ اما وقتي به بهشت رسيدند، همه پياده شدند و فراموش كردند كه مقصد خداي بهشت بود، نه بهشت خداي.

من نسلي را ديدم كه روزگاري تباه و آسماني سياه را براي فرزندان خود به ميراث مي نهادند؛ نسلي كه نه تنها ريشه هاي گياهان كه انديشه هاي تابان را نيز سترون مي كرد.
من حاجياني را ديدم كه نه تنها خانه خدا،كه خود خدا را دور زدند و سپس نه از تنها خانه خدا كه از خود خدا برگشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(376)
من بسياري از مدعيان خدمت و داعيه داران رسالت را ديدم كه پاي بر نردبان هستي شهروندان نهادند و چون بر بلنداي ارگ شوكت و اريكه قدرت نشستند، نه يادي از خالق كردند و نه فريادي از خلق شنيدند....افسوس از توسعه نيافتگي مردماني كه نردبان قدرت مي شوند و بازيچه سياست!
من انسان را در حالي ديدم كه هر لحظه بر قدرت جسم مي افزايد و از توانمندي روح و روان مي كاهد.
من هرگز ميزان قدرت خود را نديدم و به ارزش آن پي نبردم تا آن گاه كه قوي بودن تنها گزينه من قرار گرفت.
من بهترين امتياز پابرهنگان را در اين ديدم كه لااقل ريگي در كفش ندارند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(375)
من دل انسان ها را آسماني ديدم كه هيچ گاه خاطره ستاره هاي روشنگر از خاطرشان نمي رود؛ بنابراين كوشيدم تا براي دل هاي تاريك ستاره باشم و براي شرارت ها،شراره.
من چه بسيار ملت هاي عقب مانده و كشورهاي توسعه نايافته را ديدم كه با مشت هاي گره كرده انقلاب كردند؛ اما سرانجام با مشت هاي گسيخته ناگزير از گدايي شدند.(با الهام از سخن چرچيل)
...زيرا هر انقلاب بيش از احساسات،به عقلانيت نياز دارد.
من پرنده اي را ديدم كه بر سر تنگ ماهي نشسته و به او مي گويد: تو كه قفست سقف ندارد،چرا پرواز نمي كني؟
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه براي تحميق ملت و تحميل قدرت راهي جز دروغ گويي نداشت. او بر اين پندار واهي پاي فشرد كه: دروغ را هر چه بزرگ تر بايد گفت، اما براي ايجاد باور در ذهن هاي كور و مغزهاي بي نور بايد بسيار آن را تكرار كرد. بايد بر بنيان حق برآشوبيد و بر طبل تكرار كوبيد،زيرا براي عوام توسعه نيافته عامل تكرار مهم است،نه راستي گفتار!!
من در ظهور و سقوط خودكامگان خونريز تاريخ اين اصل مسلم و قانون محكم را ديدم كه هر فرازي به فرود مي انجامد و هر نمادي به نمود.براي اينان سرنوشت شوم و مرگ مشئوم دير و زود دارد،اما سوخت و سوز ندارد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(374)
من در چشم هاي بينا و گوش هاي شنوا،خير و خاصيتي نديدم در حالي كه ذهن،كور باشد و دل، فاقد شعور.
من ذهن را باغي پر شجر و فكر را بذري بارور ديدم؛بذرهايي كه هم مي تواند گل هاي عطرآگين بروياند و هم علف هاي هرز و زهرآگين.
من كتابي را ديدم فرخنده پي ،اما بر سر ني . نام آن فريادگر در شعارها بود،اما پيام آن بيگانه با شعورها. پيام كتاب جلوه گر در آمال بود،نه در اعمال....و اين گونه بود كه كتاب نمي توانست در تبيين راه مردم شمعي روشنگر و ماهي منور باشد.
من مردماني را ديدم كه به كتاب بيداري آن گونه مي نگريستند كه به سلاح كشتاري.
من اثر هنري را چون كوه يخي ديدم كه هفت هشتم آن زير آب و پنهان از ديده ها و تنها يك هشتم آن جلوه گر است.
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(373)
من کرم کوچک ابریشم را ديدم كه همه عمر قفس می بافت، اما به فکر پریدن بود! بنابراين مهم نيست كه چه آرزويي داريم،مهم اين است كه چه مي كنيم!! آن چه مي ماند ثمرات عمل است،نه كرامات امل!!
من خودكامه خون ريزي را ديدم كه عمري براي خود گور مي كند و آن را با نفرت و نفرين مي آگند.
من بدترين نوع چاپلوسي را تاييد سخني ديدم كه دور از حقيقت باشد و كور از ديدن واقعيت.
من بدرفتاران با خود را چون سمباده ديدم كه گرچه روح مرا مي خراشند و بر زخم هاي دلم نمك مي پاشند،اما در نهايت خود را مي فرسايند و جان و روان مرا براق و صاف و صيقلي مي كنند.
من خداوند را آن قدر بخشنده و مهربان ديدم كه هيچ گاه چيزي را از من باز نستاند،مگر اين كه بهتر از آن را به من بازگرداند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(372)
من انساني را ديدم كه بارقه اي از سوز درونش به بيرون جهيد و خرمن هستي اش را به آتش كشيد.
من شهروندي را ديدم كه بي گناه جانش را ستاندند.دادستان خرد،شخص شهريار را متهم رديف نخست ناميد تا زماني كه او بتواند قاتل را شناسايي،دادرسي و به پادافره گناهش قصاص كند.
من آن گاه معني و مفهوم بزرگواري را ديدم و دريافتم كه درختان بارور را ديدم كه هر چه بيشتر سنگبارانشان مي كنند،بيشتر ميوه به دامانشان فرومي ريزند!
من شگفتي را در كار برخي از كهنه گرايان ديدم كه لباس هاي ده سال پيش را به علت مدنبودن نمي پوشند؛اما سخنان ده قرن قبل را هنوز نشخوار مي كنند!
من ابلهي را نديدم مگر اين كه در به در به دنبال ابله بزرگ تري بود تا او را بستايد و در سايه سارش بياسايد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(371)
من صداقت و صميميت را اكسيري حيات آفرين و كيميايي بنيادين ديدم كه فقدان آن در جامعه بشري موجب برچيده شدن طومار رفاه و رستگاري از بسيط زمين و بساط زمان مي گردد.
من شكوفايي غنچه استعدادهاي نهفته و خلاقيت هاي خفته را در برخورد با معماهاي پيچيده و سختي هاي نسنجيده ديدم.
من مردان بزرگ و زنان سترگ را كساني ديدم كه در رويارويي با سختي هاي روزگار و دشواري هاي پيكار همواره راهي مي جويند ،يا راهي مي سازند.
من در پويش راه زندگي و شاهراه ارزندگي كساني را كامياب و شاداب ديدم كه حباب نفس خود را شكستند،تا به آفتاب آرمان ها پيوستند.
من بسياري را ديدم كه شبانه روز راه مي پيمودند؛ اما به جايي نمي رسيدند. گويي در مسير روزگار ،سيري دوار داشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(370)
من روزی را آمدني ديدم که تکنولوژی و فناوري از تعامل انسانی پیشی گيرد. در چنین روزی ، جهان نسلی از احمق ها خواهد داشت.
(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
من عمري است كه هماره مي گويم و مي نويسم؛ اما سرانجام مي دانم آنچه را كه با خود به خاك خواهم برد،دنيايي از دردهاي نهفته و سينه اي از سخن هاي نگفته خواهد بود.

من ملتي را ديدم كه ترس هاي موهوم و هراس هاي مشئوم را آنقدر بزرگ انگاشت و سترگ پنداشت كه سرانجام بادكنك هراس ،باد و بروت ناس را با خود برد و به اوهام سپرد.
من ملت هايي را ديدم كه سياهكاري هاي روزگار را با خون سرخ خود زدودند و درهاي دنيايي سبز و زيبا را براي حاكمان خودكامه خود گشودند.
من مردي را ديدم با آرزوهايي بلند و هدف هايي شكوهمند. او بلندي را در بلنداي سنگ ها مي جست ،نه در نيرومندي فرهنگ ها ...
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
اگر تو آنجا بودي …
كوُنا لِلظّالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلوُمِ عَوْناً
(از وصاياي امام علي عليه السلام)
آن گاه كه نخستين تازيانه ستم بر پوست لخت اولين ستمديده تاريخ، خطّي از خون كشيد، و نخستين شمشير خود كامگي و انحراف، فرياد سرخ رگ هاي استضعاف را بر سينة سياه آسمان پاشيد، اگر تو آنجا بودي ، براي دفع ستم و رفع الم چه مي كردي؟
آن گاه كه دست بيداد قابيل- اولين ستمگر تاريخ - فرا رفت و فرو آمد و نخستين قطرة سياه مرگ را در كام هابيل- نخستين ستمديدة تاريخ - چكانيد و نخستين قطره خون پاك برسينة سياه خاك فرو ريخت، اگر تو آنجا بودي ، در نهي از منكر و نفي ستمگر چه مي كردي؟
آن گاه كه در مصر خون بردگان بي گناه را گلماية بناي اهرام سياه مي كردند و موساييان حق باور در رويا رويي با تفرعن فرعون هاي ستمگر با پيام آور حق نگر ميثاق بستند و اركان نفاق را در هم شكستند، اگر تو در عرصه اين نبرد حق و با طل بودي، چه مي كردي؟
آن گاه كه نمرود، اين الهة جور و جهل و جمود براي نابودي ابراهيم، قهرمان آزادگي و اميد و تنديس تناور توحيد، مناره اي از خشم افراخت و دريايي از آتش افروخت، اگر تو در اين مصاف تبلور توحيد با تحجّر پليد بودي ، چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحاري كنعان برادران بي وفا، دام جفا گستردند، آتش كينه در تنور سينه آنان را بر آن داشت تا يوسف، آن ماه فضيلت را در چاه رذيلت خود افكنند، اگر تو در آنجا بودي، كه براي برادران يوسف جز اظهار تأسف گريز و گريزي نبود، چه مي كردي؟
آن گاه كه محمّد (ص)، آخرين پيام آور آسماني بت ها و بت واره هاي شرك و خود كامگي را درهم شكست و غُل ها و زنجيرهاي اسارت را از دست و پاي افكار انسان ها گسست، آن گاه كه در عرصه هاي بدر و اُحُد و خندق و در جبهه هاي رويارويي شرافت و اشرافيت، كفر و نفاق در برابر محمد (ص) پيامبر مهر و وفاق ، قامت بر مي افراشتند، اگر تو آنجا بودي ، در ياري اسلام و محو كفر و ظلم و ظلام چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحراي طف و بيابان كربلا، حسين (ع) سردار سپاه سپيده ، پرچم سرخ جهاد را بر بلنداي سبز فرياد برافراشت، آن گاه كه ياران، برادران و فرزندان و همه هستي خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به پيشگاه حضرت دوست تقديم كرد، آن گاه كه در گرما گرم نبرد ظهر عاشورا غمگينانه سر بر بازوي تنهايي نهاد و فريادِ «هل من ناصرٍ ينصُرُني» را بر تارك همه آزادانديشان بيدار در همه قرون و اعصار نواخت، اگر تو در اين صحنه مصاف نور و ظلمت، و سعادت و شقاوت حاضر بودي، براي اعلاي كلمه توحيد و امحاي باطل پليد چه مي كردي؟
آري اگر تو در همه عرصه هاي رويارويي حق و باطل، عدالت و تبعيض، شرافت و اشرافيت، و فضيلت و رذيلت حاضر بودي، دست در دست هابيل مظلوم، بر جفاي قابيل مي شوريدي، هماهنگ و همنوا با موساييان ستم ستيز، تفرعن فراعنه حق گريز را در هم مي كوبيدي، در ركاب ابراهيميان آگاه، نمروديان خود خواه زمين را در هر زمان به خاك مذلّت مي نشاندي، همگام با يوسف صدّيق سال هاي ستروَن جوانمردي و صداقت و قرن هاي قحطي مهر و محبّت را پر از شكوفه هاي مهرباني و كرامت مي كردي، همراه با محمّد (ص) پيام آور بزرگ رحمت و حريّت با قامتي به بلنداي قيامت با همه خود كامگان ستم پيشه و اشراف بي ريشه در مي آويختي و خون سياه عوام فريبان جبهة زور و زر و تزوير را مي ريختي، و در حماسة سبز عاشورا و نبرد سرخ كربلا در ركاب سردار سرافراز سپيده، كتيبة انقلاب را در كتاب آفتاب مي نگاشتي، ريشه زور و انديشة فسق و فجور را بر مي كندي و بناي كاخ عزّت و كرامت را پي مي افكندي. ….افسوس! دريغ كه من و تو در هيچ يك از آن صحنه ها نبوديم ، تا رسالت انساني و تاريخي خود را انجام دهيم. امّا …
چشم دل باز كن كه جان بيني
آنچه ناديدني است آن بيني
اگر چشم دل و گوش جان را بگشايي ندايي تحوّل آفرين در همه ادوار تاريخ طنين انداز است كه:
كُلُّ ارضٍ كربلا و كُلُّ يومٍ عاشورا
بنا بر اين همه آن جبهه ها همچنان گشوده است و نبرد بي امان پيوسته در جريان است. صحنه ها تنها من و تو را كم دارد …
سيد عليرضا شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(369)
من يك قطره نور را ديدم كه از زبان مناره اي تافت و دل دريايي از تاريكي راشكافت ؛بنابراين دانستم كه حتي يك نفر حق مدار و اميدوار مي تواند بر دريايي از باطل برآشوبد و هيمنه اش را درهم كوبد.
من هر روز نو را نوروزي تازه ديدم كه از مام زمان زاده مي شود ؛ اما در اين شهر شگفتي ها هر روز اين نوزاد نيز مرده به دنيا مي آيد!!
من مردم اين شهر را ديدم كه ديگر به راست و دروغ بودن سخن چوپان دروغگو اعتنايي نمي كنند؛ زيرا هر روز و هر لحظه خود گرگ ها را مي بينند كه بي محابا يورش مي برند و حتي آدميان را بي گزينش مي درند
من در اين ديار غريب و بر فراز اين كشتزار فريب كلاغ هاي بيگانه را ديدم كه مترسك هاي ديوانه را شناختند و روي كلاه حصيري شان آشيانه ساختند.
من آن قدر سخنران بي بدل را ديدم و سخنان بي عمل را شنيدم كه ديگر هيچ خردورز باورمندي نه عنايتي به ديدن دارد و نه رغبتي به شنيدن .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(368)
من فرومايگان فرهنگ ستيز و خودكامگان مردم گريز را ديدم كه در راه نابودي فرهنگ اصيل ملت ها نه كتاب ها را مي سوختند و نه آتش انقلاب ها را برمي افروختند؛ تنها مي كوشيدند تا مردم كتاب نخوانند!!
من پرنده را هر چه بلندپروازتر ، افق ديدش را بازتر ديدم.
من براي رسيدن به بهار بهروزي و عبور از پل پيروزي راهي جز گذر از مسير زمستان سخت نديدم؛ همان گونه كه براي رسيدن به پگاه سپيد راهي جز گذر از شب پليد نيست.
من هر گاه آسمان دلم را ابري ديدم،دانستم كه هنوز به اندازه كافي اوج نگرفته ام؛ زيرا انسان آن گاه رهاتر از موج و فراتر از اوج است كه ابرها را زير پاي خود ببيند و خود فراتر از آن بنشيند.
من قصری را دیدم فلک فرسا و ملک آسا بر لب پرتگاهی مغاک و خطرناک. قصرنشینان ملیک غافل از سقوط نزدیک و سرمست از باده قدرت و شراب شوکت به سوی نابودی می شتافتند و گلیم عبرت را برای آیندگان می بافتند!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(367)
من علت شكاف روزافزون بين فقير و غني را در اين ديدم كه فقير با كار خود ارزش افزوده ايجاد مي كند ،ولي غني با ترفندهايي حاصل دست رنج فقير را مي ربايد و بر ژرفاي شكاف مي افزايد.بنابراين هر دو مي افزايند . او بر ارزش هاي حياتي و اين بر شكاف هاي طبقاتي.
من چه بسيار اين عبرت ها را در تاريخ بشر ديدم كه اختلاف بين دو قدرتمدار به سقوط ملت هاي روزگار انجاميد.سربازاني با هم مي جنگيدند؛در حالي كه يكديگر را نمي شناختند در راه تحقق مطامع فرمانرواياني كه يكديگر را مي شناختند،اما با هم نمي جنگيدند.
من یک نظام را آن گاه عادلانه ديدم که عدالت در سه عرصه زیر تحقق یابد :
1- عدالت در توزیع قدرت
2- عدالت در توزیع ثروت
3- عدالت در توزیع اطلاعات
من ملتي را ديدم كه پلكان رهايي و سرمايه هاي توانايي را امروز مي سوخت و براي فردا و فرداييان حسرت مي اندوخت.
من حقيقت هر انسان را نه در متن گفته هايش كه در بطن نهفته هايش ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (366)
من برخي از آدم ها را چون تابلوي تصويري ديدم كه اگر زيادي بزرگشان سازي ، از كيفيتشان مي كاهد.
من در پويش راه كمال و نيل به آمال، بسياري را در نخست ،همراه ديدم؛ اما كمتر كسي را ديدم كه تا آخر همراه بمانند.بنابراين آن چه هماره به كار مي آيد ،گواه عمل است ،نه همراه اول!
من بزرگي انسان هاي بزرگ را در هنر كشف بزرگي ديگران ديدم.
من آن گاه سراي رامش و سيماي آرامش را ديدم كه احساس كردم با هر گام و در هر اقدام دستم در دست خداست.
من در عرصه شهر و صحنه دهر چه بسيار بازيگراني را ديدم كه هر يك بدون كارگردان، نقش هاي خود را بازي مي كردند؛ زيرا رياكاري و تظاهر از هر بشر، يك بازيگر و از هر تاجر،يك تاجور مي سازد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل ديدني هاي شهر سرب و سراب (365)
من هيچ گاه خود را بزرگ نديدم؛ ولي همه كساني كه كوشيدند تا خردم كنند، آناني بودند كه مي پنداشتند من لقمه اي بزرگ تر از دهانشان هستم.
من هيچ صيادي دانا و غواصي توانا را نديدم كه از جويباري حقير،صدفي كبير و از مردابي گنداب،مرواريدي ناب صيد كند.براي يافتن گوهرهاي گران و مرواريدهاي رخشان بايد دل به دريا زد. گوهر ناب را از دل دريا بجوي و دريادلي را از دل جوي مجوي.
من مترسكي را ديدم كه او را به دار زدند ؛ زيرا در ژرفاي دلش هنوز برقي از مهرباني و بارقه اي آسماني مي درخشيد ...و اين توهم وجود داشت كه مبادا گرماي اين احساس ،سرماي هراس را بزدايد و باب دوستي با پرنده اي را بگشايد.
من شيطان را نماد پليدي و مظهر پلشتي ديدم؛ اما نمي توانم صداقت او را در مقايسه با دروغگويان رياكار و چاپلوسان مكار نستايم ، آن گاه كه جاودانگي در جهنم را به جان خريد ؛ولي از تظاهر به دوستي آدم سرپيچيد.
من فرمانرواي خودكامه اي را ديدم كه همه پل هاي پيوند را شكست و رشته هاي نيرومند را گسست ؛ پل ها و رشته هايي كه واسطه او با مردم بودند...تا آن گاه كه سقوطش فرارسيد ؛ نه ياري برايش مانده بود و نه ياوري.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(364)
من انسان هاي مثبت انديشه و افراد قناعت پيشه را بي نيازنرين و ثروتمندترين افراد جامعه ديدم.
من در تكوين و تكامل تاريخ بشر انسان هايي را تحول آفرين ديدم كه به گاه مناسب در جايگاه متناسب قرار گرفتند و نقش تاريخي خود را خوب بازي كردند.
من انسان هايي را در تاريخ موفق ديدم كه به گاه زايش يك تحول ناگزير، نه روايتگر غائله ، كه خود قابله بودند.
من خود را همواره انساني آزاد و شهروندي شاد مي بينم؛ زيرا هميشه كاري براي انجام دادن و انگيزه اي براي عشق ورزيدن و بارقه اي براي اميدواربودن دارم.(با الهام از سخن ارسطو)
من رهگذري را ديدم كه به چاهي ژرف فروافتاد.من ندانستم كه تقصير از جاذبه زمين بود، يا از رهگذر مست و مسكين؟!(با الهام از سخن آلبرت انيشتين)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(363)
من ميلاد انسان را ديدم، چون افروختن كبريتي...و مرگش را نيز ،چون خاموشي كبريتي؛ اما نمي دانم در اين مدت گرما بخشيد؟يا سوزاند؟!
من رود را ديدم روان و زلال ..و مرداب را ديدم از سكون و سكوت، مالامال. آن مي گذشت و پليدي ها را فرومي گذاشت ؛ اما اين مي ماند و پلشتي ها را در درون نگه مي داشت و مي انباشت.
من انسان را آفريده اي عجيب و پديده اي غريب ديدم. او براي شناخت همه پديده ها و تمام آفريده ها به عمق ژرف ترين نقطه زمين شتافت و به ماه و مريخ دست يافت؛ او به هر سويي تاخت ، اما درون خود را نشناخت.
من دوستاني را ديدم كه با سخني دلم را شكستند و چون تيغي درونم را خستند؛ ...و من كوشيدم تا تيغ هاي آهنين را از دل خونين برآورم؛ اما چه فايده كه هر يك زخمي ماندگار و دردي دل آزار بر جاي مي نهادند.
من الماس را كربني ديدم كه بر اثر فشارهاي سخت ارزش يافته است؛بنابراين دانستم كه بايد سختي كشيد تا به خوشبختي رسيد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(362)
من علت سنگيني خواب و سرگرداني در سراب را در سبكي انديشه و سستي ريشه ديدم.
من دو دست را در حال چلانيدن لباس شستني در حركت خلاف يكديگر ديدم ؛ در حالي كه هدف هر دو يكي است؛ بنابراين دانستم كه وحدت در هدف ها و نيت ها شرط است؛ حتي اگر جهت حركت ها مخالف همديگر باشند.
من پدرم آدم را ديدم كه با عصيان خود از بهشت افلاك به خشت خاك آمد تا با رفتار شايسته ، مقامي بايسته بيابد و خود با پر و بال خود فاصله خاك تا افلاك را بپويد و رضوان محبوب را بجويد.او هبوط كرد، نه سقوط. او آمد تا پرواز بي پر و بال را بياموزد و هستي بي زوال را.
من در هر بار گريستن خود تولد دوباره خويش را ديدم و در هر بار گريستن ديگران، مرگ خود را ...و در ميان اين دو سادگي، معمايي ديدم به نام زندگي!
من درختان جنگل را ديدم بيمناك از تندي تبر .آن هم نه از تيغه پولادينش، كه از دسته چوبينش؛ زيرا پولاد با جنگل بيگانه است ، اما چوب با درخت،يگانه؛ آن دشمن ازلي است، اما اين از تبار جنگلي.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(361)
من غازي را كه اعتماد به نفس عقاب دارد، در عرصه پرواز برتر و موفق تر ديدم از عقابي كه خود را غاز مي پندارد.
من در دادگاه آفرينش بدترين جرم يك انسان را اتلاف زندگي و انحراف ارزندگي ديدم و مجازاتش را نه مرگ، كه عمري انسان زيستن و جهان را نيك نگريستن دانستم.
من سنگي را ديدم رها شده از دست كودكي هوسباز به سوي پرنده اي تيزپرواز.سنگ سرگردان مانده بود كه كدام را بشكند؛ بال پرنده بي گناه را يا دل كودك خودخواه را؟!
من راهنمايي ظلم ستيز و ظلمت گريز را ديدم كه در شب بي كران،ماه درخشان را به مردم نشان مي داد....و مردم به جاي ماه و ستاره به انگشت اشاره او مي نگريستند و غافلانه مي زيستند!!
من مغزهاي هرزه را بسي خطرناك تر از تن هاي هرزه ديدم؛ در حالي كه تن هاي هرزه را سنگسار مي كنند و مغزهاي هرزه را جهاندار!!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(360)
من كودكي خياباني را ديدم كه خود در لهيب زخم هاي اجتماع مي سوخت و چسب زخم مي فروخت؛ چسب زخم هايي كه نه بر زخم هاي باز مرهم بود و نه براي زخمه هاي ساز.
من مردم اين عصر را ديدم كه چون كلاغ آخر قصه ها با انباني انباشته از داغ غصه ها شبانه روز مي دويدند؛ اما به جايي نمي رسيدند.
من با ديدن دست هاي گشوده انسان ،خاطره پرواز را در دست هاي باز ديدم، دلم هواي پرواز كرد ، پرواز بر اوج سپهر آژمان و هماغوشي با مهر فروزان.(آژمان : بي زمان)
من ويراني خانه هاي چوبين را نه ناشي از نعره شيرهاي خشمگين كه از سكوت موريانه هاي پرده نشين ديدم.بنابراين دانستم كه از آب زير كاه بيشتر بايد ترسيد تا از شتاب سياهي سپاه.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(358)
من ملتي را ديدم كه به جاي خون حيات آفرين ، افيون تسكين به رگ هايش تزريق مي كردند.
من فرق بين خوشبختي و خردمندي را در اين ديدم : آن كه خود را خوشبخت مي داند، به يقين خوشبخت است، ولي آن كه خود را از همه خردمندتر مي انگارد ، از همه نادان تر است.(با الهام از سخن كولتون)
من بدبختي ها و سختي هاي زندگي را پرورشگر استعدادهاي ژرف و انديشه هاي شگرف ديدم.
من سوزش شلاق نقاد بيدارگر را دوست داشتني تر ديدم از لذت دستان نوازشگر دوستي كه خوابم مي كند و به سرابم مي كشاند.
من خودكامگان را كودكاني ديدم كه آدم ها را با آدمك و انسان ها را با عروسك اشتباه گرفته بودند.
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.