دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد429

من ملتي را ديدم كه با دنيايي از اميد، نهالي از نويد را نشاندند و با خون جگر و چشم تر آن را پروريدند. آنان گل هايش را عطرآگين و ميوه هايش را شيرين مي پنداشتند؛اما چون به برگ و بار نشست،جز خارهاي گزنده و ميوه هاي كشنده از آن نچيدند.
من وقتی ديدم به جای تابلوی ” از سرعت خود بکاهید “ از سرعت گیر استفاده شده ،فهمیدم که به شعور شهروندان امیدی و اطميناني نیست.
من درياي دنيا را پر از تمساح هاي خونخوار و طعمه های آماده شکار دیدم.بنابراین دانستم تنها راه بقا،طعمه نبودن و لقمه نشدن است. تا طعمه باشی، می گیرندت و تا لقمه باشی ،می خورندت...
من هيچ يك از فرهنگ ها و تمدن هاي زنده دنيا را مستقل،خالص و ناب نديدم. همه فرهنگ هاي بشري چون ظروف مرتبطه در يك ديگر اثرگذارند.فرهنگ ها و تمدن ها برايند عقول بشري در درازناي زمان و پهناي زمين هستند. هيچ فرهنگ و تمدني به سرزمين خاصي تعلق ندارد.
من مردمی را ديدم که چون فکرشان آزاد نبود، هیچ گاه و در هيچ انقلابي آزاد نشدند، بلکه به اندازه وسعت تفکرشان قفسی دیگر را تجربه کردند…!(با الهام از سايت موفقيت براي شما)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد428

من پرندگاني را ديدم رهاشده از قفس ،اما افتاده از نفس؛زيرا استمرار اسارت،پرواز را از يادها برده و به بيدادها سپرده. قرن ها تداوم تعجيز و تاخت و تاز،آرزوي پرواز را در دل ها ميرانده و بذر خماري و خمودگي را افشانده است.
من داشتن يك «پاي» را براي يك نفر بسيار شگفت انگيز ديدم؛اما شگفت انگيزتر از آن داشتن يك «سر » را براي يك « ملت » ديدم ؛ « سر»ي كه بار سنگين انديشيدن را از دوش ملت برمي دارد،به جاي همه می انديشد و به جاي همه تصميم مي گيرد!
من ملتي را ديدم كه هيچ گاه زماني مناسب نمي يافت تا دهان باز كند.اين ملت نه تنها با دهان،كه با چنگ و دندان همه هستيش را بايد دريابد تا سختي زنده ماندن را برتابد.
من چه پست و فرومايه ديدم انساني را كه با سر انسان ها بازي كند و از او فرومايه تر كسي كه فكر و باور انسان ها را به بازي مي گيرد!
من نخبگان ملتي را ديدم كه بارها گياهان هرز را از كشتزارهاي مرز خود زدودند؛اما چون زمينه هاي بازتوليد آن ها را از بين نبردند،دوباره و چند باره علف ها روييدند و صحن و سراي جامعه را درنورديدند.
استبداد را ريشه هايي است و هر ريشه فرويشگر انديشه هايي است.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد427

من خودكامگان نورستيز و شهریاران قلم گريز را ديدم كه به قلم چنان مي نگريستند كه به ابزاري مرگ آور و سلاحي ویرانگر.
من چه بسیار اهالی قلم را دیدم که در راه روشنگری قلم زدند .اینان بر سر باور جان باختند و بدین سان بهای روشنگری را پرداختند.
من چه بسیار بینا را بدون بینش و راهبر را بدون روش دیدم.
من نبرد مشت هاي خشمگين با تانك هاي پولادين را ديدم.سرانجام اين مشت هاي حق باور بود كه بر تانك هاي تندر پيروز شد.
من مبارزه با بيداد و پيكار با استبداد را برترين كار و بهترين پيكار ديدم؛ زيرا با نفي بيداد و مرگ استبداد ،باورمندان انديشه استبداد نيز در عرصه آزادي بيان بهتر مي توانند حرف خود را بزنند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد426

من شهري را ديدم گم شده در ابرهاي اسارت و خفته در قبرهاي قساوت؛نه نوايي كه از نايي برخيزد و نه اهورايي كه با اهريمن ستيزد. در باغ ها و بوستان ها تنها زاغ و زغن مي خواند و اهريمن فرمان مي راند.نفس ها محبوس اند و قفس ها پر از ققنوس.
من نماد مدرنيزم را در دست هاي موناليزاي مدرنيست ديدم؛ نمادي كه نه لبخند ژوكوند،كه تلخند تند بر لب هاي او مي نشاند. تلخند او بيانگر اين بود كه مدرنيته نه تنها ابزار آذرنگ* كه يك فرهنگ هم هست.
من فانوس دريايي را نماد روشنگري و نمود هنروري ديدم ؛در شب هاي تار و روزهاي پيكار راست قامت و باشهامت بر پاي ايستاده، نه در برابر توفان ها مي لغزد و نه در مقابل امواج مي لرزد. او همچنان بي دريغ نور مي افروزد و به همه شعور مي آموزد.
من براي كتاب عشق نه آغاز ديدم و نه پايان .اين كتاب نه خواندني است و نه نوشتني ؛ نه گفتني است و نه شنيدني .اين كتاب را با خون دل بايد نوشت و شيرازه اش را با تار و پود جان شايد سرشت.
من دغدغه هاي دو نسل و وسوسه هاي دو عصر را ديدم. يكي در انديشه انباشتن شكم و نداشتن درم بود و ديگري در فكر باروري مغز و داوري نغز . هر دو در آتش حسرت مي گداختند و با عطش عسرت مي ساختند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
آذرنگ :آتش رنگ،آذرگون،روشن،آتش
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد425

من گاهی لب های خندان را دردمندتر از چشم های گریان دیدم.
من مار بوروكراسي را ديدم كه خوك امور اداري اين شهر را بلعيد و به دايناسور مناسبات اجتماعي تبديل شد .اين دايناسور شكمو با همه امور مردم تماس داشت؛اما ذره اي احساس نداشت .
من انسان هايي را كه تنها به خور و خواب مي انديشند و از هر سراب مي پريشند،چونان حيواناتي ديدم كه خويش را نشناخته اند و هويت خود را باخته اند.
من گفتمان « دل ديدني هاي شهر سرب و سراب» را سخنگوي قشري از جامعه اين شهر ديدم كه نه زباني براي گفتن درد دارند و نه تواني براي نهفتن روي زرد!
اين گفتمان ،زبان آن كودكان خياباني است كه بدون ريشه روييده اند و بدون پيشه درهم تنيده اند.
اين گفتمان بيان آن فرودستاني است كه در ميان زباله هاي شهر،نواله هاي قهر مي جويند.(نواله:لقمه)
اين گفتمان،صداي دردمنداني است كه نيش خنجر زور بر ريش حنجر شعور دارند؛ آنان كه فريادگر بي حنجرند و كشتگان بي خنجر.
من كودكاني را ديدم كه آرزوهايي داشتند به حجم حباب و زلالي آب؛كودكاني شاد با تخيلاتي بي بنياد،همه دنيايشان سپيد بود و انباشته از نور اميد.آنان هر چه به سوي آينده مي رفتند،دنيا را تاريك تر و مرگ را نزديك تر مي ديدند؛بنابراين چه خوش است ماندن در كوچه باغ هاي خلوت كودكي با دنيايي كوچك به اندازه بادبادك و قلبي بزرگ و روحی سترگ!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد424

من هواپیماهای نشسته بر روی زمین را دیدم که هیچ خطری آن ها تهدید نمی کند؛ اما برای این منظور ساخته نشده اند. گاهی اوقات برای رسیدن به هدف باید خطر کرد.
من بسیاری از مردم را دیدم که می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”
اما من این منطق را بهتر دیدم که : ” خوبی ها را در آدم ها پیدا کنیم و بدی آن ها را نادیده بگیریم. ”زیرا هیچ کس کامل نیست.
من قلب انسان های بزرگ را را چنان ازعاطفه لبریز دیدم که اگر روزی می افتاد و می شکست، عطر گل یاس در همه جا می پراکند و مشام جان ها را می آگند.
من برای شناخت و اثبات وفاداری و راست گفتاری انسان ها بهترین دلیل را « زمان» دیدم،نه « زبان».
من تواناترین انسان و داناترین مسلمان را کسی دیدم که پس از اشتباه و لغزش، خود را پیراست و از دیگران پوزش خواست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد423

من بالاترین مدارج کمال و برترین میزان خصال را در بی نیازی از تعریف و تمجید دیگران دیدم.
من بسیاری از افراد را دیدم که ترجیح می دهند بدبخت باشند، و مردم آن ها را خوشبخت بدانند تا این که خوشبخت باشند و مردم آن ها را بدبخت بدانند.
من چشم همیشه حقیقت بین را بهتر و مطمئن تر دیدم از گوشی که گاهی دروغ هم می شنود!
من هرگز از دست دادن چیزی را در زندگی اندوهبار و دل آزار ندیدم ؛ زیرا وقتی برگی زرد از درخت می افتد ، برگی سبز و تازه آماده جایگزین شدن است.
من در زندگی چیزی سپیدتر از سینه و پاک تر از آیینه ندیدم ؛ اما آیینه نیز با همه یک رنگیش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد.
ادامه دارد.....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد422

من رنجی نهان و دردی پنهان را در زیر پوست ورم کرده جامعه دیدم؛درد و رنجی که هر از چند گاه که برای بروز بهانه ای می یابد ، با تازیانه ای می خوابد . این درد و رنج ،راهی برای درمان می جوید،ولی راه حرمان می پوید!!
من صبر را کنش در بهترین فرصت دیدم،نه واکنش در نخستین مهلت.
من بیشتر مردم این شهر را دیدم که چشم به راه آمدن فرصت هستند ،نه در اندیشه ساختن آن.فرصت های تاریخی،آفریدنی هستند ،نه آمدنی!
من خوشبختی را گمشده همه انسان ها دیدم؛اما بسیاری از آنان پس از یافتن خوشبختی خود را گم کردند.
من افتادن برگ و میوه را دیدم. اولی به هنگام زوال می افتد و دومی به هنگام کمال؛بنابراین چون همه ما نیز گزیری جز افتادن نداریم، باید افتادن نشانه کمال ما باشد، نه پایانه زوال ما.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد421

من سایه ام را همراهی وفادار و همسفری ماندگار دیدم؛اما آن گاه که همین همراه و همسفر نیز در تاریکی تنهایم گذاشت،دانستم که یاری همراه تر از آفریدگار و یاوری همسفرتر از پروردگار ندارم.
من انسان متعصب را چون میوه ای نارس و کال با دنیایی پر از خواب و خیال دیدم که محکم به شاخه درختش چسبیده است.
من نشانه اضطراب را نتیجه زیستن در آینده و افسردگی را گریستن بر گذشته و آرامش را نماد زندگی در حال دیدم.
من دل خود را داغ تر از نار و سرخ تر از انار دیدم؛ اما دانستم که باید آن را از هر کینه و دشمنی دیرینه سپید نگاه دارم.
من انسان ها را دو گروه دیدم : گروهی غرورشان را زیر پای خود می گذارند و با انسان ها زندگی می کنند و گروهی انسان ها را زیر پای خود می نهند و با غرورشان می زیند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد420

من تعامل بین انسان ها را در غیاب فرهنگ «گفت و گو» و حاکمیت خوی خشونت و «های و هو» چون درهم فرورفتن شاخ های گوزن های وحشی دیدم.در چنین وضعی ماهی مقصود در دریای گل آلود می میرد!
من در عرصه مدیریت جوامع انسانی نیروهای ناهماهنگ را نه کمال آفرین که عامل ننگ و نفرین دیدم. پاروزنان همسو،قایق را به هدف می رسانند و تلاشگران ناهمسو آن را تلف می کنند.
من شمع های خاموش و خلق های بی خروش را از هجوم بادهای بنیان برانداز و توفان های پرتاخت و تاز در امان دیدم؛بنابراین دانستم که اگر در هجمه توفان ها هنوز ایستاده ام،شاید شمعم نوری می افروزد و زبانم،شعوری را برمی انگیزد.
من همه آب های دریاها و اقیانوس ها را از غرق کردن یک کشتی ناتوان دیدم؛ مگر این که در داخل کشتی نفوذ کنند . بنابراین، تمامِ نکاتِ منفی دنیا روی شما تأثیر نخواهد داشت؛ مگر این که شما اجازه بدهید.
من خودکامگان را دیدم که همه گل ها را چیدند و جوانه ها درویدند تا خزان یاءس بر بوستان یاس تحمیل کنند،اما باز هم بهار به گاه خود فرارسید و سبزه ها و شکوفه ها همه جا دمید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
نوروزتان پیروز هر روزتان نوروز
زمزمه گرم خیز و نرم ریز چشمه ساران ،
گلرقص گوهرین و آبگینه گون آبشاران ،
آذرخش آذرافروز و آتشین آسمان ،
رگبار روح بخش باران بهاران ،
بازی پرغوغای برگ و باد در آغوش شاخساران شمشاد ،
نگاه پاک و زلال ستارگان زیبا در آسمان فریبا ،
ریزش سیمگون مهتاب بر سیمای سپید آب ،
نغمه خوانی شورانگیز هزاردستان در صحن گلستان ،
سرود سرورآمیز حقایق از پنجره سرخ شقایق ،
تلالو رخشان ژاله بر گلبرگ لاله ،
پیام پرواز پروانه از رویش سبز جوانه ،
لغزش بلورهای مذاب بر روی سنگریزه های جویباران پرآب ،
سجده سبز نسیم سحر بر سجاده سپید سوسن های معطر ،
وزش نسیم سحرانگیز اسحارهمراه با شمیم عطرآمیز کوهسار ،
همه و همه خبر از فرارسیدن بهاری ارزنده و نوروزی فرخنده می دهند ، اما دل می گوید :
بود آن روز بر ما عید مطلق که در جنبش درآید پرچم حق
و پیام عطراگین و بهارآفرین مولا علی(ع) مشام جان را می نوازد :
« کل یوم لایعصی الله فهو یوم عید »
هر روزی که در آن روز خدا نافرمانی نشود ، همان روز عید است .
(نهج البلاغه، حکمت ۴۲۰)
عزیز فهیم و فرزانه !
فرارسیدن بهار بهروزی و وزش نسیم نوروزی در سایه سار اطاعت از قادر مطلق و اهتزاز پرچم حق را بر شما و خانواده محترم تبریک و تهنیت می گویم . امیدوارم غنچه لب هایتان شکوفا ، بهارتان زیبا ، شادی دل هایتان پیوسته و نوروزتان خجسته باد !
سید علی رضا شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد419

من انسان را موجودی «شونده»دیدم،نه «بونده»؛زیرا جنبش خاک و گردش افلاک نه سر ایستایی دارد و نه سیر قهقرایی.اصل «صیرورت »،قانون حرکت جهان هستی است.انسان همواره باید از «وضع موجود » به سوی « وضع مطلوب» حرکت کند.رضا دادن انسان به هر پایه ای از وضع مطلوب،آغاز ایستایی است؛ زیرا هر وضع مطلوبی در لحظه همان وضع موجود است؛بنابراین ایستایی در هیچ موقعیتی برای انسان نه عقلانی است و نه منطقی.
من توبه را خروج از وضع موجود و هجرت به سوی وضع مطلوب دیدم؛خروج از مسجدالحرام «من» به سوی مسجدالاقصای«فطرت».لازمه رهایی ،خودانگیختگی است و انگیزه خودانگیختگی نه «رهبت» که « رغبت»است.
من انسان امروز را دیدم که قیودات محیط و مقدرات محاط چنان سیمای شخصیت او را درهم شکسته بود که هویت او حتی برای خودش نیز در هاله ای از ابهام و هوله ای از اوهام فرو رفته بود.
من در آغازین سال های هزاره سوم افکاری را دیدم که به جای پرواز با بال های دیجیتال،نشسته بر لاک پشت خیال؛در بیابان برهوت به سوی تخته تابوت می راندند!!
من گل های آفتاب گردان را دیدم پشت بر آفتاب و روی به سوی سراب. ...و در اینجا بود که نمادی از سقوط ملت ها و فروپاشی دولت ها برایم تداعی شد!!
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد418

من زبان را عضوی بدون استخوان و اندامی برای بیان دیدم،اما زبانی بدین نرمی و گرمی چه آسان می تواند دل ها را بشکند و محفل ها را بپراکند....بنابراین مهارش کنیم و در اختیارش آریم.
من چون توانم را نگریستم،بر ناتوانیم گریستم؛بنابراین چون دیدم نمی توانم کاری کنم که ارزش نوشتن داشته باشد،کوشیدم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد.
من برای انتقال و پرورش اندیشه راهی بهتر از رویش از ریشه ندیدم.ابزار انتقال اندیشه و فرهنگ باید مغز را به تلاش وادارد،اما آن را متلاشی نکند.
من وقتی خرگوشی را دیدم در میان یک دنیا هویج و یک عالم بسیج، دریافتم که باید آرزویی فراتر از زمین و آرمانی فرازتر از زمان داشت؛ آرمان و آرزویی که مرا از خاک برهاند و به افلاک برساند.
من بزرگ ترین تراژدی را برای بشر این دیدم که قدر داشته ها را پاس ندارد و بخواهد نداشته ها را به دست آورد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد416

من فروپاشی اندیشه ها را در متلاشی شدن ریشه ها دیدم.آن گاه که ریشه های هویت خشکید،اندیشه های شخصیت می پژمرد.
من کسانی را دیدم پای در های و هوی هوا و دل در گروی هوی،بی خیال نرد نیرو می باختند و بر آمال، سمند آرزو می تاختند. من در این تصویر سیمای ملت هایی را دیدم که در عصر بحران بینش ها و ریزش ارزش ها در حال سقوط و زوال بودند ؛ اما در اندیشه ارضای امیال و آمال !!
من مردی را دیدم که نه قامت چوبین یک نهال که نماد استقامت یک ملت زلال را با دندان سلطه گری می خورد.
من راز شیدایی انسان ها را در نیاز به تنهایی دیدم. زیرا در این شهر هر که پاک تر اندوهناک تر و هر که آلوده تر،ستوده تر!!
من خوشبختی را گمشده همه انسان ها دیدم؛اما چه بسیار انسان هایی را دیدم که پس از یافتن این گمشده خود را گم کردند!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد415

من عبادات را بال و پر پرواز و عرصه راز و نیاز دیدم. آن گاه که عبادت رنگ عادت می گیرد،بصیرت نیز در بصر خلاصه می شود و فضیلت در نظر.نمادهای وحدت در قالب نهادهای وحشت تجلی می یابد و فرق ها در کسوت فرقه ها.
من کوهی را دیدم که درد زاییدن گرفت،اما موش زایید!!... و شگفت انگیزتر این که آن موش ،کوه ها را می بلعید و فریاد می زد:هل من مزید؟!
من پرنده ای را دیدم که نوک او را چیدند و پر و بالش را بریدند؛اما نه توانستند شوق پرواز را از او بگیرند و نه عشق آواز را.
من انسان ها را چون قطار دو گونه دیدم:بسیاری از آنان چون واگن های قطارند که باید به کار کشانده شوند،تنها معدودی مانند لکوموتیو هستند که می توانند با اراده و اختیار خود کار کنند و دیگران را نیز به دنبال خود بکشند.
من افسانه های باستانی و اسطوره های انسانی را رویاهای یک ملت دیدم که آن ها را در بیداری می نگرند و با هشیاری می نگارند؛آرزوها و آرمان های خفته خود را در آن ها می جویند و راه وصولشان را می پویند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد414

من در عرصه زندگی قوام بخش ترین عامل تعامل را رعایت اصل تعادل دیدم.تعادل یعنی نگاه داشتن پرنده ای در دست است که اگر آن را سخت بفشارید،می میرد و اگر سست بدارید،می پرد. پس باید با تعادل نگاهش داشت و در رفاهش گذاشت.
من خروش خیزابه های احساس و امواج مواج حواس را دیدم؛خروش امواج احساسات را نه تهدید رفعت،که اغتنام فرصت ارزیابی کردم.بنابراین شکست این خروش ،دشوار،اما راه بهره جستن از آن هموار است.
من انتخابات را در شهر سرب و سراب بسان مسابقه دوی دیدم که مفهوم عدالت و برابری را در آن شهر تبلور می بخشید و سرنوشت تلخ آن جامعه را به تصویر می کشید. دونده ای را بر پر و بال می نشانند و بر دوش دیگر بار می نهند!!
من جلال و جبروت دنیوی و شکوه و شگفتی مادی را همچون دایرهای بر سطح آب دیدم که لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده میشود و سپس در نهایت بزرگی هیچ میشود.
من جامعه ای پر از دلقک را برتر و بهتر دیدم از جمعیتی انباشته از آدمک! زیرا آنان نقش خود را ایفا می کنند و اینان ذات خود را می نمایانند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد413

من چه بسیار مبارزانی را دیدم که در جوانی علیه استبداد، و ستم و بیداد جنگیدند، اما چون بر سریر قدرت و اورنگ صدارت تکیه زدند،چنان بر طبل ستم کوبیدند که ستمدیگان بر آنان برآشوبیدند.اینان چشمه های چشم ها را ندیدند ،ناگزیر خوشه های خشم ها را درویدند.
من چه بسیار شهریارانی را دیدم که تنها سخنانی را می شنوند که از دهانه تفنگ به درآید،نه از دهان فرهنگ....و این چنین بسیاری از صفحات تاریخ را سرخ رقم می زنند!
من تا آن گاه که بهاری ترین جلوه های فضیلت را نشسته بر اریکه ارگ عزت دیدم،با گل ها زیستم و با شبنم ها گریستم؛اما آن گاه که اهریمن فرومایگی و چاپلوسی با سازوکاری اختاپوسی بر همه ارکان شهر چیرگی یافت،ناگزیر همه پیوندهای وابستگی را گسیختم و همراه با برگ های خزان زده بر خاک فروریختم.
من حج را آهنگ و طواف را یک فرهنگ دیدم؛طواف مدام بر گرداگرد نمادی تمام،کعبه را تهی از طبیعت و پر از حیرت دیدم،کعبه نماد است،نه نهاد.نمادی برای عشق و پرستش،نه نهادی برای آز و آلایش.
من دردآورترین اشک را نه جاری از چشم که ناشی از خشم دیدم؛خشمی خروشیده از سینه و جوشیده از دردی دیرینه.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد412

من حتی گرگ خونخوار را در برابر انسان فریبکار ،متهم مظلوم و درنده معصوم دیدم؛گرگی که نه صداقت دیده و نه یوسف دریده،اما بار سنگین اتهام ، و نفرین و زشتی نام را مظلومانه به دوش می کشد و خاموش راه می سپرد.
من تندیسگران دانشور و اندیشمندان هنرور را چنان توانمند دیدم که وقتی آنان با دست های ظریف و اندیشه های لطیف خود می توانند آهن خام را چنین رام کنند تا بار اندیشه و پیامش را حمل کند،قطعا می توانند دنیا را تکان دهند!
من در محفل متحجران مغرور و مجلس متعصبان کور،زبان لال را بهتر از بیان استدلال دیدم؛زیرا اینان هر سخن فراتر از شعور خود را انکار می کنند و تنها زبان زور دارند.
من نفهمی را تنها درد کشنده ای دیدم که نصیب بی دردان می شود، ولی دردمندان را می کشد.نفهمی دردی است که فهمیدگان را می کشد، نه ابلهان را.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد411

من مرگ را نه «فوت»،که «وفات» دیدم و زندگی را نه مهلتی برای خور و خواب،که فرصتی برای انتخاب دیدم؛ انتخابی سرنوشت ساز بین وصال جاودان یا زوال آژمان.
من در بسیاری از موارد نه گنج،که رنج را بهترین یار و برترین یاور دیدم؛البته به شرطی که بتوانیم از آن با زیرکی بهره جوییم و راه رشد را بپوییم.
من عبادت را بالاترین بال عروج و برترین مشق معراج دیدم؛اما اگر عبادت هم عادت شود،نه پر و بال که خود وبال می شود.
من در عرصه رویارویی داد و بیداد و نیز درگیری حق و باطل هیچ کس را بی طرف ندیدم؛زیرا هر بی طرفی را عملا در اردوگاه باطل و بیداد، و یار و یاور فساد دیدم.
من مفهوم برابری انسان ها را نه در تساوی فضیلت ها که در برابری فرصت ها دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد410

من رویاها را بادکنکی پوچ بر مسیر کوچ دیدم؛اما همین پدیده پوچ ،بار سنگین و حجم وزین واقعیت ها را به دنبال خود می کشد و به آمال تحقق می کشاند.
من آدم های حسود و انسان های عنود را زندانی پندار باطل و گمان عاطل خود دیدم . او نمی تواند بفهمد که راه رهایی از این زندان پیراستن دل از رذائل است ،نه فرار از چهاردیواری و سلاسل. آن راه دیدن آفتاب است و این رسیدن به فاضلاب!!
من نظم بخشیدن در سایه خشونت و نیز حاکمیت بی نظمی در پرتو عطوفت هر دو را حقیقت گریز و کمال ستیز دیدم. کمال انسانی در نظمی محبت آمیز و انتظامی خشونت گریز است.
من توسعه فرهنگی و فرهنگ توسعه را برترین راه پیشرفت ملت ها دیدم....و کلید همه آگاهی ها در گسترش و نهادینه کردن فرهنگ مطالعه است.
من دنیایی بزرگ و سینه ای سترگ در دل کوچک کودکان دیدم که هنوز دنیای کوچک ما بزرگسالان نتوانسته است فروغ آن را بیالاید و به دروغ بیاراید!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد409

من لازمه زیستن در این شهر و نگریستن به این دهر را بهره جویی از نقاب هایی گوناگون و انتخاب هایی ناموزون دیدم.با هر کس با زبانی باید سخن گفت و بسیاری از حقایق را باید نهفت.
من کسانی را دیدم که همه مردم را در قد و قواره دیدگاه کوتاه و کوتاهی نگاه خود می بینند.اینان انسان ها را به دیده حقارت می نگرند و هستی شان را با قلم اسارت می نگارند.
من زبان دل و درون را بسی رساتر و بسیار گویاتر از زبان دهان و برون دیدم.این را می توان بست ،اما آن را نمی شود درهم شکست.
من قلعه های شنی و قله های اهریمنی را بس ناپایدار و بسی بی قرار دیدم. این قلعه ها دیر یا زود اسیر امواج می شوند و هستی شان به تاراج می رود،بنابراین نه می توان بدان دل بست و نه می شود در آن نشست.
من بسیاری از نخبگان دردآشنا و اندیشمندان والا را دیدم که عمری تاوان بزرگی شان را می دادند...
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد408

من وقتی دیدم که در این شهر کسانی هستند که به جای مردم می بینند و به جای مردم سخن می گویند،در این صورت احساس کردم چه لزومی به دیدن و گفتن و چه بهره ای از رشد و شکفتن؟!
من در این شهر مردمی را دیدم که نه تنها در خواب غفلت،که در رختخواب ذلت فرورفته اند.
من کسانی را دیدم که همه سرمایه شان در سایه شان خلاصه می شد....و چه بدبخت مردمی که زیر سایه اینان به سرمی برند!!
من وقتی دیدم نمی توان اندیشه ای در سر داشت،با خود اندیشیدم چه فایده ای از سر داشتن و با سرداران! سر به سر گذاشتن؟!!
من مردمی را دیدم که در زیر بمباران رسانه ای از سرها مغز را و از گفتارها،سخنان نغز را ربوده بودند.با خود گفتم :چه سود از نهال های بی ریشه؟!! و سرهای بی اندیشه؟!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد407

من برخی از زنان را دیدم که از خدای توانمند و بزرگ یک شوهر می خواهند ،ولی از این شوهر کوچک و ناتوان همه دنیا را! (با الهام از سخن شکسپیر)
من چه ستمگر دیدم کسی را که از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی را بگیرد.
من رنج های زندگی را گنج های ارزندگی دیدم؛البته به شرطی که انسان بتواند به گونه ای موثر از آن بهره گیرد.
من شن ها و ماسه ها و صدف های سواحل را نقش آفرینانی متحول دیدم. این نقش ها برای مفاهیم هنری نه ماسه هایی خاموش که شناسه هایی پرخروش اند.برای هنرمند فکور همه پدیده های هستی قلم هایی پرشور هستند.
من چه بسیار خطرها را در کمین و گوش ها را سنگین دیدم....و چه می توان کرد آن جا که کسی غافلانه گام برمی دارد و مستانه در دام می افتد؟! نه گوشی برای شنیدن دارد و نه هوشی برای اندیشیدن!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد406

من تنها دو گروه را فاقد توانایی تغییر دیدم:دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.(با الهام از سخن وین دایر)
من در سینه انسان های بزرگ دو دل دیدم: دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
(با الهام از سخن علی علیه السلام:المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه)
من هنگامی انسان را در سراشیبی افول و سرازیری نزول دیدم که خاطره هایش بر امیدهایش بچربد و پایش بر پله خودپسندی بلغزد.
من برخی از دوستان را دیدم که مرا فروختند ،ولی به من درس هایی آموختند که اگر می ماندند،هرگز من این درس ها را فرانمی گرفتم.
من برخی از افراد را دیدم که چون در دلم برای آنان بیشتر از لیاقتشان ارزش قائل شدم،ارزش خود را در دل آن ها از دست دادم.بنابراین فهمیدم که ارزش هر کس به اندازه ظرفیت و علو شخصیت اوست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد405

من کودکان امروز را بسی بزرگ تر از پدران و مادران دیدم که در دنیایی فراخ تر ،اما در راهی پرسنگلاخ تر راه فردایی روشن تر را می پویند و دنیایی بهتر را می جویند.
من ویرانگر خانه های چوبی را نه نعره های شیرهای خشمگین،که سکوت موریانه های مسکین دیدم.
من شخصیت انسانی را مهم تر از آبروی او دیدم؛زیرا شخصیت هر کس جوهره وجود اوست،ولی آبروی او تصورات دیگران درباره اوست.
من در روزهای بارانی همه پرندگان را دیدم که برای پرهیز از خیس شدن به دنبال سرپناهی می گردند. عقاب تنها پرنده ای است که برای رهایی از خیس شدن بر فراز ابرها پرواز می کند.بنابراین دانستم که این دیدگاه هاست که تفاوت ها را می آفریند.
من بزرگ ترین مشکل فکرهای بسته را دهان های باز و زبان های دراز دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد 404

من تغییر را نخستین گام کمال دیدم و تدبیر را اولین اقدام برای فرار از انفعال؛بنابراین تا هنگامی که در بر پاشنه پیشین می چرخد، هیچ گاه تحول نوین نمی آفریند.
من هر آیه ای را آیینه ای از پدیده های آفرینش و گنجینه ای از درواژهای بینش دیدم. هر آیه را نمودی بیانگر بودها دیدم و نشانگر نمادها. برای تحکیم شناخت ،باید از آیه ها آیینه ساخت .
من بهار را نه تنها فصلی از طبیعت ،که اصلی از خلقت دیدم.هر رویشی به میرش می انجامد و هر میرشی به رویشی مجدد.
من کودک را فرشته ای دیدم که هر چه دست ها و پای هایش بزرگ تر می شود، پرها و بال هایش کوچک تر می گردد.
(با الهام از سخن جرج برناردشاو)
من معرفت را دردانه هایی مانا و گهرهایی پایا دیدم که انسان پس از فراگرفتن همه چیز و به فراموشی سپردن همه چیز در بستر ذهنش ته نشین می شود و بر جای می ماند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 403)

من پرواز هر پرنده را با پر و بال دیدم و اوج گرفتن هر انسان را با همت لایزال.
من هر انسان را که دیدم دریافتم که در کنار موافقان می آساید،اما در جوار مخالفان بر کمال می افزاید.
من راز پویایی و رمز پایایی را سازگاری با تغییر دیدم،نه امیدواری به تقدیر.
من سازگاری با تغییر را صفتی نیکو دیدم و تحجر را روش افراد بدخو.
من تلاش برای تغییر دیگران را تکاپو برای تحقیر ایشان دیدم؛بنابراین زیباترین تصویر مطلوب هر کس ،سیمای اصیل اوست،نه سیمای بدیل او.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 402)

من نیز چون شما با دیدن تصویر نخستین، تصوری دل چرکین به خاطرم خطور کرد؛اما با دیدن تصویر دوم به بطلان خیال و شتاب در استدلال خود پی بردم.بنابراین فهمیدم چه بسیار شتاب کردن در داوری و سراب دیدن در زودباوری ،که درنگ را نمی شکیبد و انسان را می فریبد.
من انسان را شگفت انگیز ترین وجود و اسرارآمیزترین موجود دیدم. انسان نمی تواند بیش از چند دقیقه بدون هوا،بیش از دو هفته بدون آب و بیش از دو ماه بدون غدا زندگی کند،اما یک عمر می تواند بدون وجدان زیست را تداوم بخشد.
من در این شهر پرفریب و عصر عجیب کسانی را دیدم که با گرمی دستی را نمی فشارند و پس از هر دست دادن انگشتان خود را می شمارند!!
من در این شهر به جای این که هر دستی را در دست دیگر ببینم،هر دست را بالای دست دیگر دیدم.بنابراین پیوندها نه افقی و برابر ،که عمودی و نابارور است.
من در این شهر کسانی را دیدم که خوشبختی خود را در بدبختی دیگران می جستند؛ بنابراین عمری می نالیدند،اما نمی بالیدند.
ادامه دارد...
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 401)

من این اندیشه را كه همه چیز به روال همیشگی پیش میرود، خود همان فاجعه دیدم!(با الهام از سخن والتر بنیامین)

من هویت خودساخته انسان را در سیمای مقاومتی دیدم کـه در برابر محیط نشان می دهد.(با الهام از سخن ماکسیم گورکی)

من انسان های وحشی را دیدم که یکدیگر را می خورند و انسان های متمدن را، که همدیگر را فریب می دهند.(با الهام از سخن آرتور شوپنهاور)

من در تاریخ بشر کسانی را دیدم که مدعی بودند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند.اینان سرانجام به این نتیجه رسیدند که همه را باید کُشت...!(با الهام از سخن آلبر کامو)

من زمان را دگرگون کننده آدمها دیدم، اما تصویری را که از ایشان داریم، ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست.
(با الهام از سخن مارسل پروست)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 400)

من بزرگ ترین بدبختی را در این دیدم که طاقت کشیدن بار بدبختی را نداشته باشیم.
من پیش نیاز درس پرواز را ایستادن،راه رفتن،دویدن و بالارفتن دیدم.
(با الهام از سخن نیچه)
من یکی از علل ناکامی در وصول به اهداف را در این دیدم که به هر سگی که در مسیر پارس می کند، بخواهی سنگی پرتاب کنی.
(با الهام از سخن لارنس اسنرن)
من در زندگی هماره خود را نیازمند هدفی می دیدم که به خاطر وصول به آن از بستر برخیزم.

من چه بسیار روزهایی را دیدم که در آن کسانی را بیگانه یافتم که روزگاری با یگانه بودند و دوستشان می داشتم و همراز می پنداشتم !
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 399)

من نتیجه آزمون زندگی را در این تحربه دیدم که ژرفای هیچ رودخانه ای را نباید با هر دو پای اندازه گرفت.

من در رقابت، هیچ کس را برابر خود ندیدم. هدف من شکست دادن آخرین کاری است که خود انجام داده ام. (با الهام از سخن بیل گیتس)

من تنها راه کشف ممکن ها را، رفتن به ورای غیر ممکن ها دیدم.
(با الهام از سخن آرتور کلارک)

من برای فراگرفتن آنچه می خواستم بدانم،خود را نیازمند پیری دیدم.
اکنون برای خوب انجام دادن آنچه که می دانم، به جوانی نیاز دارم.
(با الهام از سخن ژوبرت)

من بزرگ ترین درس زندگی را آموختن این سخن دیدم که گاهی احمق ها درست می گویند. (با الهام از سخن وینستون چرچیل)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 398)

من فقیرترین مردم را کسانی دیدم که تنها دارایی شان،پول بود!!
من خدا را در قلب كسانی دیدم كه بی هیچ توقعی ، مهربان اند و خود را نیازمند بذل احسان می دانند.
من اعتماد را چون پاک کنی دیدم که پس از هر اشتباه کوچک تر می شود و بر اثر تکرار اشتباه روزی به پایان می رسد.
من برخی از دردها را چون چایی دیدم که هر چه زمان بر آن بگذرد و هرچه سرد شود،باز هم تلخی آن نمی رود.

من هفت پدیده را بدون هفت علت ،خطرناک دیدم:
ثروت را بدون زحمت،
دانش را بدون شخصیت،
علم را بدون انسانیت،
سیاست را بدون شرافت،
لذت را بدون وجدان،
تجارت را بدون اخلاق
و عبادت را بدون ایثار. (با الهام از سخن گاندی)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 397)

من برای دوست داشتن دیگران و احترام به آنان نیازی ندیدم که با بینش آنان هم عقیده و با روش اینان هم سلیقه باشم .
من لبخند را بهترین زیور و برترین هنر هر انسان دیدم.
من اعتماد را چون کاغذی لطیف دیدم که وقتی مچاله می شود،دیگر نمی تواند به حالت نخست برگردد.
من آب های همه اقیانوس ها را از غرق کردن یک قایق کوچک عاجز دیدم؛ زیرا تنها راه غرق کردن هر قایق نفوذ آب در آن است.تا هنگامی که قایق نفوذناپذیر باشد،تلاش همه آب ها نمی تواند هستی قایق را فروپاشد.
من گمشدگان وادی نقل را بسی بیشتر و فراوان تر از سرگشتگان عرصه عقل دیدم؛بنابراین باید از تقلید کورکورانه روی برتابیم و کتاب نقل را نیز در پرتو آفتاب عقل تلاوت کنیم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 395)

من بسیاری از انسان ها را اسیر عادات و برده صفات دیدم؛صفات و عاداتی که نه توجیهی مبتنی بر استدلال دارد و نه منطقی مبتنی بر کمال.
من افراد بسیاری را دیدم که در عرصه زندگیم پای نهادند و آثاری به جای گذاشتند؛اما بعضی از آن ها نعمت بودند و برخی،عبرت.
من «کمال فرهیختگی» و «جمال خودبرانگیختگی» را در این دیدم که در عین مخالفت با عقیده ای برای آن احترام قائل باشد.
من بسیاری از مستمعان سخن را دیدم که نه برای فهمیدن،بلکه برای پاسخ دادن به سخن گوش می سپارند.
من هیچ دری را ندیدم که خداوند حکیم آن را از روی حکمت بر روی بنده متوکل ببندد و دری از رحمت به رویش نگشاید.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 394)

من بسیاری از انسان ها را دیدم که آموختند تا در هوا چون پرندگان پرواز و در آب چون ماهیان شنا کنند؛اما یاد نگرفتند تا در روی زمین چون انسان زندگی کنند.
من «زنده بودن» را حرکتی افقی از گهواره تا گور؛و «زندگی کردن» را تلاشی عمودی از از زمین تا آسمان دیدم.
من سیمای واقعی زندگی را در شیرین کردن تلخی های زندگی دیگران دیدم.خوشا آنان که عمری خود می سوزند و راه گمگشتگان را نور می افروزند.
من برای ادامه زیست دو خورشید را لازم دیدم :یکی در سینه سپهر و دیگری در سپهر سینه. آن، در قلب آسمان می درخشد و این، در آسمان قلب.
من پرخاشگری را روندی مستمر و رفتاری مکرر دیدم که کودکان در خانواده آن را عملا فرامی گیرند و در عمل خود تبلور می بخشند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 393)

من سیمای واقعی خود را در آیینه ذهن هیچ کس ندیدم. من داوری هر کس را درباره خود آن گونه دیدم که خود می پنداشت و سیمای مرا دگرگونه می انگاشت.
من میخ هایی هایی را بر دیوار استوارتر و پایدارتر دیدم که پتک هایی پولادین تر و ضرباتی سنگین تر را تحمل کرده اند.
من چون برخی را دیدم که از زمین خوردن من می خندند،کوشیدم برخیزم تا بگریند.
من بسیاری از اشتباهات را ناشی از این دیدم که ما به گاه «فکر کردن»،«احساس می کنیم» و به گاه «احساس کردن»،«فکر می کنیم».
من تلخ ترین دارو و سخت ترین تکاپو را وفادری به خائن،صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 392)

من شهریاری را دیدم که بر این پندار بود که باید مورچه را با کلاشینکف و پیل را با پف کشت.
من فرهنگ قاطرسواری و الاغ و گاری را دیدم که از معرکه سنت گسسته و بر فراز اریکه مدرنیسم نشسته است.نمی توان با فرهنگ دیروز،آهنگ فردا را نواخت و با بینش ایستا،پویش پویا را شناخت.
من جای پای لحظه های زمان را روی گونه های زرد انسان دیدم.این ما نیستیم که زمان را تلف می کنیم،بلکه این زمان است که ما را پیر و پیران را زمینگیر می کند.
من چه بسیار «شدت تنهایی » را در « حدت وفاداری » دیدم. هر که وفادارتر، تنهاتر ؛ و هر که پاک تر،غمناک تر.
من گسترش شخصیت و آفرینش هویت را پرهزینه ترین کار و سنگین ترین رفتار دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 391)

من بزرگ ترين هنر انسان را دانايي« ژرف ديدن » و توانايي «عشق ورزيدن»ديدم.
من دوستان واقعي را كساني ديدم كه لغزش هايم را «نقد »مي كنند،اما مي بخشند ؛ نه آنان كه خطاها را«نقل» مي كنند، ولي نمي بخشند. زيرا نقد لغزش ها ،انسان را مي سازد،ولي نقل آلايش ها آدم را مي سوزاند.
من در اين شهر تصوير فقر را نه در سيماي گرسنگي نان و تشنگي آب،كه در چهره كتاب ديدم. اينان آب را در سراب مي بينند و سراب را در كتاب!
من سيماي عرفان ناب را در حضور سبز خدا در لحظه لحظه حيات و لمحه لمحه لحظات ديدم.عرفان حقيقي نه در گريز از مردم و ستيز با تنعم ، كه در تعامل با ناس و تكامل درم و احساس است.
من زنی را دارای مقامی منیع و جایگاهی رفیع دیدم که در برابر هیچ پسری زانو نمی زند جز در برابر پسر خود،؛آن هم برای این که بند کفشش را ببندد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 390)

من زندگي را راهي ديدم كه بايد آن را پايدارانه پيمود و نيز شعري ديدم كه بايد عاشقانه سرود؛ بنابراين هر انسان شكوفه اي ناشكفته و حرفي ناگفته است.
من همه رنگ ها را ديدم و از بين آن ها يك رنگي را برگزيدم،ولي ندانستم كه يك رنگ بودن، چشم و دل برخي را مي زند و تكراري به نظر مي رسد. اين روزها اين رنگين كمان ها هستند كه در این شهر بر سينه سپهر مي درخشند و شهر را جلوه می بخشند!!
من داد و استبداد را دو سر يك الاكلنگ ديدم.اوج هر يك از آن ها ،افول ديگري را در پي دارد.بنابراین آموختم که نهال«داد» هرگز در شوره زار «استبداد» نمی روید.باید نخست رنگ استبداد را می راند؛سپس نهال فرهنگ داد را نشاند.
من در كوير سترون و ريگزار وطن،بوته خار روشنگری را ديدم كه به سختي مي كوشيد تا دير بپايد و تزوير را بزدايد.اين خار،گل مي داد و صحن و سراي صحرا را عطرآگين مي كرد.
من بزرگ ترين درد جانكاه و پليدي گناه را براي انسان در اين ديدم كه نه انديشه اي براي سخن گفتن داشته باشد و نه شعوري براي سخن شنفتن.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(فرگرد 389)

من ارزش مداد را به مغز و ارزش زبان را به سخان نغز دیدم. زبان جٍرمش صغير است و جُرمش كبير.مداد بدون مغز چوبی است که بایسته سوختن است و دهان بدون سخن نغز، شایسته بردوختن!
من افراد فرنشین و حاملان مسئولیت های سنگین را هماره در خطر سقوط و بر گذر هبوط دیدم. ... هر که نامش بیش،دامش بیشتر!
من جاده هاي دراز و راه هاي پرنشيب و فراز را با همراهان فرزانه و همسفران يگانه نه طولاني و دشوار ،كه آسان و هموار ديدم.با همسفري ياران موافق و دوستان صادق،جاده ها را بي پايان و سفرها را آژمان دوست دارم.
من در پويش مسير زندگي كوره راه هاي باريك و جاده هاي تاريك را نه تنها با شادي و شعف،كه با نور و روشني هدف پيمودم.
من تحويل هر سال را بدون تحول در حال،نه مبارك و ميمون ديدم و نه همراه با شادي و شگون؛ زيرا سرچشمه هر خوشبختي،تحول حال است ، نه تحويل سال.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.