کدام ؟ بر که بگرییم ؟!
حسین جان ! اكنون قرن هاست که ما در هر کوی و برزن دردنامه تو را می سراییم و بر مظلومیت تو می گرییم ، اما تو بر بلندای قلل رفیع عزت و حریت ایستاده ای و همه انسان های حق باور و حقیقت پرور را به آزادی و آزادگی فرامی خوانی.
حسین جان ! ای سردار سپاه سپیده ! و ای سالار به خون تپیده ! ای طلایه دار سرخ شفق ! و ای طلیعه سپید فلق !
تو زنگار انحراف اموی را با فواره خون جوانانت زدودی و شعر بلند شهادت را با گلوازه های ایثار سرودی .
تو با خون یارانت ، فراخنای افلاک را ستاره باران کردی و پهنای خاک را گلباران نمودی .
تو دریا را در وسعت تحقیر کردی و آسمان را در رفعت .
تو سپیده را در عصمت به پیکار خواندی و سپیدار را در حشمت .
تو سرو را در قامت خجل کردی و کوه را در استقامت .
تو چشمه سار را ایثار آموختی و ایثار را با ثار آمیختی .
تو حجم وسیع کلمات را در ستایش خود به تنگنا کشاندی و واژه ها را به ژرفا نشاندی .
تراوش نوش سخنانت ، شهد را شرمنده کرد و سخنوران را بنده .
جهاد آزادی بخش تو ، ستمدیدگان را شهد عزت بخشید و ستمگران را شرنگ ذلت چشانید .
تو شیفتگان شراب وصل را شهد شهادت نوشاندی و فریفتگان سراب جهل را شرنگ مرگ .
تو با نبرد شکوهمند خود مستکبران را ذلیل کردی و مستضعفان را جلیل . زندگی با ذلت را مرگ دانستی و مرگ با عزت را زندگی.
تو حیات جاودانه را در آیینه مرگ شرافتمندانه یافتی و مشتاقانه به سویش شتافتی . زندگی را پیکار در راه اندیشه نامیدی ، اندیشه ای که ریشه در کوثر رسالت داشته ، زلال وحی می نوشد و کلام رب می نیوشد .
تو قائدین را الهام بخشیدی و قاعدین را قیام . بر شهیدان سروری و بر سروران ، رهبر .
حسین جان ! این بخشی از کارنامه توست ....واما اکنون بشنو که ما چه کردیم !
ما قرن هاست که علم ولایت تو را بر دوش می کشیم و حلقه ارادت تو را بر گوش داریم . اما چه بسا برای تو و خاندان عزت و طهارت تو مایه عیب و ننگ هستیم ، نه زیب اورنگ . فرزند برومند تو امام صادق( ع) فرمود :
« کونوا لنا زینا و لا تکونوا علینا شینا» .
برای ما مایه زینت و آبرو باشید و مایه ننگ و عار نباشید.
اما حسین جان قصه تلخ ما را دمی بشنو !
حسین جان !ما مسلمانان بیش از یک میلیارد نفر ( بیش از بيست درصد) جمعیت جهان را داریم ، اما فقط پنج درصد تولید ناخالص ملی دنیا را (یعنی کمتر از فرانسه ! ) داریم !
آیا این امت شایستگی ادعای پیروی از پیامبری را دارد که خود « قلیل الموونه و کثیرالمعونه » بود ؟ یعنی مصرف و هزینه اش کمتر از همه ، ولی تولید و کمکش به بشریت بیشتر از همه بود ؟!
حسین جان ! کشورهای عرب با داشتن پنج درصد جمعیت جهان ۶۰درصد واردات کشاورزی دنیا را دارند .
حسین جان ! نیای بزرگوار تو حضرت محمد(ص) تحصیل علم و دانش را بر هر مسلمان واجب شمرد ، اما من با چه رویی به تو بگویم که جمعیتی حدود ۱۰۰میلیون نفر در۲۱کشور عربی سوادخواندن ونوشتن ندارند. از هر ۳نفر عرب یک نفر و نیز حدود نیمی از زنان عرب بی سوادند!
حسین جان ! ما امت شیعه تو در ایران با داشتن یک درصد جمعیت جهان ، ۱۰درصد نفت جهان ، ۱۸ درصد گاز جهان و ۷ درصد منابع و ذخائر زیرزمینی جهان و بهترین سرزمین و آب و خاک را داریم ، اما هنوز بیش از ۸۰درصد هزینه های ما از محل فروش نفت تامین می شود ، نه از محل تولیدات ما !
حسین جان ! تو با آفرینش عاشورا ، فرهنگی را بنیان نهادی که هیچ انسان عاشورایی نباید خوار و ذلیل باشد ، اما چه کنیم که بیش از ۶۰ سال است که ما مسلمین به علت اتکا به احساسات _ و نه تکیه به عقلانیت _ از پس مقابله با ۵ - ۴ میلیون صهیونیست زورگو بر نمی آییم . آیا تو این ذلت را بر ما می پسندی و می بخشایی ؟ و ما را شیعه عاشورایی می دانی ؟
حسین جان ! از قصه پر غصه فلسطین و غزه چه بگویم؟
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگـی نیست
در بسياري از بلاد اسلامي قداره های غصب و قساوت ، جوانه های سبز معصومیت را قطعه قطعه می کنند !
در غزه فلسطین عقابان خون آشام صهیون ، کبوترهای سپیدبال صلح و صفا را می درند .
در بسياري از كشورهاي به اصطلاح اسلامي خشم طوفان و سموم خزان ، شکوفه های سرخ شهامت و غنچه های عطرآگین قداست را بی رحمانه به خاک می ریزند !
داس های دسیسه و دنائت ، ساقه های ترد صداقت را درو می کنند !
غرش تانک ها ، رویای لطیف کودکان را می شکند . بلور بغض در گلوی فلسطین شکسته و چشمه های عطوفت در چشم های عاطفه یخ بسته است !
از چشمان خیس آیینه خون می چکد . اسرائیل در رگ های فلسطین درد می ریزد و دریا را در کنار اشک های کودکان می آویزد !
چشمان معصومانه هر کودک فلسطینی و غزه ای و عر اقی و سوری و...، رمز هزار آیینه می گوید و از هر آیینه هزار شاخه کینه می روید !
صهیونیسم ، تصویر زیبای حقوق بشر را در قاب فلسطین شکست و رشته های محبت و ریشه های مودت را از هم گسست ! امروز جنگ های بی رحمانه در غزه و عراق و سوریه و...،اعتماد به مجامع بین المللی را بر داربست تجربه مصلوب کرده است .
ای کاش سبوی همه دریاها در چشمانمان می شکست ، تا عمق فاجعه را می نگریستیم و اندکی درد را می گریستیم !
اما حسین جان ! اکنون تو بگو : آیا ما باید بر تو بگرییم ، یا تو بر ما؟! تو که عصاره عزت هستی ، یا ما که درمانده ذلت؟! آری حسین جان ! تو بگو !
کدام ؟ بر که بگرییم؟ اشک حیران است
چرا ؟بر چه بگرییم؟ عقــل پرسان است
اما ، عزيزان من ! آيا امام حسين (ع) در قبال همه عزت مداري هاي خود و در برابر همه مصائب مسلمين از ما گريه و سوگواري مي طلبد يا عقلانیت و خردمداري؟! ايشان از شيعه راستين خود ذهني نقاد و طبعي وقاد مي خواهد.
« من دلائل العالم انتقاده لحدیثه » (تحف العقول ، ص ۲۴۸)
سخنی که از قید قلم رسته و بر صدراين مقال نشسته ، گهری ناب و جرعه ای از آفتاب است که از اندیشه و بیان امام حسین (ع) تراویده و بر صفحه ای از صحیفه هستی أرمیده است . امام آزادگان ، تفکر و نقادی سخن را تا بدان پایه ارج می نهند که آن را از نشانه ها و دلایل دانایی انسان می دانند . عقل را باید به کمال رساند و آن را بر صدر استدلال نشاند . ایشان بر این باورند که :
« عقل جز با پیروی از حق به کمال نمی رسد .»
اکنون ما امتی هستیم که پیروی از ائمه اطهار (َع) را افتخار خود می دانیم و ارادت و محبت خود نسبت به ایشان را انگیزه همه کارهای خود می شماریم . آیین ها و مراسمی که ما هر ساله به انگیزه عزاداری و سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع) برگزار می کنیم ، آیا نباید ما را گامی به سوی شناخت راه و روش ایشان نزدیک کند ؟
ما در این آیین ها چقدر شعر و شعار و نوحه و مصیبت مبنی بر تشنگی این بزرگواران نقل می کنیم ، اما کمتر از بیانات و سخنان خود ایشان می گوییم . سخنرانی حضرت امام حسین(ع) در «منی» از بی نظیرترین و زیباترین و شیواترین بیانات تاریخ است . طراوت و تازگی در فرازهای شگفت انگیز سخنان ایشان جلوه گر است . اما چون نوحه های بی پایه مداحان گریه آور و سوزناک است ، بیشتر وقت مجالس عزاداری در اختیار آنان است.
موضوعات مرتبط: مقالاتقطعه ادبي
اگر تو آنجا بودي …
كوُنا لِلظّالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلوُمِ عَوْناً
(از وصاياي امام علي عليه السلام)
آن گاه كه نخستين تازيانه ستم بر پوست لخت اولين ستمديده تاريخ، خطّي از خون كشيد، و نخستين شمشير خود كامگي و انحراف، فرياد سرخ رگ هاي استضعاف را بر سينة سياه آسمان پاشيد،
اگر تو آنجا بودي ، براي دفع ستم و رفع الم چه مي كردي؟
آن گاه كه دست بيداد قابيل- اولين ستمگر تاريخ - فرا رفت و فرو آمد و نخستين قطرة سياه مرگ را در كام هابيل- نخستين ستمديدة تاريخ - چكانيد و نخستين قطره خون پاك برسينة سياه خاك فرو ريخت،
اگر تو آنجا بودي ، در نهي از منكر و نفي ستمگر چه مي كردي؟
آن گاه كه در مصر خون بردگان بي گناه را گلماية بناي اهرام سياه مي كردند و موساييان حق باور در رويا رويي با تفرعن فرعون هاي ستمگر با پيام آور حق نگر ميثاق بستند و اركان نفاق را در هم شكستند،
اگر تو در عرصه اين نبرد حق و با طل بودي، چه مي كردي؟
آن گاه كه نمرود، اين الهة جور و جهل و جمود براي نابودي ابراهيم، قهرمان آزادگي و اميد و تنديس تناور توحيد، مناره اي از خشم افراخت و دريايي از آتش افروخت،
اگر تو در اين مصاف تبلور توحيد با تحجّر پليد بودي ، چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحاري كنعان برادران بي وفا، دام جفا گستردند، آتش كينه در تنور سينه آنان را بر آن داشت تا يوسف، آن ماه فضيلت را در چاه رذيلت خود افكنند،
اگر تو در آنجا بودي، كه براي برادران يوسف جز اظهار تأسف گريز و گريزي نبود، چه مي كردي؟
آن گاه كه محمّد (ص)، آخرين پيام آور آسماني بت ها و بت واره هاي شرك و خود كامگي را درهم شكست و غُل ها و زنجيرهاي اسارت را از دست و پاي افكار انسان ها گسست، آن گاه كه در عرصه هاي بدر و اُحُد و خندق و در جبهه هاي رويارويي شرافت و اشرافيت، كفر و نفاق در برابر محمد (ص) پيامبر مهر و وفاق ، قامت بر مي افراشتند،
اگر تو آنجا بودي ، در ياري اسلام و محو كفر و ظلم و ظلام چه مي كردي؟
آن گاه كه در صحراي طف و بيابان كربلا، حسين (ع) سردار سپاه سپيده ، پرچم سرخ جهاد را بر بلنداي سبز فرياد برافراشت، آن گاه كه ياران، برادران و فرزندان و همه هستي خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به پيشگاه حضرت دوست تقديم كرد، آن گاه كه در گرما گرم نبرد ظهر عاشورا غمگينانه سر بر بازوي تنهايي نهاد و فريادِ «هل من ناصرٍ ينصُرُني» را بر تارك همه آزادانديشان بيدار در همه قرون و اعصار نواخت،
اگر تو در اين صحنه مصاف نور و ظلمت، و سعادت و شقاوت حاضر بودي، براي اعلاي كلمه توحيد و امحاي باطل پليد چه مي كردي؟
آري اگر تو در همه عرصه هاي رويارويي حق و باطل، عدالت و تبعيض، شرافت و اشرافيت، و فضيلت و رذيلت حاضر بودي،
دست در دست هابيل مظلوم، بر جفاي قابيل مي شوريدي،
هماهنگ و همنوا با موساييان ستم ستيز، تفرعن فراعنه حق گريز را در هم مي كوبيدي،
در ركاب ابراهيميان آگاه، نمروديان خود خواه زمين را در هر زمان به خاك مذلّت مي نشاندي،
همگام با يوسف صدّيق سال هاي ستروَن جوانمردي و صداقت و قرن هاي قحطي مهر و محبّت را پر از شكوفه هاي مهرباني و كرامت مي كردي،
همراه با محمّد (ص) پيام آور بزرگ رحمت و حريّت با قامتي به بلنداي قيامت با همه خود كامگان ستم پيشه و اشراف بي ريشه در مي آويختي و خون سياه عوام فريبان جبهة زور و زر و تزوير را مي ريختي،
و در حماسة سبز عاشورا و نبرد سرخ كربلا در ركاب سردار سرافراز سپيده، كتيبة انقلاب را در كتاب آفتاب مي نگاشتي، ريشه زور و انديشة فسق و فجور را بر مي كندي و بناي كاخ عزّت و كرامت را پي مي افكندي. ….
افسوس! دريغ كه من و تو در هيچ يك از آن صحنه ها نبوديم ، تا رسالت انساني و تاريخي خود را انجام دهيم. امّا …
چشم دل باز كن كه جان بيني
آنچه ناديدني است آن بيني
اگر چشم دل و گوش جان را بگشايي ندايي تحوّل آفرين در همه ادوار تاريخ طنين انداز است كه:
كُلُّ ارضٍ كربلا و كُلُّ يومٍ عاشورا
بنا بر اين همه آن جبهه ها همچنان گشوده است و نبرد بي امان پيوسته در جريان است.صحنه ها تنها من و تو را كم دارد …
سيد عليرضا شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: مقالاتقطعه ادبي
هزینه فراتر از عصر بودن!
من در دیار حاکمیت کوتوله ها، بلندی قامت و شکوهمندی استقامت را گناهی بزرگ و جرمی سترگ دیدم!
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را هر کس که ز عصر خود فراتر باشد
(شفیعی کدکنی)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد515
من چه ابله و منگ و چه بی خرد و بی فرهنگ دیدم خودکامگانی را که بر این پندار بودند که می توان با قبیله قدرت،فتیله فطرت را خاموش کرد.
« يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (صف،8)»
مى خواهند نور خدا را با دهان هاى خود خاموش كنند، ولى خدا كامل كننده نور خويش است، هر چند كافران خوش نداشته باشند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد514
من ریشه همه ترس ها را در گریز از حقیقت و ستیز با واقعیت دیدم.
من افرادی را ترسان و هراسان دیدم که از حقایق می گریزند و با واقعیت ها می ستیزند.
من هرگاه آسمان زندگیم را ابری دیدم،دانستم که باید بر ارتفاع پرواز و ارتقای چشم انداز افزود؛ زیرا اوج بی کرانگی سپهر بر فراز ابرهاست!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد513
من برای کسی که آهسته و پیوسته می رود،هیچ راهی را «دور »و هیچ زمانی را «دیر» ندیدیم.
من ناامیدی را نخستین گام به سوی گور و و واپسین پیام اهل قبور دیدم.
من فقیرترین فرد را کسی دیدم که نه رویایی در «سر» دارد و نه امیدی در « دل».
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد512
من شباهت شگفتی بین قطارهای در حال حرکت با انسان های اثرگذار و باشخصیت دیدم؛
هر دو تا غیرفعال و ایستاده اند،از هر تعرض مصون اند؛
اما چون فعال شوند و حرکت را بیاغازند،مورد هجوم و سنگ اندازی قرار می دهند.
من شمشیر عشق را تنها شمشیری دیدم که «دو تا» را «یکی» می کند،بر خلاف سایر شمشیر ها که همه «یک»ها را «دو تا»می کند!
من تفاوت وارستگان از زمین و وابستگان به زمان را در این دیدم که آنان از دنیا دست برداشتند و اینان از عقبا.
من انجام هیچ کاری و هیچ ابتکاری را ندیدیم که بدون چالش ها و رنجش هایی باشد.
آن گاه که چراغ را خاموش می کنیم،پروانه ها می رنجند و چون برمی افروزیم،شب پره ها.(با الهام از سخن مارین سورسکو)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد511
من شیرینی زندگی و تلخی مرگ را در این نکته دیدم که در متن زندگی ، یک دنیا دروغ،و در بطن مرگ، یک دنیا حقیقت تهفته است.
من از بین بازی ها،عشق بازی،و از بین «سر» ها،سرفرازی را بهتر دیدم.
من مشکلات زندگی را مانند جدول کلمات متقاطع دیدم.
برای حل آن ها باید ابتدا سراغ مشکلات کوچک تر رفت ،گاهی مشکلات بزرگ تر خود به خود حل می شوند ،
و گاهی به هم وابسته اند.
من علت پیری عقاب را نه در غم قفس دیدم و نه در اندوه محبس،بلکه حسرت عقاب ،پرواز مهارگسیخته زاغ های بی سر و پا و کلاغ های بی حیا است.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد510
من آن گاه که رنگ شکست و باخت را در سیمای برگ های بازی دیدم،احساس کردم تنها راه پیروزی، شکست قوانین و ایجاد بن بست نمادین است؛
بنابراین فهمیدم که چرا همه سلطه طلبان خودکامه قانون گریزند و آزمون ستیز!!
من آن گاه که ریشه درختان را دیدم،دانستم که پایبندی هر کس به اندازه ریشه ای است که در خاک دارد و اندیشه ای که در افلاک؛
بنابراین بر هر درختی نمی توان تکیه کرد .
من در حافظه هر چوب، باغی را دیدم و در خاطره هر غروب،طلوعی.
من عمری است جان را در قفس و جسم را در محبس می بینم.
میله های قفس نه در پیرامون که در درون روییده اند؛
این زندان در مجاز است،نه در درون دیوارهای دراز ؛ زندانی که ریشه را گزند می رساند و اندیشه را به بند می کشد.
من این سرزمین را دیار واژه های وارونه دیدم.
در اینجا "من" ،"نم" زده است،
"یار"،"رای"عوض کرده است،
"راه" گویی "هار" شده
و "روز" به "زور" می گذرد...
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد508
من فریادگری را دیدم که همه وجودش آتش گرفته بود؛فریاد می زد و ....می دوید؛نه خود می دانست به کجا می رود و نه دیگری! فقط می دوید!!
...و شگفت این که جمعی بر این پندار بودند که قانعش کنند که ندود!! بنابراین فهمیدم وقتی « یک سینه سخن داری و یک گوش نمی یابی » ، چه دردی دل را به آتش می کشد و فقط می خواهی بدوی و فریاد کنی!!
من فرق بین « نبوغ » و « حماقت» را تنها در این دیدم که « نبوغ » حدی دارد!!
(با الهام از سخن آلبرت انیشتین)
من در این شهر فعالیت « قلم » قصابان را آسان تر از « قلم » نویسندگان دیدم ؛ زیرا ساطور به گاه انجام وظیفه برایش عناوین مهم نیست!!
من بسیاری از آدم ها را چون بادبادک دیدم، زیرا اعمالشان به وسیله پاداش ها و تنبیه های بیرونی تعیین می شوند .اینان،هرلحظه تغییر جهت می دهند تا خود را با عواملی که بر آن ها تاثیر می گذارند، وفق دهند.
آن ها با آزادیخواهان آزادانه و با دیکتاتورها برده وارعمل می کنند.
من ﺟﻬﺎﻥ ﺳﻮﻡ را ﺟﺎﯾﯽ دیدم ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻣﺶ به جاﯼ ﺣﻞ ﻣﺸﮑﻼﺗﺸﺎﻥ، می کوشند ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﺩﻫﻨﺪ.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد507

من تولد انسان را روشن شدن کبریت و مرگش را خاموشی آن دیدم!
بنابراین هر کس باید از خود بپرسد در مدت عمر کوتاهم آیا دیگران را سوزندم یا آموزاندم؟! ایا انسان ها را سوختم یا نور افروختم و گرما بخشیدم؟!
من خط فقر را نه « کشیدنی» که «چشیدنی » دیدم.
باید طعم تلخ «فقر »را چشید و سیمای کریه « فرق » را دید!
من هماره پرندگان در حال پرواز را آماج پیکان تیر شکارچیان دیدم،نه مرغان اسیر قفس را؛
بنابراین دانستم که «هنر پرواز» و «حسن آواز» خود گناهی بزرگ و جرمی سترگ است!!
من راز «سرافرازی» شاخساران درخت را در «سربه زیری »ریشه ها دیدم؛
تا ریشه ها ژرفای خاک را نکاوند،شاخه ها نمی توانند سر بر آسمان بسایند!
ریشه ها تاریکی ها را برمی تابند تا شاخه به سوی نور بشتابند.
من در کشورهای پیشرفته جوانان را دیدم که درس می خوانند تا مهارت بیاموزند و بتوانند کار کنند؛
اما در این جا جوانانی را دیدم که درس می خوانند تا از کارکردن برهند!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد506
من کسانی را دیدم که مدعی بودند همه چیز را می دانند و همه چیز را می توانند درست کنند ، اما سرانجام به این نتیجه رسیدند که همه راباید کُشت!!!
(با الهام از سخن آلبرت کامو)
من مار را بی دست و پاترین موجود دیدم،اما باز هم از او می ترسیدم؛زیرا او به جای دست و پای نمادین،نیش زهرآگین دارد.
من پرستشگرانی را دیدم که خود خدایانی را در ذهن می آفرینندو در برابرش زانو می زنند؛اینان خدایشان را نه با چوب و سنگ،که با ذهن و فرهنگ می سازند.
این خدا نه آفریننده،که خود آفریده است و پدیده.
من پیروان حزب «باد» را عمله های استبداد و بی وطن تر از «باد» دیدم.
باد در «ذات»بی وطن است و اینان در«صفات».

من احساس امنیت و آرامش را بیش از «دانایی»، در « نادانی» دیدم.
(با الهام از سخن چارلز داروین)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد505
من این روزها در اول راه بسیاری را همراه دیدم،
اما مهم نه « همراه اول» که «همراه آخر» است.
من در فهرست منابع فقه،عنصر «عقل» را نه به عنوان یک «منبع» که به فرنام یک «ملاک» دیدم؛ زیرا درک هر حقیقت و فهم هر واقعیت در فروغ «عقل» امکان پذیر است ،نه در بلوغ «نقل» .(فرنام= عنوان)
من شايعه را شب پره اي كور دیدم كه تنها در شب هاي ديجور و گذرگاه هاي بي نور راه مي سپرد و به ناآگاهان پيام هاي پر ابهام مي سپارد.
این خفاش کور در شب های دیجور به پرواز درمی آید؛در شب های حاکمیت جهل و بی خبری که خبرهای دروغ ،همه سرچشمه های فروغ را می خشکاند و آسمان شفاف اطلاع رسانی را تیره و تار می کتد.
من شايعه را نورستيز و آگاهي گريز دیدم؛ شایعه از روشنايي مي گريزد و با روشنگري مي ستيزد.
مرگ او در ريزش آبشاران نور است و تابش هور.
بنابراین باید نور آگاهی پراکند و مشام های تشنه واقعیت را با زلال حقیقت آگند.
سموم شايعه ريشه هاي روشنايي را مي خشكاند و انديشه هاي اهورايي را مي ميراند.
بياييم با تابش نور صداقت و افشاندن بذر حقيقت ، گامي بلند و اقدامي شكوهمند در راه نفي ناراستي و شايعه سازي برداريم و به جاي نفرت و نفرين به تاريكي ، شمعي فروزان و چراغي درخشان برافروزيم.
من باغ و گلزار را بهترین آموزگار دیدم .
بنابراین آموختم چون بید متواضع باشم، چون سرو، راست قامت، مثل صنوبر، صبور، مثل بلوط مقاوم، مثل رود روان، مثل خورشید با سخاوت و مثل ابر با كرامت باشم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد504
من قلم را روان بخش ريشه ها و پاسدار انديشه ها دیدم.
نگارش سطور پلي است از نور ، از گنجينه اسلاف به سينه اخلاف.
من قلم را ابزار « مایسطرون» و محرم اسرار مکنون دیدم .
من چه غم انگیز دیدم سرنوشت بسیاری از انسان ها را که چون کرم ابریشم تمام عمر قفس می بافند ،ولی هنوز اندیشه پریدن دارند!!
من هیچ انسانی را شایسته رهبری دیگر انسان ها ندیدم ؛زیرا ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم، میتوانیم هدایت کنیم.
(با الهام از سخن اسکات پک)
من متکلمی را دیدم که آن چنان بر عرصه مجادله مسلط بود که می توانست به اسکیموها برف بفروشد و به واعظان،حرف!!
او همه مدعیان را به جای خو.د نشانده ،اما خود از درک حقیقت درمانده است!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد503
من حماقت را صداقت با کسی دیدم که سیاست دارد و سیاسی کاری می کند.
(با الهام از سخن سیلویا پلات)
من مردی را موفق به برداشتن کوه دیدم که شروع به برداشتن سنگریزه می کند.
من مردمی را دیدم که بپاخاستند تا در کویر دل ها گل بکارند و در عرصه روزگار تحول بیافرینند؛
اما مدیرانی کژاندیش به جای تکثیر،به تکاثر پرداختند و به جای تنویر،تنفر آفریدند و به جای تدبیر،تدمیر!!
(تدمیر:هلاک و تباه کردن)
من قلم را پيام آور اميد دیدم و جنگ افزار سپيد .
قلم با خون سياه خود بسي سياهه ها مي نگارد و چه بسيار سپيدي ها را مي آورد.
چه دست هاي پاكي قلم شد تا مبادا قلم شان را به اسارت برند و آنان را به حقارت كشند؛ اما زهي افسوس! كه قلم به دستاني نيز بودند كه آنان را با لقمه هاي لذيذ و پليد سير و قلم شان را اسير كردند!
گردش سياه نيش خامه بر سينه سپيد نامه هم از پيروزي ها دم مي زند و هم شكست ها را، رقم . نيش قلم چه نوش ها آفريده و چه خروش ها پروريده است!
ميلاد سبز قلم تاريخ بشر را تقسيم و انسان را تكريم كرد : دوره قبل از تاريخ(پيش از پيدايش خط) و دوران تاريخ.
من سينه قلم را، سيناي رازها و گنجينه سوز و ساز ها دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد502
من دین ورزی را نه قدم زدن در کوچه ای تنگ و کوره راهی پرآژنگ ، که گام زدن در بوستانی فرح انگیز و باغی مشک آمیز دیدم.
من چون رهایی پروانه را از پیله دیدم، دیگر نه از پیله های روزگار هراسیدم و نه از شیله های حصار.
من بسیاری از آدم ها را چون کبریت بی ارزش دیدم،اما همین کبریت بی ارزش گاه می تواند زندگی ها را به آتش کشد.
من زندگی را چون ساعت شنی دیدم که گاه با زیر و رو شدن می تواند تحول آفریند و همه چیز را از نو آغاز کند.
من بسیاری از انسان ها را دیدم که زیبا اندیشیدند ، زیبا گفتند و زیبا نگریستند؛اما زیبا نزیستند!! (با الهام از سخن رومن پولانسکی)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد501
من از خارداشتن بوته های گل رز نرنجیدم، اما از گل دادن بوته های خار خرسند شدم!!
چرا از خارداشتن گل ها می نالیم ،اما از گل داشتن بوته های خار به آن نمی بالیم؟!
من در صحیفه تاریخ صفحه های بسیاری را دیدم که در آن جوامع بسیاری بت ها را واژگون کردند ، اما فرهنگ بت پرستی همچنان بر اریکه ارگ گردون نشسته بود.
آنچه انسان را به بردگی می کشد ،نه بت های سنگی،که بت واره های فرهنگی است.
من مار عاجز از پوست اندازی و ذهن ناتوان از نو آغازی را محکوم به مرگ دیدم.
من فناوری را در دو نسل در دو عرصه در تجلی دیدم.
فناوری آغازین سال های هزاره سوم دانش افزایی را از عرصه کتاب ها و روزنامه های کاغذی به قلمروی دیجیتال آورد.
رایانه به عنوان رساترین رسانه ،روند دانش افزایی را شتاب، و فرایند پویایی را التهاب بخشید.
من بشر را نه محکوم طبیعت، که حاکم بر خلقت دیدم.
بشر می تواند با بهره گیری از مدیریت خردمندانه بر همه عوامل جهان هستی فرمان براند و همه تهدیدها را به فرصت تبدیل کند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
گاو پرستی در فرایند تکامل
قصه پنجاه و دوم ، قصه های شهر هرت
اعلی حضرت هردمبیل با وجود عقب ماندگی ذهنی و ذاتی خود، به منظور تحکیم پایه های سلطه جهنمی خود بر توده های مردم شهر هرت،از همه صاحب نظران و تئوری پردازان مکتب ماکیاولیستی دنیا بهره می برد. از جمله مشاوری تئوری پرداز و زیرک و بدذات از دیار «سیلگنا» آورده بود که در همه زمینه های عوام فریبی و پوپولیستی او را یاری می کرد.
روزي این سياستمدار اجنبی به عده ای از مردم بر مي خورد كه در صف ايستاده و صورت گاوي مقدس را مي بوسند، او نيز فورا" در صف مي ايستد و به جاي سر، ماتحت گاو را مي بوسد، پس از او، باقي منتظرا ن با تقليد از او ماتحت گاو را مي بوسند .
وقتی این خبر به اعلی حضرت هردمبیل می رسد،او را فراخوانده، از او مي پرسد: چرا اين كار را كردي؟
او در جواب مي گويد:
اين مردم در نوع نگرش خود پيشرفت كرده بودند که سر گاو را می بوسیدند و ممكن بود در آينده، ديگر گاو پرستي نكنند، ولي اكنون با این حرکت، تا دوباره به سر گاو برسند، سال هاي زيادي طول مي كشد.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
عرض تسلیت
پرپر شدن شقایق شیدای رشد و رشاد حضرت امام جواد(ع) ،خاطره سرخ شکفتن در خاطر غنچه ها افسرد و آرزوی سبز رستن در ذهن جوانه ها پژمرد.
شهادت حضرت امام محمد تقی جوادالائمه(ع) را به همه پویندگان راه حقیقت و جویندگان پگاه عدالت تسلیت می گویم!
شفیعی مطهر

موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد500
من بزرگمردی را دیدم که به رغم این که حق با او بود،چون رای مردم با او نبود،25 سال در خانه نشست،تقلب نکرد،دست به سلاح نبرد و دیگران را با تازیانه بی بصیرتی و فتنه گری تحقیر نکرد.
من مردان موفق را استاد تغییر دیدم نه قربانی تقدیر.
من اصل « امر به معروف و نهی از منکر » را حقی همگانی برای مردم دیدم که بر پایه آن بر هر شهروند واجب است علیه هرگونه انحراف و تجاوز از سوی هر کس و هر طبقه ای بایستد...و این راز دموکراسی است.
(با الهام از سخن آیت الله طالقانی)
من مهم ترین اصل و لازم ترین فصل زندگی را خودسازی دیدم، نه اصلاح دیگران.بنابراین هر کس باید اصلاح جهان و جامعه را از خود اغاز کند.
من بت ها را شکستنی،اما رشته باورها را ناگسستنی دیدم.
اگر ابراهیم ها در هر زمان و هر زمین هزاران بت را بشکنند ، تا ریشه نهال باورها از جویبار تاجورها آب می نوشند، هر لحظه دوباره بتواره ها سر بر می آورند و بر خردها فرمان می رانند!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد498
من هرگز ندیدم که بذر استعداد در شوره زار استبداد بروید.
خزان خودکامگی و استبداد ،بهار شکوفایی و استعداد را می خشکاند و ریشه های روشنایی را می میراند.
من بزرگ ترین انسان ها را کسانی ندیدم که به پرسش های بزرگ پاسخ می دهند؛بل که انسان هایی را بزرگ دیدم که برای بشریت پرسش های بزرگ می آفرینند و کمال را در تضاد می بینند.
من فریب دادن مردم توسعه نیافته را آسان تر دیدم از این که به آنان بفهمانی که فریب خورده اند!!
من فرق بین نبوغ و حماقت را در این دیدم که نبوغ حدی دارد!!
(با الهام از سخن انیشتین)
من در زندگی افرادی را دیدم که مثل قطار شهر بازی بودند.
از بودن با آنان لذت می بردم، ولی با آنان به جایی نمی رسیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد497
من شهریاری را دیدم که شهری را آتش زد تا تخم مرغ خود را نیمرو کند!!
من هیچ انسانی را ندیدم که تکبر ورزد یا ستم کند، مگر این که در درون خود حقارتی را احساس کند یا از ذلتی هراس دارد.(با الهام از سخن پیامبر اکرم«ص»)
من گوی لاستیکی و توپ پلاستیکی را دیدم که هر چه سخت تر بر زمین می زنند،بیشتر بلند می شود؛
بنابراین دانستم که در تنگنای بندگی و دریای زندگی هر چه سختی ها بیشتر موج زند،پرواز بیشتر اوج می گیرد.
من رویش در خشکسالی و شکفتن در لایزالی را هنر روشنگران جهان سوم و جوامع توسعه نیافته دیدم.
من گرفتن آزادی را از مردمی که نمی خواهند برده بمانند، سخت دیدم ؛
اما سخت تر از آن دادن آزادی به مردمی است که می خواهند برده بمانند!!
(با الهام از سخن مارتین لوترکینگ)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد494
من چون فرصت باهم بودن را محدود دیدم، دانستم که باید نامحدود به یکدیگر محبت کنیم.
من بهار را نه تنها فصلی از فصول که اصلی از اصول دیدم؛فصلی برای رویش و اصلی برای بینش.
آنان که در یورش سموم خزان برگ ریز به وزش نسیم بهار رستاخیز دل بستند و از ریزش رستند.
آنان در برابر یورش مرگ،رویش برگ را نوید دادند و به نومیدان امید بخشیدند.
من برخی آدم ها را دیدم که چون کاغذ سمباده روح و روانم را آزردند،اما نادانسته زنگارهایم را ستردند.
در نتیجه روحم صیقلی تر و صاف تر و روانم شفاف تر شد.
من روابط انسانی را در دو حالت زیبا دیدم:
یافتن شباهت ها و حرمت نهادن به تفاوت ها.
من شهریارانی را دیدم که بر این پندار واهی و افکار تباهی پای می فشردند که همه چیز را می دانند و درست کردن هر چیز را می توانند.
اینان سرانجام بدین نتیجه رسیدند که همه باید کشت!!
(با الهام از سخن البرکامو- طاعون)
ادامه دارد..
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد493
من مغز بسیاری را انباری انباشته از کتاب ،اما خالی از معارف ناب دیدم.
حجم عظیم دانش ها نه راهی برای تفکر گذاشته بود و نه جایی برای تذکر.

من متشرعانی را دیدم که صد بار از دغدغه موی برهنه دخترکان می گفتند؛ اما یک بار از پای برهنه آنان برنمی آشفتند.
كاش به جاي موي برهنه کمی به فكر پاي برهنه هم بوديم...
منﺁﻧﺎﻥ را ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ، ﺭﯾﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ،مقدس تر دیدم از کسانی ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ، ﺗﯿﻎ می زﻧﻨد !
من هیچ گاه راه زمستان را نپیمودم مگر این که در پایان این راه سرد و سپید،بهاری سبز را دیدم.
من «نوروز » را دیدم،اما نه«روزی نو» ، که تکرار روزهای کهنه بود.
همه فکر می کنیم این روزها هستند که باید تغییر کنند و تحول پذیرند؛
در حالی که این ما انسان ها هستیم که باید در مسیر وزش نسیم حیات آفرین «محول الحال و الاحوال» قرار گیریم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد492
من حسادت دوست را خطرناک تر و دردناک تر از رقابت دشمن دیدم.این تو را به پیش روی می راند و آن از پس سر تو را می زند.
من آینده دنیا را تیره و تاریک،اما وظیفه خود را روشن و نیک دیدم.
مدعیان روشنگری موظف اند شمع جان را بیفروزند و رهروان را ایثار آموزند.
من بالاترین جلوه هنری و برترین تجلی ذوق بشری شاعران و هنرمندان را قدرت فهم زیبایی و درک شمیم شیدایی دیدم.
من خدای خالق را دیدم که به مخلوق خود قدرت خلاقیت داد تا بر سریر اندیشه ورزی بنشیند و جهان نو بیافریند.
من لب دوختن و در تب سوختن را آسان تر از تملق گفتن و خواری پذیرفتن دیدم.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد491
من تحقق عدالت را در تقسیم عادلانه سه عامل دیدم:
ثروت،قدرت و اطلاعات.
عدم امکان دسترسی شهروندان به اطلاعات ،بزرگ ترین نماد حاکمیت بیداد و استمرار انقیاد است.
من در مکتب نبوت ،خاتمیت را اعلام بلوغ عقلانیت بشر و فروغ ظهور انسان خودباور دیدم.

من اثر "خودهيپنوتيزم" (خود تلقيني ) را دیدم که مي تواند از گربه، شير درنده بسازد.

من مایه رشد و رویش گیاهان و شکوفایی گل ها را بارش باران نرم دیدم ،نه غرش تندر گرم؛

من یک دل پاک و ذهن تابناک را مقدس ترین معبد و منزه ترین مرقد دیدم.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد490
من تبلور خدا را در آب و تجسم خود را در حباب دیدم.
آن که نامیراست،خداست. «تن» می میرد ،اما «من» نامیراست.
من ارزش مداد را به مغز و اهمیت زبان را به سخنان نغز دیدم.
من در جهان هستی ،عنصر حقیقت را نه نسبی،که مطلق دیدم؛اما فهم همه انسان ها را از گوهر حقیقت نسبی یافتم.
من آن گاه به رهایی خود یقین کردم که خود را رها از یقین دیدم.یقین به رهایی ،رهایی از یقین است.
من توبه را خروج از وضع موجود و حرکت به سوی وضع مطلوب دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد489
من ماهیان دریا را زیرک تر از بسیاری از توده های مردم توسعه نیافته شهر سرب و سراب دیدم ؛
زیرا کوسه ها نتوانستند آنان را بفریبند و به آن ها بباورانند که که شکم کوسه ها امن ترین مامن و بهترین مسکن برای آن هاست،اما ...
من شور جوانی را دیدم و شعور پیری را چشیدم. اکنون در ایام پیری نه پری برای پریدن دارم و نه بالی برای بالیدن. تا شور و حال داشتم،پر و بال نداشتم و چون پر و بال یافتم،دیگر شور و حالی نیافتم.
من «جزم گرایی» را بت واره ای سنگین و انگاره ای نمادین دیدم که ریشه اندیشه را می خشکاند و پویایی را می میراند.
من در این شهر، سقف های اندیشه را کوتاه و داشتن قامت های بلند را گناه دیدم.بلندقامتان نیز برای مشی روزانه در این ویرانه ، آنقدر سرشان به سقف می خورد که ناگزیر سر را خم می کردند تا کوتوله شوند و چون دیگران بزیند.
من زندگی را چون پیانو دیدم ، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها است.
اما زمانی می توان آهنگ زیبایی نواخت که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهیم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد488
من شهریاری را دیدم که چون گذر زمان و دفتر دوران را به زیان خویش می دید ،فرمان داد تا ساعت ها را بخوابانند و تقویم ها را بمیرانند!
او می پنداشت که «تیک تاک»را نیز می توان با« تاک تیک» خاموش کرد!!
من کار خدا دیدم که برای راهنمایی بشر کتاب آسمانی خود را زمینی کرد(بر زمین نازل کرد)،اما شهریارانی را دیدم که فرمانروایی زمینی خود را آسمانی کردند.
من در نمایش روزگار و سناریوی ادوار هماره سخت ترین نقش ها را برای بهترین بازیگران دیدم؛بنابراین آموختم که از سختی ها نباید ترسید و از پیکار نباید هراسید.
من بهترین معیار برای سنجش اخلاق و شناخت مذاق هر کس را در این دیدم که به او قدرت دهند و شوکت بخشند. تا جوهر درونی و گوهر بیرونی خود را نشان دهد.
(با الهام از سخن لینکلن)
من آب را دیدم که چون در رگ های برگ جاری می شد،برگ را طراوت می بخشید و گلبرگ را لطافت؛اما اگر روی برگ ها و گلبرگ ها را می پوشاند،آن ها می پوساند.
بنابراین آموختم که پیام های ارشادی و تبلیغی آن گاه انسان ها را حیات می بخشد که درونی شود؛ در این صورت روح را روان می بخشد و روان را، ایمان.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد486
من در این شهر تاج «کیان» را بر سر « ماکیان» دیدم و «خرس» را در خدمت «خروس»!!
من فکرهای کوتاه و اندیشه های تباه را دیدم که در جایگاه مدیریت برای خود و دیگران جهانی تنگ و جامعه ای بی فرهنگ ساختند. کوتاهی نه در نردبان بکر که در آسمان فکر است.
من عادت های مسکوت را چون تارهای عنکبوت دیدم؛در آغاز همه عادت ها سست و ضعیف اند،ولی چون پایدار شوند،همه سخت و همه فن حریف می شوند.
من «بدفهمیدن» را خطرناک تر از «نفهمیدن » دیدم.
«نفهم» راه را گم می کند،ولی «بدفهم»به چاه می افتد.
من «دانش و خرد» و «احساس» را در دو کفه ترازو دیدم.
فراز هر یک به معنی فرود دیگری است و چیرگی هر یک به مثابه شکست دیگری.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد485
من شخصیت انسانی را زیبا دیدم که زیبایی های دیگران را می نگرد و فضیلت هایشان را می نگارد.
من هیچ قفلی را بی کلید و هیچ روزی را بی نور امید ندیدم.
من عموم انسان ها را عاشق باران و طالب بوران دیدم؛
اما شگفتا که چون باران باریدن را می آغازد،همه به زیر چتر پناه می برند.
من چراغ های خاموش را از گزند بادهای ویرانگر پرخروش در امان دیدم.
بنابراین دانستم اگر کسی در عرصه تلاش و کوشش مورد یورش است،شاید بدان علت باشد که نور می افروزد و روشنگری می آموزد.
من مردم شهری را دیدم که هم از دزد می ترسند و هم از پلیس!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد484
من سکه های پول خرد را همیـــشه صدا دار، اما اسکناس ها را بی صدا دیدم ،بنابراین دانستم هر چه ارزش کسی بالاتر رود ، آرام تر و بی سروصداتر می شود…..!!
من هر قدر عینکم را تمیزتر کردم، دنیا را کثیف تر دیدم.
من مــرگ را ترسناک ندیدم !بلکه ترس من از این است که تا زنــــده ام
چـــیزی در درونم بمیــرد بــه نام انــــسانیـــت !
من هرگاه کلاغ و باز را در کنار هم نشسته دیدم، دانستم به یقین پای موش بزرگی در میان است!
من خواندن بی اندیشه را بیهوده و اندیشه بدون خواندن را خطرناک دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهرموضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد483
من افتادن دوچرخه سوار را از روی دوچرخه هنگامی دیدم که رکاب زدن را فراموش کند. زندگی نیز این گونه است.
من خـــــشـم را یک تراژدی دیدم که، بـــا دیــــوانــگی آغــــاز مـی شـود و بـــا پــــشـیمـانـی پـایـان مـی پــذیــرد.
من مغزها و شکم های خالی را با هم سنچیدم.اگر مغز خالی همچون شکم خالی سروصدا می کرد ، جهان اکنون تعریف دیگری داشت.
من گاهی وقت ها "سکوت” را بهترین حرف و "نبودن ” را بهترین حضور دیدم.
من مهم بودن را چندان انگیزه ای برای غرور ندیدم؛زیرا روزنامه روز شنبه، زباله روز یکشنبه است.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد482
من عکسهای قشنگ را، دلیل بر زیبایی تو ندیدم،زیرا ساخت دست عکاس است. درونت را زیبا کن که مدیون هیچ عکاسی نباشی.(با الهام از سخن مرحوم خسرو شکیبایی)
من حـــکایـت زنـــدگی را چون دکــمـه های پـــیـراهـن دیدم. اولــی را کـه اشــتـبـاه بــبندی ، تــا آخـــرش اشـــتـبـاه مـــی بندی !
بــــدبـخـتـی ایــن است کـه ؛ زمــانی بـه اشـــتـبـاهـت پـــی می بـری کـه به آخر می رســی.
من هیچ کس و هیچ چیز این دنیا را شایسته وابستگی ندیدم.حتی سایه ات در زمان تاریکی تو را تنها می گذارد.
من خودبینی را، نه دیدن خود ،که ندیدن دیگران دیدم.
من دانستن را جرم کمی ندیدم، وقتی که بدانی و عمل نکنی…بدانی و بگذری…بدانی و نادیده بگیری…بدانی و بشکنی.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد481
من تنها دو گروه را ناتوان از تغییر فکر دیدم: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.

من نگرانی را،یک اتلاف وقت تمام عیار دیدم.
چون چیزی را تغییر نمی دهد.
تنها کارش این است که خوشحالیتان را می رباید
و شما را به شدت مشغول هیچ و پوچ می کند.

مخفیانه تحقیرم کند.

من ترس از بهترین دوست منطقی دیدم ! زیرا جز او هیچ کس روح تو را آنقدر عریان ندیده است که جای دقیق زخم ها را بداند.

موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد480
من هرگز مهربان تر از خدا ندیدم؛ زیرا چه بسیار مواردی را دیدم که خدا به جای مچ گیری ، دستم را گرفت.
زشتی هایم را پوشاند و زیبایی هایم را نمایاند.
چه بسیار نام نیک از من پراکند که من اهلش نبودم.
«کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته» (فرازی از دعای کمیل)

من بزرگ ترین لذت در زندگی را انجام کاری دیدم که دیگران می گویند:نمی توانی انجام بدهی.

من نسـبت سطح بال زنبور را به بدن او ، بسـیار کــم دیدم. با توجـه بـه قوانین آیرودینامیک، پـرواز ممکن به نظر نمی رسد؛ اما شگفتا که زنـبور ایــن را نمی داند و پـرواز می کند.

من بى تفاوتى را،دشمن عشق و زندگى دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد479
من مردی را دیدم که برای گشودن قفل های بسته کلیدهایی بایسته آورد؛اما ...
من تبلور عشق را در سیمای کهنسالانی دیدم که گذشت زمان و گلگشت زمین نتوانست این گل را بپژمرد و این تمایل را بیفسرد.
عشق نه زمان را می شناسد و نه از زمین می هراسد.
عشق اگر از ریشه بروید و ره اندیشه بپوید،می تواند جاودانه بپاید و جانانه را بشاید.
من جهان را کتاب تکوین و قرآن را کتاب تدوین دیدم.به دیگر سخن جهان ،قرآنی تکوینی و قرآن،جهانی تدوینی است.
من در عرصه آفرینش هیچ پدیده ای را ندیدم مگر این که در آن فروغی فروزنده و عبرتی آموزنده دیدم.
(با الهام از سخن امام موسی کاظم علیه السلام)
من احیای عدالت را در فقدان آزادی ،بعید و کسب آزادی را در فقدان عدالت غیرممکن دیدم.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد478




من شیرها را اسیر در قفس و شغال ها را رها از دست عسس دیدم.گاهی شیرمردان باید تاوان شیرمردی خود را با اسارت بپردازند.
در کنج قفس پشت خمی دارد شیر
گردن به کمند ستمی دارد شیر
در چشم ترش سایه ای از جنگل دور
ای وای خدایا چه غمی دارد شیر
(ه . الف . سایه)

من در عرصه نبرد اندیشه ها قلم را کاراترین و ماناترین عامل پیروزی دیدم. گلوله پیام آور مرگ و ممات است و قلم مبشر حیات.آن،ریشه ها را می سوزاند و این اندیشه ها را طراوت می بخشد.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد477
من زندگی را کتابی دیدم که صفحه نخست آن تولد و واپسین صفحه آن مرگ است. صفحات میانی آن را باید ما بنویسیم.امید روزی که آموزگار آفرینش املای نوشتار ما را می سنجد ،از اشتباهات ما کمتر برنجد.

من مردمی را دیدم با جیب های خالی،اما تحت ریاست مردی با مغز خالی....
و چه تناسبی منطقی دیدم بین مغز های خالی با جیب های خالی؟!
(با الهام از اندیشه محمود فخاری)
من در این کویر سترون و چراگاه اهریمن چه بسیار نهال های کهنسال اندیشه را دیدم که خردستیزان با خیال باطل خود از ریشه برکندند،اما غافل از آن که برگ ها،شاخه ها و ساقه های نهال اندیشه را می توان برید و برکند،اما ریشه اندیشه هماره در حال رویش است و به دنبال پویش.
من در این شهر پزشکانی را دیدم که نه نبض و تپش سینه که وضع کنش گنجینه بیمار را می سنجیدند.آن که پولش بیش تر،بهبودش پیش تر!
من چه بسیار زیرکسارانی را دیدم که تهدیدها را به فرصت ،و رذیلت ها را به فضیلت تبدیل کردند.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد476
من مردم تاريخ ساز اين شهر را چون راكبان چرخ فلك ديدم كه يك نفر همه آنان را سوار مي كند و پس مدتي گرداندن دوباره در همان نقطه پياده مي كند....
و راكبان خوشحال اند كه به مقصد رسيده اند.
من پرندگانی را دیدم که با اعتماد وافر و اطمینان خاطر روی شاخه ای نشسته بودند.
آنان از شکستن شاخه نمی هراسیدند؛ زیرا اعتماد آن ها به بال شان بود ،نه به نهال شان.
من خزان برگریز و پاییز دل انگیز را دیدم .
آن چه که از چشم شاخساران بر خاک می ریخت، نه برگ های زرین،که خون دل زمین بود.

من «از کوره در نرفتن» را به هنگام خشم بهترین راه «پختگی» دیدم.
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.